eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا می‌توانیم بعد از گذشت چندین سال از زندگی، باز هم #عاشق همسرمان باشیم؟ 🔴 #دلیل_عاشقی 💠 پیشنهاد دانلود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #راهنما_زدن_در_جاده‌زندگی 💠 یک #راننده‌ وقتی در جای شلوغ و یا خطرناک رانندگی می‌کند اگر هنگام گردش به چپ یا راست، #راهنما نزند و یا موقع ترمز گرفتن چراغ خطر ماشینش روشن نشود عامل ترافیک یا تصادف خواهد شد ولی اگر‌ به موقع راهنما بزند راننده‌های دیگر #فرصت تصمیم‌گیری برای تعیین جهت خود خواهند داشت و حتی با حرکت مناسب به او کمک می‌کنند تا به مسیر مطلوب خود ادامه دهد. 💠 زن و مرد در مسیر زندگی مشترک، باید تصمیمات خود را به یکدیگر #اعلام کنند. مخفی کاری و پنهان کاری زمینه تصادف‌های اخلاقی مثل بدبینی، سوءتفاهم، بگو مگو، عصبانیت و #تشنّج خواهد شد چه رسد به اینکه با دروغ، راهنمای #اشتباه بزنیم. 💠 آگاه کردن همسرتان حتی از تصمیمات #ساده‌ی خود باعث می‌شود که او ناخودآگاه افکار و رفتار خود را با تصمیم شما #تنظیم کند. 💠 در زندگی‌ بهترین راهنما زدن هنگام گردش به چپ یا راست، #مشورت کردن با همسر است که به زن و مرد حسّ همکاری و تعاون می‌دهد در نتیجه تصادف و ترافیک در جاده‌ی زندگی به #حداقل خواهد رسید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال7⃣6⃣9⃣ ازسرعلاقه یا.... 🌸من ۴ساله ازدواج کردم یک ساله خونه خودمم ازاول خاستگاری مبدونستم شوهرخیلی ب مسائل اعتقادی حساسن همون روزاول گفتن دوست ندارن وباکارمن مشکل دارن ولی خانم خیلی دیگ حساسیت شون برامن سخت شده 🌸همه چیزوتاصددرصددرنظرمیگیره مانتوم بلنده استینش شایدیک سانت بره بالایه سانت ازمچم دیده بشه گیرمیده ک بایدساق دستت کنی حتماوهمیشه چادربپوشی مانتو و روسری ام زیرش بااینکه چادرمن توی خونه ملی هستش ورنگش تیره است معلومم نمیش زیرش مانتودارم یانه آخه جنسشم یه جوری نیس بچسبه 🌸شغلشون یه جوریه صبح تاشب سرکارن ازصبح تاشب من توخونه تنهام شب که میاداگه پنجره بازباشه محکم بهم میکوبه 🌸خونه همسایه مون میخام برم بایداجازه بگیرم معمولامیگه نروبگواون بیادخونه ماآخه اونم همیش نمتونه یانارحت میش من نرم دیگ.اونم شوهرش یه اقای مسن دوتابچه هم سن سال خودم داره 🌸حساسیت شون خیییلی زیاده این حساسیت اولاچون هنوزچیزی ازازدواج مون نگدشته بودتحمل میکردم ولی الان دیگ غصه دارم کرده بهشونم چیزی میگم میگن ک من همه شرایطم روتوخاستگاری گفتم پاسخ ما👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرکارخانم مشاور خانواده سلام عزیزم میخوام بهت بگم اصلا در این مورد نگران نباش وخدا رو شکر کن که انشاالله آخرتت تامین هستش چون شوهر باغیرت و مومن مراقب ناموسش هست ونمیذاره که کسی کج نگاهش کنه واین عالیه حجاب برخلاف دیدگاه خیلی ها محدودیت نیست وواقعامصونیت میاره، اصلا به مذهب دستوراتش کاری ندارم که هرچی گفته به خاطر سعادت خود ماست! میخوام بهت بگم که آقایون به واسطه این که بصری هستند پس هرچیزی که جلوی دیدشان واقع بشه میتونه عاملی برای تحریکشان باشه و بیشتر از هرچیزی به بدن خانم و خصوصا برجستگی های بدن خانم حساس هستند و بهت بگم چون قدرت انتزاعی فکرشان بالاست به راحتی میتونند هرچیزی رو تجسم کنند پس وقتی یه خانم رو میبینند اگه براشون جلب توجه کنه (همینطوری که متاسفانه داریم تو جامعه میبینیم که واحد خفه شدن آرایش میکنند واز سالن عروسی بدتر دارن لباس می پوشند تنگ وچسبان تا تمام برجستگی ها تحریک کننده باشه....)اقا تا هم فیها خالدون اون طرف رو تصور میکنه وبا عرض معذرت حتی درون ذهن خودشون عمل جنسی رو هم انجام میده ...... پس اگه همسر شما داره توصیه میکنه که خودت رو بپوشان چون با این خصوصیت هم نوعان خودش آشناست پس نگران نباش وبه خاطر خودت و عاقبت بخیری خودت رعایت کن در واقع همسرت نهایت علاقه رو نسبت به شما داره ومیگه که زیباییهای تو فقط مال خود من باشه نه برای دیگران واین لذت بخشه نه ناراحت کننده اصلا خود شما به عنوان یه خانم مومن باید دستورات دین رو رعایت کنی که لازم نباشه که اقا بخواد تذکر بده متاسفانه اوضاع و احوال زمانه و اجتماع به گونه ای شده که نمیشه خیلی به دیگران اعتماد کرد پس اگه نگران هست که تنهایی جایی نرو رعایت کن ون رو به خاطر سلامتی خودت وزندگی خودت سعی بیشتر باخانواده و اقوام درجه یک در ارتباط باشی تا با غریبه ها تا خاطر همسرت هم آسوده باشه پس خیلی نگران این وضعیت نباش میشه گفت اکثر خانمها اول زندگی این وضعیت رو تجربه کرده اند تا از امتحان همسر سربلند بیرون بیایند و اعتماد فی مابین به وجود بیاد رعایت کن تا همه چیز درست بشه .... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت! این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود نشان زندگی میداد دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر کردن آنها بود. لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمی نمود. ماسک نمی زد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید. به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمی کرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید. با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد. عمو مصطفی را خیلی دوست داشت... کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد... با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد. ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت: سلام عمو مصطفی صبحت بخیر. همین اول صبحی خسته نباشید. خدا قوت. عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد: _سلام دختر خوبم. صبح تو هم بخیر، دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد. - شما هر روز منو شرمنده می کنید. دست شما درد نکنه الآن میرم برشون می دارم. _ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه همه دارن بدو بدو می کنن انگار یه خبراییه! _ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن. عمو مصطفی می خندند و بیل زنان می گوید:حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا جان؟ _ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد می کنند انگار منتی بر سر ما هست، ایشون افتخار دادن دارن میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلا ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب، گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون میشه! _برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو، نرگس ها توگلدون گوشه اتاقمن... _بازم ممنون خداحافظ. نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت. مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید _سلام بچه ها. اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟ هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دو ساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت با دکتر حمیدی در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریخته!! نسرین در تأیید حرف مریم گفت: آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!! آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ... خدایی موجودات عجیبی هستید. نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت: بدبخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه. همان طور که به سمت اتاق تعویض لباس می رفت گفت: برعکس شما من وجدان دارم نمی خوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دار رو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه! والا. نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف می کردند عاشق استدلال های طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند. نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت و چشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود در آیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم... الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم... و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر می کرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود. به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود. معتقد بود وقتی رازی را به خودش می گوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش وخودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟ بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای آدمهای دور و برش. کمد را بست راهی بخش کودکان شد.... . عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دا
دند. پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می کرد. _سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی. دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سالم خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالاها مهمون مایی. از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان می گرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باز هم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه. آیه همان طور که داشت پروند ها را سر و سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کار و زندگی ندارید؟ دهنتون بازه برای مردم! پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نم یمیرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید. نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه. بالآخره همه پرونده ها را جاسازی کرد نفسی کشید و برگشت رو به آن دو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمی شد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمی مرد خبری شد صدام کنید. مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است. تو رو خدا جدی بگیر. آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمی گیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است. روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... آنقدر که می شد ساعت ها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد. برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول کشید و... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت. در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش می خواست جیغ بکشید و تا می تواند این حجم بی خیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی می گشت خودش هم نمی دانست چه چیزی ولی باید چیزی پیدا می کرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را درآورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت. آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه. همیشه این قدر بی خیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه. مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس این جا خوابیدی! آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جناز تو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصتو بخورم؟ آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!! بعد از جایش بلند شد رو به آینه دستمال به دست در حالی که خیسی صورتش را پاک می کرد گفت: مریم جان من بعد به کسی این طور انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی. آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمی خوابیدم واقعا یه بلایی سرم می اومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی می گفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕موفقیت ➖ رسیدن به هدفی مشخص، مشروط به مهم بودن و با ارزش بودن آن و به دست آوردن آن با کار، کوشش و فعالیت شخصی، به شرط وجود رضایت و آرامش از رسیدن به آن هدف را می‌توان "موفقیت" نامید. ➖به این معنا که بیرون آمدن من از خانه موفقیتی محسوب نمی‌شود زیرا کار مهمی نیست و کار با ارزشی نیست و جز در موارد خاص کاری نیست که در چهارچوب درست و غلط قرار بگیرد. یا اگر احتمالا پدر شخصی فوت کرد و میلیون‌ها دلار پول و ثروت به شخصی رسید، موفقیتی محسوب نمی‌شود، زیرا کار و فعالیت شخصی وجود نداشته و این اتفاق در مسیر شاد بودن آن فرد نیست. ➖مفهوم موفقیت در چهارچوب سلامت روانی و خوشبختی قرار می‌گیرد. اگر موفقیت خارج از این چهارچوب باشد، برنده شدن و پیروزی است اما موفقیت نیست! به عبارت دیگر تعریف موفقیت مقداری دقیق‌تر است و وقتی است که خوشبختی و سلامت روانی هدر نمی‌رود و هزینه نمی‌شود. برای مثال اگر پولدار شدید و بیست سال زودتر از دنیا رفتید، یا اگر پولدار شدید و بخاطر آن خانواده‌ی شما از هم پاشیده شد، در زمینه مالی موفق نشده‌اید، بلکه برنده شده‌اید. 👈 دقت کنید؛ بسیاری از مردم دنیا "برنده" می‌شوند اما "موفق" نمی‌شوند، زیرا پیروزی آنها در چهارچوب سلامت روانی و خوشبختی نبوده است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕از تکیه محض به شریک زندگی خود بپرهیزید تکیه کردن به کسی برای حمایت، چیز بدی نیست، اما وابستگی به کسی تا حدی که تبدیل به تنها پشت و پناه شما شود، روشی نادرست است. این کار بعدها باعث می شود ارزش شخصی شما، ثبات احساسی و شادی تان به چیزهایی وابسته شود که خودتان هیچ کنترلی روی آنها ندارید. به شریک زندگی خود برای حمایت متقابل تکیه کنید، اما به او محتاج نباشید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ تلنگر در جزیره ای آهوهای زیادی زندگی می کردند. خوراکشان فراوان بود و هیچ خطری آنها را تهدید نمی کرد. همین مساله باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. 👈 ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
. مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود. آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن. مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جات شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی! آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد. آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان _سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟ _تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی. لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط _فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟ غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت. در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور... _چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم. _خداحافظ _یاعلی خداحافط گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ... شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید _برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست. از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الآن؟ نه الآن؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه بای