eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 - من امير رو بافكرتر از اين حرفا ميشناسم. ولي حق باتوئه. خودم باهاش حرف مي زنم و اگر لازم باشه بعد از سوم آقا يه قراري مي ذارم تا باهم جدي صحبت كنيد. خوبه؟ سرم را به نشانه ي نمي دانم، تكان مي دهم و باپشت دست بيني ام را پاك مي كنم - اه! اه! پاشو يه دستمال بردار حالم رو بهم زدي. مادرم شدي آدم نشدي! به گمانم خودش هم از حرفش جا خورد و ناگهان سكوت كرد. صداي گريه ام كه دوباره بلند شد سرم را در آغوش كشيد و در حالي كه تند تند پشتم را نوازش مي كرد مي گفت: - ببخشيد بهار ... معذرت مي خوام ... هييش ... آروم باش ... اصلا بيا دماغت رو با بلوز من پاك كن. اينطوري راضي ميشي؟! ميان گريه خنده ام مي گيرد و سر بلند مي كنم و با شوخي او را به عقب هول مي دهم. - گمشو ... - وااي وااي بهار! داره رودخونه ي بالا و پايين با هم قاطي ميشه مي ره سمت چاه ! بعد بلند بلند مي خندد. با دست مشغول تميز كردن صورتم مي شوم و مي نالم: - رو آب بخندي، چندش! پاشو برو حالمو بهم زدي. در حال خنديدن از اتاق خارج مي شود كه همزمان با خروجش از اتاق صداي مادر را ميشنوم كه تذكر مي دهد، آرامتر، عيب است! لابد اگر كمي به زندگي تباه من بخنديم، امام حسين جانش ناراحت مي شود! نفس عميقي مي كشم و بي توجه به سر و صداي پشت در اتاقم، كه به گمانم خانمهايي هستند كه به هيئت آمده اند، پشت پنجره مي روم. از وقتي يادم مي آيد همين بوده، خانمها در خانه و آقايان در چادر خيمه مانند بزرگي كه در گوشه سمت راست حياط برپا مي شود، عزاداري مي كنند. شهاب را مي بينم كه استكاني چاي از سيني اي كه پسري نوجوان مي گرداند، بر مي دارد و نگاهش خيره به استكان مي ماند. مطمئنم دارد به من و مشكلات تمام نشدني ام فكر مي كند. تا قبل از ازدواج در همه ي كارهايم، به فكر من بود! وقتي تازه ازدواج كرده بودم و علي دستش خالي بود، به فكر من بود! وقتي سه ماهه باردار بودم و علي در آن تصادف لعنتي جان سپرد، لحظه اي رهايم نكرد و به فكر من بود! وقتي پرهام چهار ماهه بود و متوجه شديم كه دچار سرطان خون حاد است، باز هم لحظه به لحظه همراه من از اين بيمارستان به آن بيمارستان مي آمد و به فكر من بود! شهاب هميشه همين بود و هست. پشت و پناه. يار و ياور. او حقيقتا يك برادر است. در افكارم غوطه ورم كه صداي حاج آقا مهدوي را از بلندگوهاي هيئت مي شنوم. هميشه يك بلندگو هم در داخل براي خانومها نصب مي كنند. ولي صداي بلندگوي نصب شده در حياط به وضوح در اتاق من مي پيچيد. همان اتاق دوران مجردي ام كه بعد از مرگ پرهام دوباره ساكنش شدم. تا قبل از آن بين خانه خودم و مادر علي و اينجا در رفت و آمد بودم. - اعوذ بالله من الشيطان رجيم بسم الله الرحمان الرحيم الحمد لله رب العالمین والصلوه و السلام علي سیدنا و نبینا ابی القاسم مصطفی محمد (صلی الله علیه)... صداي صلوات جمعي را مي شنوم - و آله و سلم و آله الطیبین الطاهرین و لعن الله اعدایهم اجمعین الی قیام یوم الدین.... هميشه سخنرانيشان را با اين دعاي مشهور منسوب به امام زمان (عجل الله تعالي شريف) شروع مي كردند چقدر هر سال چشم انتظار سخنراني هاي حاج آقا مي ماندم و با اشتياق گوش مي كردم. هميشه با شنيدن اين دعا قلبم مي لرزيد ولي حالا...! حاج آقا مهدوي هرسال بعد از سخنرانيشان كه پس از برگزاري نماز در مسجد محلشان داشتن، به هيئت ما مي آمدند و اين ده شب را سخنراني مي كردند. حاج آقا هم از دوستان شهاب هستند، مثل امير و علي. صداي در اتاق مي آيد. حوصله كسي را ندارم! دوباره صدا مي آيد، پس حتما غريبه است. - بفرماييد - در باز مي شود كسي وارد مي شود كه نمي توانم از ديدنش خوشحال نشوم - اجازه هست - رقيه ساداات!! ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 يك دل سير در آغوشم گرفتمش تا دل تنگي يك ساله ام را برطرف كنم. آخرين بار چهلم پرهام ديده بودمش. از هفت سال پيش كه رقيه سادات با حاج مهدوي ازدواج كرد، پاي ثابت هيئت ما بود. آن اوايل غريبه بود، كم كم شد آشنا و بعد هم دوست. بعد از ازدواج چندباري به خانه ي هم رفت و آمد كرديم. البته تعدادش كم، اما كيفيتش بالا بود. به قول پدرم، اين زن و شوهر از آن نيكان روزگارند كه هميشه از مصاحبت با آنها مستفيض خواهي شد. - حالت چطوره عزيزم. لبخندي مي زنم و با درد مي گويم - تعريفي نيست! لبخندش بي رنگ مي شود - ببخش كه اين مدت سراغت نيومدم - اگرم مي اومدي فايده اي نداشت. داغون تر از اين حرفام كه همنشين خوبي باشم نفس عميقي مي كشد و پيشانيم را مي بوسد، دستم را مي گيرد و به سمت تخت مي برد و با لحن شوخي مي گويد: - مي خواي همينطوري مهمونت رو سرپا نگهداري! لبخندي مي زنم - بفرما، خيلي خوش اومدي هر دو روي تخت مي نشينيم - دلم برات تنگ شده بود، به فكرت بودم خيلي دلم مي خواست بيام بهت سر بزنم ولي چه كنم كه شرايط جور نبود چندباري هم تماس گرفتم ولي نبودي حلقه را دور انگشتم مي چرخانم و نگاهم به روبرو مات مي شود - شرايط زندگي جديدم منو از همه دور كرده. ديگه نه حال و حوصله خودم رو دارم، نه بقيه رو. بيشتر روزام تو بهشت زهرا شب ميشه. از اين وضع خسته شدم. - چرا زندگي نمي كني؟ - چطوري زندگي كنم وقتي مردم! - تا زماني كه خدا صلاح بدونه و ما نفس بكشيم وظيفه داريم كه زندگي كنيم. پورخندي مي زنم - خدا صلاح بدونه؟! هه... خدا خيلي چيزا صلاح مي دونه! مثلا اينكه شوهر جوونمو رو ببره! پسر يه ساله ي معصوممو ببره! منم بمونم و حوضم! چون لابد خدا صلاح دونسته كه من بايد رنج بكشم! رنج و عذاب من صلاح خداست؟! به خود مي آيم و مي بينم كه طبق معمول اين چند وقت خشمگين شده ام و صدايم نسبتا بالا رفته، سرم را پايين مي اندازم و به آرامي مي گويم: - ببخش رقيه جان. حالم دست خودم نيست. دستش روي دستم مي گذارد و فشار مي دهد. - من حالتو خوب مي فهمم عزيزم - هيچكس حال منو نمي تونه بفهمه! - كدوم حالت رو مي گي؟ با گيجي نگاهش مي كنم و چشمانم رو جمع مي كنم - منظورت چيه؟! ... مگه من چند تا حال دارم؟! لبخندي مي زند. - اگر اون حالي رو ميگي كه داغ همسر و اولاد ديدي، آره درسته، درك نمي كنم، فقط همدردي مي كنم باهات، اما اگر اون حالي رو مي گي كه با خدا قهري، خوب مي فهمم! مكثي مي كند و به حيرت بيشترم لبخند غمگيني مي پاشد و بنقطه اي دور خيره مي شود. - من خوب مي فهمم وقتي با خدا قهري، وقتي ازش خشمگيني، وقتي صلاحش رو نمي فهمي، چه حس بدي داره! من خوب مي فهمم وقتي خدا تو زندگيت گم بشه، چه حس بدي داره! من مي فهمم وقتي طناب بندگيت رو مي بري و چنان پرت مي شي ته دنيا كه صداي شكستن استخونات به گوشت مي رسه، چه حس بدي داره! دوباره نگاهم مي كند با چشماني اشك آلود و صدايي گرفته مي گويد: - بهار جان، دليل حال خراب تو از دست دادن عزيزانت نيست! از دست دادن عزيزترينته! اونو گمش كردي كه حال و روزت با وجود گذر زمان بهتر نميشه! توجهم به صداي حاج آقا جلب مي شود كه با حرارت سخنوري مي كند - خداوند در سوره منافقون آيه ٩ مي فرمايند: ياٰ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاتُلْهِکُمْ أَمْوالُکُمْ وَ لا أَوْلادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ يعني آي کسانی که ایمان آوردين، نكنه اموال و فرزندانتون، شما را از یاد خدا غافل كنه! نكنه اي بنده من! انقدر دل به دنيا ببندي كه خدا رو فراموش كني! نكنه ما پدرها و مادرها كه دلبستگي زيادي به فرزندانمون داريم، بخاطر اين وابستگي از اصل موضوع دور بشيم! و در ادامه مي فرمايند وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ دقت كنيد! کسانی كه در اثر توجه زياد به امور دنیا از یاد خدا غافل می شن، همونها هستن كه زیانکارن. و واااي بر ما اگر جزء زيانكاران باشيم!! به شدت از اين ناعدالتي عصباني مي شوم! خدا خودش فرزند را كه پاره اي از وجودمان است به ما مي دهد بعد مي گويد دل نبندين؟! مثل اينكه عروسكي را براي كودكي بخري و بگويي: - به اين دلنبنديها! چون من هر موقع صلاح بدونم ازت پسش مي گيرم! اين نهايت بي رحمي نيست؟! من يكي كه همچين خداي بي رحمي را نمي خواهم! از فشار اين افكار، باز هم اين قلب بيمارم در سينه چنان مي تپد كه انگار مي خواهد همين لحظه سينه ام را بشكافد و كف دستم بنشيند و بال بال بزند براي ذره اي هواي تازه، آخر بيچاره تحمل شنيدن اينهمه حرفهاي تكان دهنده را ندارد! سينه ام را چنگ مي زنم و با دست ديگرم يقه ي لباسم را مي كشم بلكه راحتتر نفس بكشم. رقيه سادات را كه مثل من سكوت كرده بود و گوش به سخنان حاج آقا سپرده بود، آرام صدا مي كنم - رقيه جان - جانم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🌸🌺