eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 ببند فکت رو عباسی! داداش من کی مجنون شد که خودم خبر ندارم؟ - حالم خوب نیست. میرم تو اتاقم. مزاحم نشید! خواستم در اتاقم را باز کنم که هوشنگ به سمتم پا تند کرد. موهای بلندم را از پشت کشید و وادار به ایستادنم کرد. - کجا خانوم؟ مجنون لیلی تشریف آورده خونه‌تون، کی برسه خدمتتون؟ از لحن حرف زدنش حالم بهم خورد، مردک چشم چران! - هوشنگ، مِن بعد دور خودم و نیلو نبینمت! شیر فهم شدی یا باید اسبابت رو بریزم بیرون دله دزد؟ دستانش را روی مژه‌های بلندش گذاشت. - تو بگو هوشی بمیره، هوشی می‌میره! ببینم نکنه هنوزم درگیر اون پسره‌ی بابا پولداری؟ چشم غره‌ای نثارش کردم که خاموش شد. - بابا پولدار شرف داره به عملی! اون پسره اسم داره، امیر... قبل از اینکه اسمش رو هم بیاری دهن بو گندوت رو آب بکش الکلی بدبخت! اگه به خاطر نیلوفر نبود همون روز که اومدید برای اجاره‌ی خونه پرتت می‌کردم بیرون. داخل اتاق شدم. کنار پنجره‌ی اتاقم نشستم. باران می‌بارید، دل من هم همراهش... دلم آغوش یک مادر را می‌خواهد؛ مادری که دوستم داشته باشد، بغلم کند و بوسه‌ای به پیشانی‌ام بزند و بگوید" همه چیز تمام شد." اما کجاست آن مادر؟ دلم پدری را می‌خواهد که هر کس چشم چرانی کرد، چشم‌هایش را بدرد؛ اما کجاست آن پدر؟ برادری را می‌خواهم که رویم غیرت داشته باشد، نگذارد پایم را از خانه بیرون بگذارم و از من مانند با ارزش‌ترین شخص زندگی‌اش محافظت کند؛ اما... و دلم عاشقی را می‌خواهد که نامش امیر باشد! در آغوشم نگیرد، به خانه‌ام پا نگذارد، نگوید شب‌ها را باهم باشیم! عروسک خیمه‌شب‌بازیش نباشم. دلم امیری می‌خواهد که با تمام ایرادهایم، دوستم بدارد. با صدای باز شدن درب اتاق، مردمک چشم‌هایم را از پنجره به سمت درب کشاندم. نیلوفر در را پشت سرش بست و بعد از نگاهی به چشم‌های سرخم، گفت: - چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونه من. چه شبا که یاد تو بارون شد... لیلی! هنوزم نمی‌خوای به ازدواج با هوشنگ یا همون مهران جنتلمن فکر کنی؟ امیر تموم شده است. نامزد داره، شیدا می‌گفت نامزدش رو هم خیلی دوست داره، از این چادریاست که از زیر چادر فقط یه چشمشون پیداست با شنیدن اسم شیدا، آمپر چسباندم. - تو اون رو فرستادی دفتر امیر؟ تو خیلی غلط کردی! تو که می‌دونستی اون شیدا کیه پس با چه فکری فرستادیش پیش امیر من؟ لال شدی؟ همین فردا به اون عوضی میگی از دفتر امیر گورش رو گم کنه، وگرنه خود تو و برادر عملیت باید از اینجا برید! سعی در آرام کردن من داشت، اما خشم من نسبت به شیدا هر دقیقه فوران می‌کرد. همان کسی بود که رابطه‌ی من و امیر را به گوش حاج جواد رساند و تمام زندگی گذشته‌ی من را برای او تعریف کرد. امیر ندانسته آن گرگ را منشی خود کرده! خواست از اتاق بیرون برود که بلند شدم و شانه‌اش را کشیدم. - شیدا رو از کجا می‌شناسی؟! مات مانده بود، چند بار پشت سر هم پلک زد، نمی‌توانست برخودش مسلط شود. - چته دیوونه؟ خب... خب یه بار اومد دم خونه با تو حرف بزنه وقتی اسمش رو گفت، گفتم که لیلی با تو آدم فروش حرفی نداره. اصرار کرد که می‌خواد هر جوری هست کمکت کنه و از دلت دربیاره، بهش آدرس دفتر امیر رو دادم که برامون خبر بیاره که یهو شد منشی اونجا! به خدا قصدم بد نبود روی فرش شش متری نارنجی رنگ که موهای بی‌شماری رویش جا خوش کرده بودند، نشستم. - بیشتر آدم‌ها با قصد خوب کارهای اشتباه می‌کنند. یکیش هم تو! نیلوفر، می‌خوام امیر رو ببینم. ببینم توی این چند ماه چقدر عوض شده! چشم‌هایش گرد و دهانش گشاد شد. - اگه می‌خواستی زیر قولت به اون یارو بزنی چرا تا حالا نزدی؟ خب این همه وقت داشتی که دوباره برگردی پیش امیر! کمرم در آن حالت نشسته در حال خرد شدن بود، روی زمین دراز کشیدم. - عطش عشق شنیدی تا حالا؟ تشنه‌ام شده. می‌خوام ببینمش بعد که سیراب شدم رهاش کنم بره پیش نامزدش! کنارم زانو زد. لحنش ملایم و مظلومانه بود. - امیر انقدر تو رو دوست داره که به خاطرت قید اون دختر رو بزنه، درسته؟ پوزخندی تحویلش دادم. میان ابروهایش پر چین شد. از پوزخند زدن متنفر بود. - نچ...! مکتب عشق اساطیری که قبلا برات تعریف کردم، بعد از رفتن من تعطیل شد! امیر نمی‌بخشه، فراموشم نمی‌کنه. فقط می‌خوام شانسم رو امتحان کنم.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💕✨💕سلام مسیحای عالم ، مهدی جان کاش همه می دانستند که مسیح هم چشم به راه توست . کاش همه می دانستند که دمِ توست که مرده را زنده می کند و عالم را جان می بخشد . کاش همه می دانستند نجات بخش موعودشان کیست ... آنوقت همه چشم به راهت می شدند ... 💖السلام علیک یا صاحب الزمان 💖 ۱۴صلوات به نیابت از امام عصر علیه السلام(ع) تقدیم به پیشگاه امام سجاد(ع)،امام باقر(ع)و امام صادق (ع) 🍃☘🍃امام صادق عليه السّل
#حدیث ❤حضرت علی علیه السلام : ‌ 💞 زکاتِ زیبایی، عفت و پاکدامنی است. 💕 ‌ 📚تصنیف غرر، ص ۲۵۶📚 ‌ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 💠 برخی همسران برای عذرخواهی می‌کشند و یا مانع عذرخواهی زبانی می‌شود. 💠 یکی از راههای این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی نوشته و یا انجام دهید. 💠 برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن نمایید‌. نه اینکه بی‌خیال آن شوید. 💠 ابتکار و تمرین شما به چشم می‌آید و درکتان خواهد کرد‌. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔰خانم خونه به همسرت بیش از اندازه بدبین نشو و گیر نده 🔸گاهی مردهایی را دیده‌ایم که وفادار بوده‌اند، اما به این دلیل که همسرشان بی‌اندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، آگاهانه دست به خیانت زده‌اند. 🔸این مردان به نقطه‌ای رسیده‌اند که همان ضرب‌المثل معروف ماست: «آش نخورده و دهان سوخته.» پس فکر کرده‌اند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکرده‌اند متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. 🔸در واقع ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به واقعیت تبدیل شود. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال733 سلام خسته نباشید همسرم تو زندگی مطیع و فرمان بردار خانوادشه اون قدر که اعضای خانوادش تو زندگیمون تاثیر دارن من ندارم واقعا دیگه خسته شدم اگه مشکلی پیش بیاد و اون مشکل از طرف من باشه که باید طاوانشو ببینم ولی اگه از طرف اونا باشه ایب نداره مدام توی زندگی مشترک من با همسرم هستن یه راهنمایی بکنین چیکارکنم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام از من به تو نصیحت هیچگاه هیچگاه خودت رو بین همسرت وخانواده اش حائل نکن به چند دلیل فکر میکنه تو انحصار طلبی وهمه چیز رو فقط برای خودت میخوای ،فکر میکنه که تو میخوای بین اون وخانواده اش جدایی بندازی،تورا ادمی حسود وخودخواه میبینه بهترین راهکار همدلی ودرک متقابله باید خودت رو از انها جدا ود مقابل انها نبینی توهم یکی از انهایی ود واقع یه خانواده که باید با محبت وبا احترام باهم برخورد کنند ودر همه احوالات خدارو ناظر اعمال خود بدانی وبرای رضای او قدم برداری ،دیگه اینکه اگه برای خانواده اش احترام نذاره به تواصلا احترام نمیذاره پس این یه حسنه نه عیب وجای خوشحالی داره ،ازاون گذشته تصور کن خودت مادر شوهر شدی وعروست اینگونه باهات رفتار کنه چه حسی داری؟