سوال708
سلام خسته نباشید 23ساله هستم پنج ساله ازدواج کردیم همسرم همش دوست داره یه شبه پولدار بشه صاحب خونه بشه خودشو بدهکار میکنه به همه اصلا به عاقبت کاراش فکر نمیکنه بدون فکر جلو میره اخر سر هم میبینه کلی بدهی داره که ضرر کرده منم خسته شدم دوست ندارم یه شبه پولدار بشیم هر چی میگم دوست دارم به جای پول یکم فکر کن ببین چیکار میکنی یکم به ما یعنی منو پسرم وقت بزار میگه من برا شما کار میکنم همه کارشو یدفه پیش میاد انجام میده منم میگم من محبت و دوست داشتن میخوام میگه بلد نیسم محبت کنم همش هم به پول و این که باید به جاهای بالاتر برسه فکر میکنه در حالی که اخرش هم بدجور ضربه میخوریم منم همیشه میگما این کار نکن صلاح نیس به نفعت نیس ولی اصلا گوش نمیده با اینکه دو سه بارکلی ضرر کرده ولی براش عبرت نمیشه دوباره کاراشو تکرار میکنه
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
ببین خواهر خوبم یه خانم خوب معمولا به همسرش بال وپر میده وبهش امید میده تا پیشرفت کنه وزندگی بهتری رو بسازه وقتی همه اش ایه یاس میخونی واز شکست دم میزنی وبهش غر میزنی وفاز منفی میدی واقعا توقع داری که موفق بشه!؟بازم اونه که زیر بار این همه فشار عصبی ومنفی از جانب شما بازم میره دنبال فعالیت واقعا افرین به همتش شما بااین رفتار اعتماد به نفسش رو از بین میبرید لطفا شما سرت توی کارهای زنونه باشه ومدیریت کارهای مردونه رو به خودش واگذار کن شما فقط میتونی مشوق باشی اون وظیفه اش هست که نفقه شمارو بپردازه که میپردازه واین یعنی اوج محبت وقتی مردی برای رفاه خانواده اش دنبال کار وکسب روزی حلال هستش یعنی دوستت دارم درغیر این صورت میخوابه توی خونه وبه جونت غر میزنه پس لطفا بهانه گیری بیخود نکن وناسپاس هم نباش به همسر وفرزندت مهر بورز واز زندگی مشترک لذت ببر ....
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
شب عشق بازی برگ و برف
پاییز چمدان به دست ایستاده !
عزم رفتن دارد...
آسمان بغض میکند
میبارد.
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست🍁
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز
و... تمام میشود🍂
پاییز ، ای آبستن روزهای عاشقی،
رفتنت به خیر...
سفرت بی خطر 💛❤️
یلداتون مبارک❣️
@onlinmoshvereh
🌺🍀🌺🍀
🔴 #اینکار_ممنوع_است
💠 اگر گاهی دعواتون شد، بعد از دعوا به خانوادتون ماجرا رو #تعریف نکنید!
💠 اولاً آنها یک طرفه قضاوت میکنند
دوماً همسرتون در نزد آنها تخریب میشود.
💠 شما بعد از مدتی کوتاه #آشتی میکنید و همه چیز را فراموش میکنید اما خانواده شما یادشون نمیره و دیدشان نسبت به زندگی شما #تغییر میکند.
💠 علاوه بر اینکه ممکن است از این به بعد در زندگی شما #دخالت کنند چون خود، این اجازه را بهشون دادید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
توجه 🙄🙄🙄
سازمان حمایت از مردان در اعتراض به نامگذاری اولین شب زمستان به نام یلدا
تصمیم گرفت اولین روز تابستان را که
بلندتربن روز سال است به نام
""یداله ""
نامگذاری کنند
😍😂😂😂
____🍃🌸🍃____
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_10
📌
به محض شنیدن صدای پای امیر چادر را محکمتر دور صورتم پیچیدم تا جز چشمم جای دیگری برای نمایش نباشد. میترسیدم بعد از ازدواجمان بهخاطر این حماقت سوری را دیگر نبینم. منشی به محض دیدن امیر، شالش را کمی جلو کشید و چند بار پلک زد. - این خانمها هستند! امیر سرش را پایین انداخت و با خونسردی گفت: -شرمنده من قرار دارم. خانم سروش، برای فردا یه وقت بهشون بدید! سوری با گریههای ساختگی جلویش ایستاد و دستهای گره زدهاش را از هم باز کرد. در حالی که بغض کرده بود گفت: -آقا خواهش میکنم! این تنها دوست منه. پای آبروی خانوادهاش وسطه! نگاه میخکوب امیر را حس میکردم. رگ انگشتهایم را از شدت اضطراب میشکستم. اصلا نمیدانستم برای چه به اینجا آمدم، فقط برای دیدن یک منشی؟ به یکباره امیر رو به منشی گفت: -برید یه لیوان آب برای خانوم بیارید! خیلی حالشون بده. منشی به سرعت از ما دور شد. همان دور شدنش هم پر از ناز و عشوه بود.
