🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_شب
#گهواره_ي_خالي
#قسمت_ششم
- من امير رو بافكرتر از اين حرفا ميشناسم. ولي حق باتوئه. خودم باهاش حرف مي زنم و اگر لازم باشه بعد از سوم آقا يه قراري مي ذارم تا باهم جدي صحبت كنيد. خوبه؟
سرم را به نشانه ي نمي دانم، تكان مي دهم و باپشت دست بيني ام را پاك مي كنم
- اه! اه! پاشو يه دستمال بردار حالم رو بهم زدي. مادرم شدي آدم نشدي!
به گمانم خودش هم از حرفش جا خورد و ناگهان سكوت كرد. صداي گريه ام كه دوباره بلند شد سرم را در آغوش كشيد و در حالي كه تند تند پشتم را نوازش مي كرد مي گفت:
- ببخشيد بهار ... معذرت مي خوام ... هييش ... آروم باش ... اصلا بيا دماغت رو با بلوز من پاك كن. اينطوري راضي ميشي؟!
ميان گريه خنده ام مي گيرد و سر بلند مي كنم و با شوخي او را به عقب هول مي دهم.
- گمشو ...
- وااي وااي بهار! داره رودخونه ي بالا و پايين با هم قاطي ميشه مي ره سمت چاه !
بعد بلند بلند مي خندد.
با دست مشغول تميز كردن صورتم مي شوم و مي نالم:
- رو آب بخندي، چندش! پاشو برو حالمو بهم زدي.
در حال خنديدن از اتاق خارج مي شود كه همزمان با خروجش از اتاق صداي مادر را ميشنوم كه تذكر مي دهد، آرامتر، عيب است! لابد اگر كمي به زندگي تباه من بخنديم، امام حسين جانش ناراحت مي شود!
نفس عميقي مي كشم و بي توجه به سر و صداي پشت در اتاقم، كه به گمانم خانمهايي هستند كه به هيئت آمده اند، پشت پنجره مي روم. از وقتي يادم مي آيد همين بوده، خانمها در خانه و آقايان در چادر خيمه مانند بزرگي كه در گوشه سمت راست حياط برپا مي شود، عزاداري مي كنند.
شهاب را مي بينم كه استكاني چاي از سيني اي كه پسري نوجوان مي گرداند، بر مي دارد و نگاهش خيره به استكان مي ماند. مطمئنم دارد به من و مشكلات تمام نشدني ام فكر مي كند.
تا قبل از ازدواج در همه ي كارهايم، به فكر من بود! وقتي تازه ازدواج كرده بودم و علي دستش خالي بود، به فكر من بود! وقتي سه ماهه باردار بودم و علي در آن تصادف لعنتي جان سپرد، لحظه اي رهايم نكرد و به فكر من بود! وقتي پرهام چهار ماهه بود و متوجه شديم كه دچار سرطان خون حاد است، باز هم لحظه به لحظه همراه من از اين بيمارستان به آن بيمارستان مي آمد و به فكر من بود! شهاب هميشه همين بود و هست. پشت و پناه. يار و ياور. او حقيقتا يك برادر است.
در افكارم غوطه ورم كه صداي حاج آقا مهدوي را از بلندگوهاي هيئت مي شنوم. هميشه يك بلندگو هم در داخل براي خانومها نصب مي كنند. ولي صداي بلندگوي نصب شده در حياط به وضوح در اتاق من مي پيچيد. همان اتاق دوران مجردي ام كه بعد از مرگ پرهام دوباره ساكنش شدم. تا قبل از آن بين خانه خودم و مادر علي و اينجا در رفت و آمد بودم.
- اعوذ بالله من الشيطان رجيم
بسم الله الرحمان الرحيم
الحمد لله رب العالمین
والصلوه و السلام علي سیدنا و نبینا ابی القاسم مصطفی محمد (صلی الله علیه)...
صداي صلوات جمعي را مي شنوم
- و آله و سلم و آله الطیبین الطاهرین و لعن الله اعدایهم اجمعین الی قیام یوم الدین....
هميشه سخنرانيشان را با اين دعاي مشهور منسوب به امام زمان (عجل الله تعالي شريف) شروع مي كردند
چقدر هر سال چشم انتظار سخنراني هاي حاج آقا مي ماندم و با اشتياق گوش مي كردم. هميشه با شنيدن اين دعا قلبم مي لرزيد ولي حالا...!
حاج آقا مهدوي هرسال بعد از سخنرانيشان كه پس از برگزاري نماز در مسجد محلشان داشتن، به هيئت ما مي آمدند و اين ده شب را سخنراني مي كردند. حاج آقا هم از دوستان شهاب هستند، مثل امير و علي.
صداي در اتاق مي آيد. حوصله كسي را ندارم!
دوباره صدا مي آيد، پس حتما غريبه است.
- بفرماييد
- در باز مي شود كسي وارد مي شود كه نمي توانم از ديدنش خوشحال نشوم
- اجازه هست
- رقيه ساداات!!
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_ششم
احساس بیچارگی و عجز می کردم . هیچ چیزی برایم بدتر از این نبود که شوهرم به زن دیگری فکر کند . کشمکش های من با مسعود و رفت و آمد های گاه و بی گاه برادرم و ملیحه ازیک طرف و شروع مشکلات من با خانواده ی مسعود از طرف دیگر حسابی مرا از پا انداخته بود . خانواده مسعود دیگر لطف های مرا از سر وظیفه دانسته و انتظارات خود را هر روز بالاتر می بردند . دیگر کاملا تبدیل شده بودم به خدمتکار خانه ی مادر مسعود . آستانه ی صبر تحمل ام تمام شده بود . احساس قربانی شدن می کردم . چرا باید وقتی که ذره ای عشق محبت دریافت نمی کنم این همه لطف و محبت نثار مسعود و خانواده اش می کردم ؟؟؟ آنقدرمنزوی و تکیده و رنجور شده بودم که درون شکسته ام از چهره ام پیدا بود !!! هر کس که مرا می دید ابراز ناراحتی می کرد و احوالم را پی جو می شد !!! چه می گفتم ؟؟؟ چه می توانستم بگویم ؟؟؟؟ زندگی برادرم بود !!! آبروی برادرم بود !!! می دانستم اگر مسائل و مشکلات را به بیرون از خانه و به دوستان و نزدیکان بکشانم اوضاع بدتر از این که هست خواهد شد !!!حتی درباره ی اختلاف با خانواده ی مسعود هم چیزی به خانواده ام نگفتم !! نمی خواستم روی دو خانواده به هم باز شود. گذشته از این٬ خانواده ی مسعود نه از آبرو می ترسیدند و نه از خدا !! اگر دو خانواده را با هم روبرو می کردم حتما کار بالا می گرفت و اختلاف و بین من و مسعود هم بیشتر می شد !!!فشار از طرف خانواده مسعود آنقدر زیاد بود که به شدت عصبی و بیمار شده بودم !! الهی بمیرم برای دخترم . چقدر طفل معصوم یکساله ام از من کتک می خورد !!! اصلا حوصله ی بچه را نداشتم ٬ به پرو پایم که می پیچید می زدمش . دست خودم نبود . بیماری اعصاب و روان گرفته بودم و دق و دلی ام را از مسعود و ملیحه و هر کسی که آزارم می داد سر کودک بی زبانم خالی می کردم !!!
ادامه دارد
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd