eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال762 سلام خسته نباشید من میتونم مشکلمو الان بتون بگم من هفده ساله ک بودم بچه دار شدم تو شرایط بدی بودم با مادر شوهرم وجاریم مشکل داشتم ک ریشه این اختلافات مون ب خونم هم کشیده شده بود با شوهرم دعوام میشد ک باعت میشد با بچم بد رفتاری کنم در واقع حرص ک بم میدادم سر بچم خالی میکردم طوری هم شده ک پسرم هم عصبی هم اصلا بم گوش نمیده حتی جوابمو میده همیشه هم حرفی میزنم به قصد کتک زدن ب طوری ک از مردها هم برتر بم حمله میکنه میترسم ک بزرگ بش بدتر هم بشه پسر 8سالشه دوتا بچه دارم دخترم هم 4سالشه خودم هم اعصاب درس حسابی ندارم زود عصبی میشم اصلا مثل بچه پشت سر هم می مونیم بعضی وقتها فکر میکنم من نامادریش ام دخترم خیلی خوبه خیلی حرفم گوش میده منم خیلی در مقابل اون آرامش دارم مشاور✍ رفتار پدر خانواده با بچه ها چطوریه کاربر🖍خیلی خوبه مشاور✍ بعد عکس العمل پسرتان با پدرش چطوریه کاربر🖍 خیلی خوبه خیلی هم حساب میبره ازش مشاور✍ راستی ازدواج شما از روی میل بوده یا به اجبار یعنی الان هم دیگه رو دوست دارید کاربر🖍 بله دوست داریم واز روی میل بوده مشکلی ندارم با همسرم فقط مشکلم پسرم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده باسلام
۲۲ دی ۱۳۹۷
۲۲ دی ۱۳۹۷
از شب گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد.ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد.راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! از شب دوم یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.آقام برای خودش آقایی بود.یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت: -ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟! بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت: -این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی... از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!! غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم.. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨اگر زینب نمی آمدچه میشد ✨ بهار ڪربلا ڪامل نمی شد 🌸✨اگر بلبل هوای گل نمی ڪرد ✨ گل از بی حرمتی پژمرده می شد 🌸✨محبت در ڪجا ابراز می گشت ✨ پرستاری پرستاری نمی شد ولادت باسعادت الگوی پرستاران مبارڪ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
🌸🎊🌸 🌸الهے در این عصر زیبا 🎁ڪادوی زندگیتون را از خدا بگیرید 🌸یڪ جعبه خوشبختے 🎊یڪ بسته شادی 🌸یڪ کیسہ ٱرامش 🎊یک پاڪت سلامتے و 🌸یڪ سبد خیر و برکت... عصــر زیباتون بخیر ☕ 😊 🍰 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نکته های طلایی درباره #گفتگو با همسر @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
۲۲ دی ۱۳۹۷
🔴 💠 یکی از درسهایی که در روز میلاد حضرت زینب (س) می‌توانند بگیرند این است:👇 💠موقعی که ابن زیاد به حضرت سلام‌الله‌علیها طعنه زد که دیدی خدا با برادرت چه کرد فرمود: مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا؛ من چیزی جز ندیدم. 💠 زیبانگری به از اسباب تحمل آنهاست. در برابر سختیها، ما را پخته می‌کند. 💠 وقتی می‌خواهند برنج، در دیگ بزرگ، به خوبی پخته شود، در اطراف درب آن، خمیر می‌چسبانند تا برنجِ داخل دیگ که جایی برای نفس کشیدن ندارد، تحت فشار، پخته شود. 💠 ما نیز وقتی تحت فشار سختیهای روزگار قرار می‌گیریم روحمان کرده و پخته می‌شویم. 💠 مهم آن است که در سختیها، بی‌قراری و جَزَع و فَزَع نکنیم و با یاد و ، به آرامش برسیم و با آرامش خود، مشکلات را کنیم. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
میگم مگه من خودم دلم ندارم پوستم داغون روحم داغون تمام سلولهای بدنم خسته ست شما بگین چکار کنم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام سلام خانومی متاسفانه شما کمابیش دچار افسردگی هستید که می خوام بگم که مسبب اصلی اون خودتون هستید اعتماد به نفس پایینی دارید یه جورایی اصلا برای خودتون ارزش قائل نیستید و فکر می کنی لباس خوب پوشیدن فقط برای دل آقاست. آیا آرایشگاه رفتن و به خود رسیدن فقط برای دل آقاست؟ اصلاً این وسط خودت رو به حساب نمی آوری این حق طبیعیه هر آدمی که به خودش برسه به ظاهرش و به باطنش اهمیت بده و اگه کاری انجام میده در کناررضای خداوند خوشایند خودش هم باشه تا جنبه اجبار براش نداشته باشه یکی دیگه از علتهای افسردگی شما تنهایی و غربت طولانی مدت و دوری از خانواده بوده که متأسفانه به واسطه شغل همسر شما براتون پیش اومده و ایشون به خاطر شغل حساسی که دارند و اتفاقاتی که در جامعه شاهدش هستند دچار حساسیت بیشتری روی شما شدند و کمی سخت گیری میکنندو محدودیت‌های براتون ایجاد میکند علت دیگه هم این میتونه باشه که شما اصلا توی زندگی برای خودت برنامه و هدف مشخصی نداری و دچار روزمرگی شدی میتونی برای خودت برنامه ریزی داشته باشی از قبیل مطالعه داشتند انجام کارهای هنری و یادگیری هایی که میتونه تو خونه سرگرمتون کنه و در کنارش با دخترای گل خودت خوش بگذرونید و محیطی شاد و سرشار از انرژی براشون بسازین تا اون طفلکی ها هم دچار افسردگی نشوند و حتی از جنبه معنوی هم اینطور به زندگی نگاه کنید که خوب همسرداری کردن جهاد زن هستش و چقدر برای او حسنه داره در زمان پیامبر صلی الله و علیه و آله خانمی خانومی همسرش به مسافرت میره و قبلش توصیه میکنه تا من بیام شما اجازه نداری از منزل خارج بشی تا من برگردم از قضا پدر خانم مریض میشه خانوم شخصی رو نزد رسول الله میفرسته و میگه آیا من اجازه دارم به عیادت پدرم بروم پیامبر عرض می کنند خیر چند روز بعد خبر می‌دهند به خانوم که پدرش فوت کرده بازم کسی رو نزد حضرت میفرسته و میگه آیا من اجازه دارم به تشییع جنازه پدرم بروم پیامبر می فرماید خیر و اما بعد فرشته وحی خبر میاره که پدر این خانوم به واسطه اطاعت امری که این خانم از همسرش داشته آمرزیده شده اند پس ببین چه جایگاه خوبی داری که به خواسته همسرت اهمیت میدی؟ اما در رابطه با ازدواج در تعجبم از شما که چقدر راحت به ازدواج همسرت فکر می کنی و زندگی خودت رو دو دستی میخوای تقدیم دیگری بکنی و فکر می کنی که اسم این دلسوزی برای همسر و فرزندانت هست! آیااو میتونه دلسوزتر از مادر باشه برای دختران شما ؟ این یه فکر اشتباه اصلا درست نیست !توصیه می کنم که اصلاً این قضیه رو برای همسرت واین خانوم عنوان نکنید و آرامش را از خانواده نگیرید حتما به پزشک و روانشناس مراجعه کنید و یا به دفاتر مشاوره مراجعه کنید تا درمان شوید الان که توی شهر خودتون هستین میتونی برای درمان اقدام کنید و اصلا فکر نکن با نزد پزشک رفتن مرتکب گناه شدی شما حتما تغذیه خودت رو اصلاح کن زیرا دچار سردی بیش از حد شده و شخصیتی سودایی مزاج پیدا کردید و این وسواس فکری هم به خاطر همینه حتما از غذاهای با طبع گرم و تر استفاده کن و کلاً سردیجات نخور تا وسواس فکری شما برطرف بشه و حتما برای زندگی خود برنامه ریزی داشته باشد و با خانواده خود و همسرت حتما رابطه برقرار کنید چون صله رح افسردگی رو برطرف میکنه و همراه دخترانت به پارک برو و توی خونه برای خودتون جشن و مهمونی بگیریدحتی سه نفره تا روحیه ای شاد و دلپذیر داشته باشید و فرزندانت نیز دچار افسردگی نشوند در ضمن در همه احوالات به خداوند توکل کن وبه این فکر کن که وقتی در خدمت خانواده هستی چه اجر معنوی بزرگی رو میبری ،قرآن بخون تا سردی مخ رو از بین ببره و بهت آرامش بده و حتما از اذکار مثل صلوات و استغفار استفاده کن با آرزوی سلامتی و شادی روز افزون برای شما موفق باشید باشید @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
سوال763 سلام خسته نباشید من35سالمه وشوهرم 40سال دخترعمو پسرعموهستیم چندین ساله دچار افسردگیم وهیچ وقت شوهرم کمکم نکرده که خوب بشم حس وحال زندگی ندارم دوتا دخترم دارم ۱۴و ۴ساله ان احساس پوچی میکنم البته شوهرم خیلی بددل هستن واجازه بیرون رفتن بهم نمیدن حتا باشوهرخواهرم زیادحرف بزنم فوری واکنش نشون میده وباهام دعوامیکنه وقهرمیکنه وبعضی وقتا حرفهای زشت میزنه منم عادت کردم وبا این موضوع کنار اومدم ونه زیادبامردا حرف میزنم نه بیرون میرم الان تصمیم گرفتم به شوهرم اجازه ازدواج دوم بدم چون احساس گناه میکنم که نمیتونم زن خوبی باشم شاید یک زن دیگه وارد زندگیش بشه خوشبخت بشه وبامنم بهتر رفتار کنه البته ایشون اصلن از این موضوع خبر ندارن ومن هنوز بهشون نگفتم چون من که روز به روز افسرده ترمیشم حداقل کسی بیاد به شوهر وبچه هام کمک کنه وشادشون کنه وعشق بورزه بهشون این فکر ازسرم بیرون نمیره فرهنگ خانوادهامون کلی باهم فرق داشت حتا شوهرم میگفت راضی نیستم بابات وداداشت موهاتو ببینن ازدواجمون سنتی ومیشه گفت زوری من ادم پرخاشگری شدم 16سالم بود ازدواج کردم دختری پرشر شور وکلی دوست داشتم که به کل از زندگیم حذف شدن شوهر پلیسه 5سال تهران زندگی کردم ومدام تو خونه بودم واجازه بیرون رفتن نداشتم و10سالم تایباد الانم یکساله توشهرخودمونیم وشوهر زاهدان خدمت میکنه وما باید درغیابشم توخونه باشیم وهیچ جا مهمونی نریم ولی من خیلی خسته ام ومدام به خودکشی فکر میکنم دوست دارم تنهاباشم عاشق سکوت وتاریکیم تا الانم بخاطر دخترام دوام اوردم شوهرم بسیار شکاکه والبته بعد مرگ پدرم بدتر شدم پدرم 12سال فوت کردن ومن وابستگی شدید به ایشون داشتم حوصله بچه هامو ندارم وکتکشون میزنم براهمون میخام فکری براشون بکنم قبلن خیلی تمیز بودم ولی الان به زور کارای خونه رو انجام میدم خودم ازخودم بدم میاد اولای زندگی به شدت سرد بودم که به زور بود ولی الان بهتر شدم ولی هیچوقت ارگاسم رو نفهمیدم ونمیدونم چیه وسط رابطه ذهنم به چیزای دیگه میره ویا به سختیا یا کارهای اینده شوهرم وبعضی وقتا من مجبورش میکنم ک ابراز محبت کنه و بگه ولی من بیشتر ابراز علاقه میکنم مدام دنبال اینه که من یک چیزی بگم قهرکنه ومنم چون نمیخام خانوادم چیزی بفهمن مجبورم منت کشی کنم از غرورش متنفرم یعنی کل خانوادشون همینطورین اگرقهر کنن دیگه طرفت نمیان چندباره گفتم که منو ببر پیش پزشک و مشاوره یا بحث عوض میکنه یا اصلن توجه نمیکنه بارها بهش گفتم تامرز خودکشی پیش رفتم ولی هیچ چیز نمیگه میترسم خودمو بکشم اینا یک مادر بد برا بچه هام بیارن دوست دارم خودم اینکارو بکنم ویک زن خوب که بتونه براشون یک مادر خوب باشه پیداکنم الانم یک خانم دیدم که ازشوهرش جداشده وخودشم یک بچه داره ولی زن بسیار مهربونیه ولی من هنوز بهش نگفتم میدونم میتونه برا بچه هام مادرباشه من دیپلم دارم ازوقتی تو شهر خودمون اومدیم افسردگیم بیشتر شده چون شوهرم20روز نیست وخانواده شوهرم اصلن به من وبچه هام اهمیت نمیدن وهمیشه تنهایم من اینجا میتونم برم بیرون ومهمونی برم بدون اینکه شوهرم بفهمه ولی حاظر نیستم این گناه انجام بدم وفردا تو قیامت شرمنده ش بشم که بی اجازه ش بیرون رفتم اعتقاد به خدا واماما وهمه کم شده یا اصلن ازبین رفته دلم سیاه سیاه شده البته خانواده من چندین مورد درحق شوهرم ظلم کردن بسر خواهرم سر کاری با شوهرم شراکت کرد ک شوهرم همه جوره برای این شراکت مایه گذاشت وای بعد پسر خواهرم ایشان را از شراکت برداشتند و حالا خودشون خیلی سود کردند شایدم این باعث شده به من دیگه توجه نکنه ولی من توجه نکردنش اصلن اذیتم نمیکنه وایندفعه که رفته زاهدان نه بهش زنگ میزنم نه پیام میدم اصلن حوصلشو ندارم شوهرم قبل ازدواج عاشق دختر خاله ش بوده که مثل اینکه اونم عاشقش بوده چون به زور عروسش کردن ولی این دوتا به کسی نگفتن از عشقشون هیچکس از رفتارهای شوهرم خبر نداره اتفاقن همه اونو به عنوان یک مرد خوب وبا ایمان وهمه چیز تموم میشناسن مخصوصن خانواده ی خودم وخانواده ی خودش ناراحت میشن بدشو بگی درکل نمیخان برا بچه شون چیزی بگی تا حالا هم از ازدواج دوم چیزی نگفته شاید بخاطر فامیل هستیم رعایت کنه نمیدونم با این کار اوضاع بهتر میشه یا نه موندم دو دلم هرساعت وهر دقیقه فکرم مشغوله این کار که چکار کنم انجامش بدم یانه شایدم میخام یک زن دیگه بیاد من یک کم ازادی بیشتر بدست بیارم چون دیگه نمیتونه اینهمه بهم گیر بده بارهابه شوهرم گفتم خوبه من اینهمه پاک باعفتم وتو اینهمه منو اذیت میکنی دلم میخاد مستقل بشم خودم باشم شاید سرگرم یک زن دیگه بشه منو فراموش کنه من ارایشگاه برم نمیفهمه همه بهم میگن تو چرا لباسات اینجوریه میگم شوهرم دوست داره یا اصلن خوب بپوشی نگاه نمیکنه ایندفعه چون قهربودیم وقتی اومداصلاح نرفته بودم بعد چند روز گفتم برم گفت نه نمیخاد بری حالا من میخام زاهدان براکی میخای اصلاح کنی
۲۲ دی ۱۳۹۷
‌ ‌🍃🌺 از شب سوم بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود.از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت : -دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!! بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد: -خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن.. و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام. ‌ ‌🍃🌺 چهارم آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!! دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدای مهربانم!🙏 امشب تمنایم این است که به حرمت اسماء زیبا و مبارکت هرکسی هرگونه گرفتاری یا غم و اندوهی داره برایش چاره ساز و رفعش فرما🙏 و دلش را سرشار از آرامش خودت گردان آمین یا رَبَّ 🙏 @onlinmoshavereh ❣میگن پنجره دل آدمهای مهربون ✨رو به خدا باز میشه ❣از اون پنجره یاد ما هم باش ✨الهی بهتر از اون چیزی که ❣در ذهنتون هست خدا نصیبتون کنه #شب_خوش ✨ 💫 ✨ 🌺🍀🌺
۲۲ دی ۱۳۹۷