امیر رو به سوری گفت خب شما بیرون باشید. دختر خانم شما بیاید داخل! گوشهی لبم را گزیدم و با منمن و صدایی که سعی در تغییر آن داشتم گفتم: -مزاحم نمیشیم. فردا میایم. خدانگهدار! اما امیر دست بردار نبود. با دست درب قهوهای چوبی را گرفت و با لحن سردی گفت: -گفتم بیاید داخل اتاق من! رنگ روی صورتم نمانده بود. بعد از آنکه نیم نگاهی به سوری انداختم و چشمهایم را برایش چپ کردم، راهی اتاق شدم. پاهایم توان حرکت نداشت. از یک راهروی کوچک عبور کردیم. او جلوتر میرفت و من آرام پشت سرش حرکت می کردم. قبل از آنکه در سفید رنگ اتاقش را باز کند، گفت: -من پسر هجده ساله نیستم که به خاطر امتحان کردنش بیای اینجا. متاسفانه انقدر بچه و نفهم هستی که پا توی هر قبرستونی میذاری. خانوم ارغوان من هنوز شوهرت نشدم که پا توی دفترم میذاری حالا به هر دلیلی! سرخورده و نادم نگاهی اجمالی به تمام اعضای صورت برافروختهاش انداختم و روی چشمهای به آتش نشستهاش خیره ماندم
من... نمیخواستم آبروتون رو ببرم. به خدا نمیخواستم عصبانیتون کنم. فقط اومدم ببینمتون. هر چند که اشتباه کردم اومدم! قطرات اشک صورتم را نوازش میداد. با بغضی فرو خورده گفتم: -ببخشید...! دیگه تکرار نمیشه! انگار که آتش درونش، خاموش شده باشد. چادرم را عقب کشید تا گردی صورتم مشخص شود. بعد با لحن آرامی که از امیر بعید بود کنار گوشم زمزمه کرد: -از زنهای شکاک بدم میاد. یاد آن روزش افتادم که میخواست بداند چه کسی به من تلفن زده. بدون فکر گفتم: -نیست خودت شکاک نیستی! دستی به ریشهایش کشید و با ابروی بالا آمده گفت: - اگه شک داشتم به جای سوال گوشیت رو ازت میگرفتم! پرسش با شک کاملا متفاوته. آدم از بعضیها میپرسه اما بعضیها رو بیخیال میشه به امان خودشون. ازت پرسیدم چون وقتی اسمت وارد شناسنامهام شد برام مهم شدی. حالا چه به خاطر پدر، چه به خاطر بانمک... جملهاش را ناتمام گذاشت.
به صورت تو پرم نگاهی انداخت و نیشخند زد. دستی به کاغذ دیواری کنار درب کشید و گفت: -راستی خاله ریزه... دقیقا کی و به چه حقی دخترونگیت رو گرفته؟! الان تو دختر نیستی آیا؟ پس من برم دنبال یکی دیگه. مانند آتش فشانی بودم که هر ثانیه ممکن بود از خجالت و شرمندگی فوران کند. دستم را به درب بسته اتاقش تکیه دادم و آواره زمین و هوا شدم. -همهی حرفامون رو شنیدید؟ دوباره به حالت عصبانیاش برگشت و لبش را کمی کج کرد. - راستی پسر عموت زنگ زده بود. میخواست حاج آقا براش کار پیدا کنه! گفتم بنگاه کار نداریم که... نمیدانستم از کار خودم شرمنده باشم یا کار پسر عموی احمقم شایان. کسی که از کودکیاش هم، عامل خرابکاری بود و عمویم به خاطر داشتن این پسر شرور و به درد نخور همیشه آه میکشید. به گودالهای سیاهش خیره شدم و خواستم بگویم ببخشید که سر و کلهی منشیاش پیدا شد. نیم نگاهی به من و امیر که بدون کمترین فاصله، کنار هم ایستاده بودیم انداخت و ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #,امام_کاظم_علیه_السلام:
💠 وقتی به کودکان #وعده دادید، بدان وفا کنید؛ زیرا آنان بر این باورند که شما روزیشان را میدهید.
💠 خداوند آنگونه که به خاطر #زنان و #کودکان خشمگین میشود، برای چیز دیگری #خشم نمیگیرد.
📙الكافي، ج ۶، ص ۵۰،ح ۸
@onlinm9shavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
❖
چقدر این متن زيباست👌
کوله باری از غم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر
در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم
هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!
هر چه بود باز بود...
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد: این را گفتم که بیایی...
وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
پاییز به پایان رسید
خدایا🙏
برای دوستانم
پایان فصل
پایان ناامیدی
پایان غم
پایان ناراحتی
پایان قهر
پایان ناکامی🌴🌸
و پایان تمام مشکلات باشه
@onlinnosha ereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