📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_13
📌
لبم را جویدم و خواستم چیزی بگویم که پیامکی از طرف کیوان برایم ارسال شد." نمیدونم اون دوستت بهت گفت یا نه... اما من دیگه نمیتونم تحمل کنم که یه دختر ساده که حتی با لباس عروس کنار خودم تصورش کرده بودم الان بره زن یکی دیگه بشه. دارم میام تهران. ساعت نه صبح میرسم، اگه ده دقیقه دیر کنی میام دم خونهاتون. نه، چرا خونه شما؟ میرم دم شرکت امیر! دیگه هر چی شد پای خودت..." با خواندن هر لغتش چشمهایم درشتتر میشد. من چه کرده بودم که محکوم به این بودم؟ مگر همهی دنیا دوست نمیشوند بعد هم خداحافظ خداحافظ! چرا برای من همه چیز سخت شد حتی خداحافظی؟ مگر آدمها از یک جایی به بعد همدیگر را رها نمیکنند و به دنیای آرزو و آمالهایشان نمیروند؟ چرا من باید بعد از این دوستی ساده، تهدید شوم؟ چرا سوری هر بار که یارش را تغییر میدهد آرام و آسوده به زندگیاش ادامه میدهد. نه ارغوان، تو احمقی. تو خانوادهات را از یاد بردهای. در این خانواده نمیشود گذشته را فراموش کرد زیرا کسی گذشته دیگری را نمیبخشد. اگر بیاید دم خانه آبرویم را ببرد چه؟ اگر برود دفتر امیر، آن وقت زندگی مشترک برایم مانند رویایی میشود که هر روز پدر و مادرم و ملیحه چوبش را به سرم میزنند. کاغد دیواری آبی رنگ اتاق چقدر برایم زشت و غیر قابل تحمل شده بود. - آبجی حواست کجاست؟ ابروهایم بالا پرید. یادم رفته بود ملیحه هنوز توی اتاق هست
هیچ جا... خب تو برو درس تو بخون! هنوز بیست روز از پاییز نگذشته که قید درس و کتاب رو بزنی ها! پاشو پاشو برو! بذار خواهر پشت کنکوریت تنها باشه. بعد هم این دوستیها آخر و عاقبت نداره. اگه همین امروز تمومش نکنی نه من، نه تو! فهمیدی ملیحه؟! به خدا اگه بفهمم دوباره باهاش حرف زدی به مامان میگم. لبخند مصنوعیای زدم اما ملیحه خیلی خوب رنگ پریدگی صورتم را تشخیص داده بود. میخواستم به سوری زنگ بزنم و بپرسم او آدرس امیر را به کیوان داده اما ترسیدم حاشا کند. فردا یکشنبه بود و آقاجون ساعت هفت باید به مغازه میرفت. خانوم جون هم روضهی همسایه کوچه پشتیمان، راضیه خانم، دعوت داشت و ملیحه هم که باید به مدرسه میرفت. همه چیز آماده بود برای رفتن سر قرار، آن هم با کیوانی که هیچ چیز از علت آمدنش نمیدانستم. ساعت هشت صبح با چشمهایی که از شدت بیخوابی قرمز شده بود، مانتوی بلند نسکافهای پوشیدم و با شلوار لی و شال قهوهای عازم جایی شدم که کیوان برایم پیامک کرده بود. در خانه را که باز کردم؛ بند چادر را دور سرم انداختم و از حیاط بزرگمان عبور کردم. وقتی خواستم درب آبی فلزی را باز کنم؛ ترس برم داشت. اگر کسی نداند من به کجا میروم حتما یک بلایی به سرم میآورد و کسی نمیفهمد چه شده و همه، تقصیر را گردن من که احتمالا آن موقع یا کشته شدهام و یا کارتن خواب؛ میگذارند و دنبال متهم نمیگردند.
بعد هم پدرم برای حفظ آبرویش میگوید کسی مقصر نبوده و من دختری به نام ارغوان ندارم. آه خدای من! چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار من است! مشتی به سرم کوبیدم و جلوی درب، بلند گفتم: - احمق، تو برو! اون که تو تهران جایی رو نداره ببره خلاصت کنه، پس برو و زود از دستش فرار کن! نگاهی به ساعت انداختم. هشت و ربع شده بود. مانند آدمهایی که برای آخرین بار به خانهشان نگاه میکنند، برگشتم و باغچهی کوچک مستطیل شکل که مادرم گلهایش را کاشته بود، پلههای عریضی که به خانه میخورد، درختهای انجیری که زیبایی حیاط را به اوج خود رسانده بود، کاجهایی که مشخص نبود از کجا داخل حیاط ریختهاند را از نظر گذراندم. پی هر اتفاقی را به تنم مالیدم و بعد از باز کردن در و خرد شدن برگهایی که جلوی در خانهمان تلنبار شده بود، نگاهی به خانهی همسایه رو به روییمان انداختم که نکند این همسایه کنجکاو آمارم را به آقاجون و مادر بدهد. دستی به زیر شالم کشیدم و با کتونی مشکیای که بندهایش را از هولم جا به جا بسته بودم، به سمت جلو دویدم تا هر چه زودتر از شر محلهمان خلاص شوم. بعد از نیم ساعت پیاده روی و ده دقیقه چرخیدن در یک مقصد که احتمالا راه را گم کرده بودم به پارکی که گفته بود، رسیدم. روی صندلی رو به روی پارک نشسته بود. نگاهش سنگین و چهرهاش مغرورتر از همیشه بود. مغرور که میگویم زمین تا آسمان با غرور امیر فرهود فرق داشت.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