پس لطفا مراقب باش.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕اثرات مقایسه ➖اشکال کار مقایسه در این است که چه خود را بهتر بدانیم وچه بدتر، در هر دو حالت بازنده‌ایم. اگر خود را بدتر بدانیم، یک بدبختی هستیم که از بقیه کمتریم، و اگر خود را برتر بدانیم، چون مبنای مقایسه داریم، وحشت از اینکه دیگران چگونه به ما حسودی میکنند، چگونه زیر پای ما را خالی میکنند، و مایل به فرو کشیدن و فرو آوردن ما هستند، همه اینها دست به دست هم میدهد و انسان را از پا در می‌آورد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ کم اثرترین نوع تشویق، تشویق مشروط است. "اگر غذایت را کامل بخوری برایت اسباب‌بازی میخرم" هرچند ممکن است والدین با این روش به صورت مقطعی به نتیجه دلخواه برسند اما این نوع تشویق منجربه نهادینه شدن رفتار در کودک نمی‌شود. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕موفق ترين روابط عاطفي چه روابطي هستند؟ ➖موفق‌ترین روابط عاطفی، روابطی هستند که در آنها استقلال و فردیت افراد حفظ می‌شود. به بیانی دیگر، روابطی که به وابستگی و تجاوز به حریم یکدیگر آلوده می‌شوند به سرعت فرسوده شده و از بین می‌روند. از طرفی دیگر، اگر این استقلال از حد خود فراتر رود و به‌جایی برسد که دو نفر نتوانند با هم صمیمیت سالم داشته باشند و به وحدت و یگانگی برسند، آن ‌وقت رابطه آسیب می‌بیند و از بین می‌رود. همچنین، اگر دو نفر آنقدر به هم وابسته باشند که بخش‌های دیگر زندگی و نقش‌های دیگرشان در زندگی را کنار بگذارند نیز دیری نمی‌گذرد که رابطه آسیب‌ دیده و از بین می‌رود. ➖بنابراین، آنچه در کنار حفظ استقلال و فردیت مهم است، تعادل، عشق، احترام و امنیت است. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال734 سلام من جهازمو خیلی هاشو خریده بودم مقدار کمی دیگش مونده بود میخواستم بخرم همسرم نزاشت بخرم گفت اگه بخری پاتو میشکنم حالا همش تو سرم میزنه که مامانت بی جهاز فرستادنت من از این رفتارش خیلی ناراحتم چه کنم؟ بیشتر خانوادش گفتن بهش اینقدر گفتن که اینم از این حرفا میزنه یعنی که قبلش از این حرفا نمیزد پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام طبق دستور دین اسلام جهاز یا همان اثاثه منزل جزء نفقه زن هستش ووظیفه مرده که ان را فراهم کنه وبه خانم تقدیم کنه تا همین جاش هم بهش لطف کردین نفقه خانم شامل منزل واسباب ولوازم ان طلا درحد شان خانم خوراک پوشاک درمان لوازم ارایش و...میشه پس ایشون اجازه نداره طلب چیزی رو بکنه که وظیفه خودش هست البته این رو برای اطلاع خودت گفتم نه اینکه دعوا راه بندازی بگو انشاالله در کنار هم به همه چیز میرسیم مهم اینه که همدیگه رو داریم وبا هم زندگی رو میسازیم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 برای بار اول من خطر کنم و برای بهم رسیدنمون تلاش کنم. تا به حال این حرف‌ها را از من نشنیده بود، از منی که امیر را به دست فراموشی سپرده بودم. *** - بابا تو رو خدا نزنش...! به خدا من برش داشتم نه مامان! کمربندش را از کمر کبود مادرم به سمت من کشاند. - کجاست توله سگ؟ هوی! با توئم. کدوم گوری گذاشتیش؟ اجازه نداد دهانم را باز کنم و محل زهرماریش را بگویم، سگک کمربندش را روانه صورتم کرد. از درد به خودم پیچیدم. مادرم به سمتمان دوید تا از حالت منگی بیرونم بکشد. صدای فریادهای او می‌آمد، همان غریبه‌ای به نام پدر! کمربند را مدام به مادرم می‌زد و از من می‌پرسید کجاست؟ زبانم لال شده بود، حرف‌های مادر را آویزه‌ی گوشم کردم" حتی اگه بزنتت باز هم پدره و قاتل نیست؛ اگه می‌خوای زودتر بره ترک کنه، چیزی از مکان اون آشغال‌ها نگو!" سکوت کرده بودم، با پا رفته بود روی کمر بی‌جان مادرم و با آن صدای بی‌جانش فریاد می‌زد: - دِ بگو کجاست! دیگر صدای ناله‌های مادر را نشنیدم. تمام کرده بود. با چشم‌های باز، آخرین لحظه‌ی عمرش هم به فکر ترک کردن اون مرد بود. زجه می‌زدم، به صورت کبودم مشت می‌زدم. فریاد می‌زدم و آن مرد را ناسزا باران می‌کردم. احساس کردم دریایی روی سرم خالی شد! چشم‌ها و دهانم با هم باز شدند. چشم‌هایم را مالاندم، نیلوفر نگران نگاهم می‌کرد. - تمام صورتت خیس عرق بود. اسم مادرت رو فریاد می‌زدی! مجبور شدم پارچ آب رو روی سرت خالی کنم. بی‌رمق چیزی را زمزمه کردم. - خوبم. ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. - نه و سی و پنج دقیقه. پتو را کنار زدم و به آرامی از جایم برخواستم. - اول میرم پیش امیر بعد هم کافه. سعی کن بهم زنگ نزنی! - یه لقمه نون بخور ضعف نکنی! نگاهی به سماور داخل آشپزخانه انداختم. با این حال اگر چیزی چیزی هم نمی‌خوردم پیش امیر پس می‌افتادم. بعد از نوشیدن چای، خواستم با همان چهره‌ی برزخی آماده شوم که نیلوفر خریدارانه براندازم کرد. - بیا اینجا ببینم! با این ریخت می‌خوای بری پیش امیر؟ ببیندت پس می‌افته داخل اتاق رفت و با کیف لوازم آرایش بازگشت. شروع به نقاشی کردنم، کرد. - خب من الان شدم مواد شیمیایی! برم تو چادر و لباس مردم جا صورتم روشون می‌مونه! خندید. - اگه بری پیش امیر، باباش همه‌ی اون پول رو با سفته‌هایی که ازت گرفته می‌خواد؟ - الان که قرار نیست اون خبردار بشه. مگر اینکه کلاغه خبر ببره! با مانتوی مشکی کوتاه و شلوار لی از حیاط گذشتم. برای آنکه عباس نیاید و اول صبحی با آن صدای نکره‌اش برایم بخواند به سمت درب خانه دویدم. کوچه خلوت بود. اولین تاکسی را نگه داشتم. پنجاه دقیقه‌ای طول کشید تا به ساختمان بزرگ رسیدیم. کرایه را در حالت خواب و بیداری پرداخت کردم. خودم هم نمی‌دانستم اینجا آمدنم چه دلیلی دارد! خودم را از محوطه اصلی به سمت نگهبانی کشاندم. - آقای محترم و زحمتکش، من با امیر فرهود کار داشتم، می‌دونید طبقه‌ی چندمه؟ با آن ریش‌های سفیدش که بویی از ریشه جوانیش نبرده بود، لبخند زد. - اگه همونی که وکیله رو منظورت باشه اسمش رو زده. طبقه‌اش رو یادم نیست برو از تابلو ببین! اطاعت کردم و بعد از گذراندن راه درازی به تابلو رسیدم. با آسانسور بالا رفتم. روی تابلو نامش نوشته شده بود. لبخندی بی‌زاویه روی صورتم نقش بست. شانس آوردم در باز بود و لازم نبود در بزنم. آهسته بازش کردم، در اولین نظر شیدا را دیدم که با آن تیپ جلف و آرایش سیاه روی میز منشی نشسته بود. آهسته داخل شدم. به محض ورودم با اخم گفت: - خانوم وقت قبلی دارید؟ کاش من را نشناسد، کاش! - من شخصا با رئیست کار دارم. و به سمت اتاقش رفتم که شیدا جلویم قرار گرفت. کاش آنقدر انرژی داشتم تا با پاشنه‌ی پانزده سانتی‌ام صورتش را بپوکانم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ پروردگارا🙏 در این شب زیبا 🎊 دفتر دلمان❤ را به تو میسپاریم🙏 با دستان مهربانت ❤ قلمی بردار خط بزن غمهایمان را و دلی رسم كن به بزرگی دریا🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 در اولین شب سال نو میلادی🎊 براتون دعا میکنم🙏 خــداے بزرگ نصیبتون کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید😇 لحظه هاتون آروم خــــوابتون شیرین😴 آسمون دلتون ستاره بارون⭐️🌟⭐️ شبتون آروم و زیبا 🙏⭐️🙏 @ o