eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده با سلام با سپاس از همراهی شما و ارزوی قبولی طاعات ببین عزیزم همه این چیزهایی رو که میگی باید قبل ازدواج و قبل از اینکه بخواهی بله بگی باید تحقیقات کامل رو انجام می دادی ومیسنجیدی که آیا شما هم کفو هم هستین یا خیر آیا می توانید همسفر خوبی برای هم باشید در این مسیر زندگی یا خیر بعدش بگین بله نه الان که ۴سال از این همسری گذشته وبه طفل معصوم هم این وسط قرار گرفته که دوروز دیگه هم مهر فرزند طلاق به پیشانی اش بخوره !الان به جای این فکرهای مسموم که فقط مایه دلسردی تو از همسرت وزندگی میشه وعاملی برای شکنجه روحی تو و سردی زندگی دورشدن بیشتر از همسرت میشه بهتره که به روزهای خوش باهم بودن فکر کنی بهتره که همه محاسن خوب همسرت رو برای خودت لیست کنی و هرروز اونا رو برای خودت تکرار کنی و بابتش از خدا تشکر کنی این کار باعث میشه احساس تعلق بیشتری نسبت به او پیدا کنی و محبتت نسبت به او بیشتر میشه و کانون زندگی گرمتر میشه پس فاز منفی نده لطفا هیچ انسانی کامل نیست وهر کس کم کاستی داره وزن ومرد قراره کامل کننده هم باشند وعیوب هم رو بپوشانند مسئله دیگه اینکه تربیت کننده نسل مادرهستش که در کنار فرزند هستند و پدر طفلک صبح می ره سرکار شب بر میگرده اون موقع هم که گودک در خواب ناز به سر میبره پس عملا میبینی که حضور پدر کم رنگ هستش مگه اینکه تو هی بزنی تو سر مال که شما فرهنگستان بده وما به هم نمی خوریم و تربیت بچه ام خراب میشه واز این قبیل حرفها باشه که باعث بشه مرد روی دنده لج بیفته و بخواد بچه رو بکشه سمت خودش که خود این عاملی برای سر در گمی کودک میشه پس لطفا به جای تنش های بی جا به فکر زندگی و تربیت نسل خودت باش و سعی کن که رابطه قشنگی با همسرت برقرار کنی وبا این ادب و احترام و ارامش فرهنگ خوبه خودت رو به خانواده و همسرت انتقال بدی و محصول این صبوری را به خوشی بچینی انشاالله پس به جای طلاق همسرت رو همینجوری که هست پذیرا باش وبا احترام به عقایدش در کنار او زندگی مسالمت آمیز دلچسبی رو شروع کن وبا حسن خلقت به مرور اصلاح کن خاصه در این شبهای قدر از خدا بخواه که مقدرات شما رو به خیر و نیکی رقم بزنه و انشاالله برای همه هم وطنان ما با آرزوی توفیق برای شما موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
مثل بقیه برنامه ها نیست ... اینجا یه جو خیلی صمیمی داریم ... تو اصلا دوربین ها رو نبین ... انگار نه انگار که اصلا دوربینی وجود داره ... من و تو و محمد با هم می خوایم بشینیم و گپ بزنیم ... فقط میخوام اولش رو نکنیم که شما دوتا زن و شوهرین ... اصلا نگران نباش ... من سوالای خیلی عادی و معمولی می پرسم ... هر کدوم رو هم نخواستی بی رودروایسی بگو که جواب نمیدی ... جو برناممون خیلی صمیمیه و اصلا خشک و رسمی نیست ... راحت راحت باش ... تیتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفای علی فقط سر تکون می داد و دستم رو فشار می داد. برنامه تا سه شماره دیگه می رفت رو انتن. علی دوید توی صحنه. من و عاطفه نشستیم و یه لیوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم. لیوان اب رو دادم بهش. - خانومم اروم باش ... یه صلوات بفرست اروم شی ... زیر لب یه صلوات فرستاد. علی شروع کرده بود برنامه رو. یه قران تو دستش بود و داشت صحبت می کرد. ما هم مشغول تماشاش شدیم. حرفای عارفانه اش که تموم شد گفت علی- خب ... کف دستاشو کوبید به هم. علی- بسم الله الرحمن الرحیم ... بریم یه بخشی رو ببینیم ... بر می گردیم دوتا مهمون دسته گل داریم ... علی اومد سمتمون علی- اماده اید؟ دوتاتونم تو یه بخش می خوام دعوت کنما ... با چند دقیقه فاصله ... سرتکون دادیم - تو تصمیم میگیری؟ کلا تهیه کننده هیچ کاره اس دیگه؟ خندیدیم. رو به عاطفه کرد. علی- گفتم که عاطفه خانوم ... اینجا و این برنامه کلا مدلش فرق می کنه ... همه کاره خودمم ... به اطرافش یه نگاه انداخت. علی- تهیه کننده اینحا نباشه بدبخت شم؟ صداش زدن و براش شمردن ثانیه ها رو. دوید داخل صحنه. صحبت کرد. یکم بیشتر از یکم. بعد تازه یادش افتاده می خواد مهمون دعوت کنه ... علی-پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندین ... گفتم که دوتا مهمون گل داریم ... بی نظیرن ... یه خانوم نویسنده و یه آقای خواننده ... از اونجایی که خانم ها مقدم ترن ... میخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ... قدم رو چشم ما بذارن ... خانم رادمهر ... بفرمائید خواهش می کنم ... عین فنر از جا پرید. چرخید سمتم. عاطفه- محمد من تنهایی نمی تونم بدو برو منم الان میام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توی صحنه. علی- به به ... سلام خانم رادمهر ... خیلی خوش اومدین ... بفرمائین. عاطفه هم یه سلام و خواهش می کنمی گفت و نشست جایی که علی بهش اشاره کرد. یه سکو مانندی بود که برای مهمونا در نظرگرفته بودن. علی هنوز سرپا بود. علی- خانم رادمهر ... شما چند سالتونه؟ علی- البته می دونم پرسیدن این سوال از خانوم ها از کار درستی نیس ... عاطفه خندید. عاطفه- نه مشکلی نیست ... من حساسیتی روی این مسئله ندارم ... چند روزی میشه که پا تو سن بیست سالگی گذاشتم ... علی- به به ... ایشالا صد و بیست ساله بشین ... عاطفه- ممنونم ... یه سلام و احوالپرسی هم درحالی که به دوربین نگاه می کرد رفت. البته به خواست علی. تمام مدت با لبخند نگاهش می کردم. چادر عربیش سرش بود و یه مقنعه مشکی. مانتوی سرمه ای و شلوار لی آبی نفتی و کتونی های آل استارش هم پاش بود. علی همچنان ایستاده بود. علی- و اما مهمون گل بعدیمون ... آقای خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزیز ... بفرما ... از جا بلند شدم و رفتم سمت علی. باهام دست داد و روبوسی کردیم. علی- الهی قربونت برم ... خوش اومدی ... علی سلام و احوالپرسی سوری کردیم و بعد به دوربین نگاه کردم. - این دوربینه؟ علی- اره عزیزم ... بگو ... سلام و روزبخیر گفتم و با فاصله تقریبا زیادی از عاطفه نشستم. یعنی دقیقا لبه سکو. علی هم تک صندلی چرخ دار خودش رو کشید جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد. علی- خب محمد چه خبرا؟ - سلامتی ... علی- خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته؟ - بیست و هفت علی- شنیدم که یه ابتکار جالب به خرج دادی ... - کلا ما اینیم دیگه ... همه خندیدیم. علی- یه ترانه خیلی زیبا و شنیدنی داشتی در مورد عروسی حضرت علی و زهرا ... که تو روز عروسیت ازش رونمایی کردی درسته؟ - بله کاملا ... روز عروسیم ... تو تالار ... علی- خب درباره اش برامون توضیح بده ... چی شد که دست به همچین کاری زدی؟ - والا ... چی بگم اخه؟ توضیح خاصی واسش ندارم ... فقط می خواستم که تو روز عروسیم اسم این دو بزرگوار باشه و یه سورپرایز و یه خاطره به یاد ماندنی برای خانواده ... و علی الخصوص همسرم ... علی- خیلیم عالی ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقیه کارات تک بود. حرف نداشت ... - شما لطف داری علی جون ... خدا رو شکر ... علی- خب خانم رادمهر؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم. مدام لبخند می زد. عاطفه- ما هم سلامتی علی- مشغول نوشتن هستید؟ عاطفه- تو فکر یه کار جدید هستم ولی در حال حاضر نه چیزی نمی نویسم ... علی- فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته؟ عاطفه- بله ... علی چرخید طرف دوربین. علی- من خود
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
م دوتا رمانشونم خوندم ... خیلیم دوستشون دارم ... عالی بود ... باز رو به عاطفه کرد. علی- این دومی رو هم تازه نوشتین دیگه؟ چه مدته؟ عاطفه- تقریبا یه ماهی میشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم یه تشکر اساسی بکنم ... علی- اختیار دارید ... وظیفه بود ... دوباره رو به دوربین کرد. علی- خانم رادمهر اگه الان مهمون این برنامه هستن به خاطر نویسنده بودنشون تو سن کم هست ... واقعا واسه خود من جای تعجب داشت که یه دختر 18 ساله بدون کوچکترین اموزش و کلاس نویسندگی بتونن همچین اثری قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود چرخید سمت عاطفه. علی- مخصوصا اثر اولتون ... حالا راجع به دومی صحبت خواهیم کرد ... علی رو به من کرد. علی- خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم؟ کی میاد تو بازار؟ - آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کاملا تموم نشده ... ولی ایشالا سر دوماه حتما وارد بازار می شه ... علی- انشاءالله ... یه سوال؟ - بفرما ... علی- چرا تاکیدت تو بیشتر روی تک آهنگه؟ شاید تعداد ترک هات از یکی دو آلبوم بیشتر باشه ولی رو آلبوم بیرون دادن توجه و حساسیت نداری؟ - والا خلاصه اگه بخوام تو یه جمله بگم این میشه که ... سبک کار من فرق می کنه ... علی- که این طور ... - می دونی علی جون ... کلا من خودم با تک آهنگ خیلی راحتترم ... حالا آلبوم باشه یا نباشه مهم نیست ... مهم اینه که من بتونم به هدفم برسم ... حرفمو بزنم علی- کاملا درسته ... باهات موافقم ... علی- سوال خصوصی که عیب نداره؟ داره؟ خندیدم. - خب بستگی داره چی باشه دیگه؟ علی- چون کم کم می خوام برم سر بحث اصلیمون ... خندید. ما هم به خنده اش ... چرخید سمت دوربین. یه دستش رو کوبید روی پاش. علی- اِ ... بریم یه بخشی رو ببینیم ... بر می گردیم ... عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. علی- دیدی آبجی اصلا سخت نبود؟ عاطفه- خنده دار بود. علی با تعجب پرسید. علی- کجاش؟ خندید. عاطفه- شما بازیگر خوبی هم هستیا ... بابا چیزای که خودتون مو به مو می دونی رو همچین می پرسی آدم باورش میشه هفت پشت غریبه ای ... همه استدیو زدن زیر خنده. یکم دیگه هم به شوخی و خنده @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
عید آمد وعید آمد 🌷 با نقل و نبید آمد 🌸 رمضان مبارڪ رفت 🌷 این فطر سعید آمد 🌸 دنیا شده یڪسرگل 🌷 هرگوشه پراز بلبل 🌸 هرخاڪ شده بستان 🌷 چون نور امید آمد 🌸 عید فطر پاک ترین و عیدترین عیدهاست چرا که پاداش یک ماه عبادت و شس و شوی جان در نهر پاک رمضان است 🌜 عید سعید فطر مبارک 🎊 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
🍃🌸 یک ماه عبادت و بندگی خدا گوارای وجود پاکتون🌸🍃 امیدوارم🙏 دعاهاتون به آسمان اجابت رسیده باشد🌸🍃 🍃🌸عید عبادت و بندگی مخلصانه خدا 💖 بر شمـا مبـارک باد 🌸🎊🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
🔴 #فرق_این_خدا_با_آن_خدا 👱 پسری با اخلاق و نیک‌سیرت، اما #فقیر به خواستگاری دختری می‌رود... 👨 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و #سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم...!! 👱پسری #پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود... 👨 پدر دختر با ازدواج #موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: انشاءالله خدا او را #هدایت می‌کند...! 👱 دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که #هدایت می‌کند، با خدایی که روزی می‌دهد #فرق دارد؟؟!!!!... 💠امام صادق علیه السلام فرمودند: هر که از ترس #تهیدستی ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است. خدای متعال می‌فرماید: «اگر #تهیدست باشد خداوند از #فضل خود توانگرشان می‌سازد.» 📙 تفسیر نورالثقلین،ج۳، ص۵۹۷ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
🔴 #گلاویز_شدن_با_شیطان 💠 یکی‌ از مکرهای ویرانگر #شیطان زمانی است که زن و شوهر نسبت به یکدیگر‌ سوءظن پیدا کرده و #کینه یکدیگر را به دل می‌گیرند! 💠 مکر شیطان این است که فقط بر اتفاقی که بخاطر آن #ناراحت شدید جولان می‌دهد و مدام به شما می‌گوید از او نگذر! او خیانت کرده و باید #تاوان اشتباه خود را بدهد. 💠 توصیه دین این است که با شیطان #گلاویز شوید و نگذارید حجم کینه و دلخوری شما را بیشتر کند. 💠 حتما با یادآوری صفات #خوب همسرتان و خدمتهای دلچسبی که به شما کرده و یا با مرور #خاطرات خوبی که با یکدیگر داشتید، می‌توانید دلخوری و کینه شدید خود را #تعدیل کنید و مقدمه‌ای برای تصمیم‌گیریِ بدون احساسات و تعصب شود. 💠 با مشاور دینی حتما ارتباط بگیرید و با کمک او زندگی را بر خود #شیرین کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
🔴 #محبت_به_پسر_بچه_ریش‌سفید 💠 این را شما خانم‌ها بدانید، وجود شما آن #تحولی را در روحیات مرد به وجود می‌آورد که گاه هیچ عاملی نمی‌تواند آن تحول را ایجاد کند. شما می‌توانید دل مرد را #گرم کنید و به او امیدواری به زندگی و شوق ادامه کار بدهید. 💠 اصلاً این توان در شما هست که در وجود مرد #نیرو بدمید. وجود شما این قدر مهم است. مرد هم نسبت به زن همین است. حالا مرد گاهی ممکن است مثلاً اخم‌آلود وارد خانه شود. اگر #زن قدری عقل و پختگی‌اش بیشتر باشد و از اخم او جا نخورد و #لبخند نشان دهد و در مقابل محبت بورزد، یواش یواش با افسون محبت، می‌تواند گره اوقات‌تلخی و بداخلاقی مرد را باز کند و ببیند که او چه احتیاج داشت. من این حرفی که می‌گویم خواهش می‌کنم مردها نشنوند؛ چون ممکن است بدشان بیاید! شما خانم‌ها این را بدانید آقایان تا آخر هم مثل یک #پسربچه هستند و باید اداره‌شان کنید. واقعاً خانم‌ها باید این بچّه‌پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه، شصت سال زندگی #سفید شده اداره کنند. 🔸 #رهبر_معظم_انقلاب ۸۱/۷/۱۱ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
گذشت. دوباره نزدیک بود برنامه بره رو انتن. علی- کم کم می خوام نسبتتون رو لو بدم ... ولی حواستون باشه که زیاد زود فاش نکنین ... با خنده سر تکون دادیم. شمردن ... 3 ... 2 ... 1 علی- خب ... میریم سراغ ادامه بحث ... چرخید سمت عاطفه. علی- و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در یک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعی ... عاطفه- بله ... درسته. خط به خط این کتاب بر اساس حقیقته ... منظورم اینه که کاملا اتفاق افتاده ... علی- شما این داستان رو ... اونطور که من شنیدم ... از روی زندگی محمد نوشتید ... و به من اشاره کرد. عاطفه خندید. عاطفه- بله ... همین طوره ... منم خندیدم. علی- میشه توضیح بدین؟ عاطفه- خب برام خیلی جذاب و دوست داشتنی بود این داستان ... این سرگذشت ... حالا شاید اوایلش غمگین بود ... ولی پایانش به همون اندازه پر از شادی بود علی سر تکون داد. عاطفه- الان من نمیدونم چی رو دقیقا باید توضیح بدم؟ شما بگین یا بپرسین. منم تائید یا تصحیحیش می کنم ... علی خندید. علی- خب یه سوالی الان واسه من پیش اومده ... شما اون رمان رو از زبون یه دختر نوشتین ... داستان زندگی محمده ولی از زبون یه دختره ... چرا؟ عاطفه- از زبون همسر آقای نصر نوشته شده ... علی- آهان. یعنی ایشون رو شما می شناسین؟ همه خندیدیم. عاطفه- بله کاملا ... علی- خود محمد کمکی نکرد؟ عاطفه- چرا ولی ولی اواخرش ... اولاش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحیح بعضی جاها آقای نصر کمک کردن ... همه می داشتیم می ترکیدیم از خنده. خانومشون رو خوب اومد ... علی ول نمی کرد. علی- شما اصلا متوجه وجود همچین سرگذشتی شدین که بعد بخواین رو کاغذ بیارینش؟ عاطفه هم جواب نمی داد. می پیچوند. دیوونه شدم از دستشون. فقط هم می خندیدیم. عاطفه- چون من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم ... علی- آهان یعنی شما خودتون هم تو این رمان هستین؟ عاطفه با شیطنت خندید. عاطفه- اختیار دارید ... وای داشتیم خفه می شدم از خنده. نمی تونستم هم بگم که بابا تموم کنید. علی- پس من به این نتیجه رسیدم که شما با همسر محمد دوست هستین ... چقدر میشناسینش؟ عاطفه- خیلی بیشتر از خیلی ... علی- جالبه ... چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده پرسید. علی – می خوام بدونم شما کدوم شخصیت رمان بودین؟ یعنی در اصل نقشتون قصه زندگی محمد نصر چی بود؟ به علی اشاره کردم و گفتم. - میشه این سوال رو من جواب بدم؟ علی- بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چی بود؟ بلافاصله گفتم. - همه زندگیم بود ... یکم مکث کردم. اصلاح کردم حرفمو. - هست ... خواهد بود ... علی اولش هنگ کرد. والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ... علی- بله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن. عاطفه سرشو انداخته بود پائین. علی به بچه های پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علی- نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنین دست قشنگه رو به افتخار این عروس دومادمون خب ... صدای دست کل استدیو رو پر کرد. علی- کی ازدواج کردین؟ - جشن عروسی رو اگه بخوای ... که دوماه پیش بود ... علی- تو اصفهان؟ سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. - تو اصفهان... علی- البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمی ای کردم تو عروسی شما ... - بله بله ... داشتم می گفتم ... جشن عروسی دوماه پیش بود ولی اگه شروع زندگی مشترکمون رو بخوای یک سالی میشه ... علی- ایشالا خوشبخت بشین ... یه بار دیگه ام براشون دست بزنید ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علی- دوتاشونم خیلی سختی کشیدن ... خودم شاهد بودم ... آهان ... راستی منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خندیدیم. علی- خب حالا که نسبتتون رو لو دادیم میتونید نزدیک هم بشینید ... از جا بلند شدم و در حالی که دقیقا کنار عاطفه می نشستم گفتم - ایشالا کم کم باید واسه شما هم آستین بالا بزنیم ... علی خندید. از ته دل. چه خوششم میاد. علی- والا این آستین ها خیلی وقته بالاست ... یکی می خواد بزنه پائین اینارو بقیه برنامه فقط به شوخی و خنده گذشت. مخصوصا به عاطفه خیلی خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علی هم خداحافظی کردیم دم در صداسیما. کلی هم خندیده بودیم. نشستیم تو ماشین. عاطفه گوشیشو در آرود. عاطفه- اووه ... چقد تماس دارم ... - کیه؟ عاطفه- دوستم ... اس هم داده بذار ببینم ... آخی ... الهی ... - چی شده؟ حواسم به رانندگی بود نمی تونستم نگاش کنم. عاطفه- نوشته خیلی زنگ زدم جواب ندادی ... پنج شنبه عروسیمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستی حتما بیا ... خیلی خوشحال می شم ... آهی کشید. یکم فکر کردم. - امم ... پنجشنبه ... چه عالی ... میریم ... پرید هوا. عاطفه- جدی؟ محمد راست می گی؟ واقعا میریم؟ اره عزیزم ... میریم. به امید خدا ... جمعه رو هم می مونیم شهرتون زنجان ... عاطفه- محمد خیلی گلی ... ای
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
من فدای تو بشم ... قربونت برم ... خندیدم. - خوب با علی شیطونی می کردیا کوچولو ... از آئینه یه نگاه به عقب انداختم. بعد به خانومم. ای جونم. چه نگرانی ای تو نگاهش بود. عاطفه- محمد ببخشید ... - عزیز دل من ... مگه من چی گفتم؟ منظورم اینه که هفتاد و پنج ملیون رو سرکار کذاشته بودین دوتایی ... خوب می پیچوندی لو نمی دادی ... زدیم زیر خنده. شب شهاب و کیمیا اومدن خونه ما. گفتیم که میریم و اونا هم قرار بود که بیان عروسی. پنجشنبه جمعه بود و همه دست خالی. پنجشنبه صبح راه افتادیم. با ماشین ما رفتیم. شهاب کنار من نشسته بود و خانوما هم پشت. من رانندگی می کردم. آخ نمردم و یه مسافرت متاهلی با عشقم اومدم ظهر رسیدیم. تصمیم بر این شد که بریم خونه عزیز اینا. امشب رو اونجا باشیم و فردا به خانواده ها سر بزنیم. مخصوصا من و عاطفه که زیاد وقت نداشتیم. خانوما ناهار درست کردن و خوردیم و استراحت کردیم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد. خیلی به کیمیا اصرار کرد با هم برن و کیمیا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده. عاطفه می گفت همه چیمونو با هم میخوریم. من بلند شدم و رسوندمشون تالار. چقدم ذوق داشتن. خودم برگشتم و یه دوش گرفتم. بیرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم باید بریم. یه ساعت زودتر از موعد شام رفتیم. یه گوشه نشستیم و با هم صحبت می کردیم. شهاب- می گفتم ما واسه چی بیایم کسی مارو نمیشناسه که ... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث میشه از دوماد هم عزیزتر بشیم ... خندیدم و زدم پشتش. دیگه همه کسایی که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن. همشون. بعد شام دوباره مشغول صحبت بودیم که گوشیه شهاب زنگ خورد. کاری واسش پیش اومده بود. خانوما رو سپرد به من ور فت @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۴ خرداد ۱۳۹۸