📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_14
📌
او برای داشتههایش مغرور بود و کیوان امروز فقط برای من. هوای صبح خنک بود و باد هر دفعه چادرم را به یک سمت میکشاند. به محض ورودم، از روی نیمکت سبز و سفید بلند شد و تیشرت سفیدش را تکاند. رو به روی هم در حالی که سکوت کرده بودیم ایستادیم. دستهایش را در هم قلاب کرد و چشم غرهای حواله من کرد. بعد از چند ثانیه که با نگاههای خیرهمان گذشت، به حرف آمد: -خوبی؟ بیا بشین اینجا! نگاهی به دور و اطراف انداختم و پرخاشگرانه گفتم: -معلومه که خوب نیستم. مگه تو گذاشتی خوب بمونم؟ فکر آبروی خودت نیستی فکر آبروی پدر و مادر من باش! اینقدر مزاحم من نشو! توقع داری بیام کنارت بشینم و گل بگیم و گل بشنویم؟ اون هم جایی که ممکنه ده نفر از آشناها من رو ببینند و آبروم بره. زود حرفت رو بگو، باید برم! روی نیمکت نشست و پاهایش را روی هم انداخت. انگار نه انگار که گفتم زود حرفش را بزند. - آبروی من رو میخوای ببری؟ میگم بگو چی کارم داشتی! بعد از آنکه گوشیاش را از داخل جیب شلوار جینش بیرون کشید، گفت: -عکسهای نامزدیت رو دیدم. اول باور نکردم اما وقتی زنگ زدی گفتی همه چی بین ما تموم شده طاقت نیاوردم...
میفهمی ارغوان؟ تو لایق اون محبتهای من نبودی. حداقل دو تا خواستگار رو رد میکردی مردم فکر نکنند هولی و من فکر نکنم هیچ اهمیتی برات نداشتم و اگه این یک سال تو کما بودم شرف داشت به دوستی با تو! گفتم بیای اینجا تا تکلیف این یک سال حماقت رو روشن کنیم. من تمام عکسها و پیامهات رو حذف میکنم به یه شرط! نگاهی پرسشگرانه به صورتش انداختم که ادامه داد: - از اون پسر جدا شو! خودم میام خواستگاریت. نمیذارم قند تو دلت آب شه. اون لیاقت تو رو نداره! قهقههای سر دادم و جملهاش را به سخره گرفتم. - اون لایق من نیست؟ اون وقت توی آس و پاس لایق خانوادهی مایی؟ فکر کردی کی هستی جز یه جوون نابالغ بیدست و پا؟! تازه سبیلش در آمده بود؛ آن وقت برای من تعیین تکلیف میکرد! خیره در عسلی چشمهایش بودم که صدای بوق بلندی را از کنار پارک شنیدم. به سمت صدا برگشتم؛ مات و متحیر به ماشینی که آن ور پارک بود نگاه کردم و با همان حالت گیج گفتم
برو! از این جا برو! نمیخوام تو رو ببینه. صدای خندهی بلندش را کنار لالهی گوشم شنیدم. - خودم بهش گفتم بیاد. هر چی نباشه اون رفیق گرمابه و گلستانته! برگشتم و با چشمهایی که ریز کرده بودم، نگاهی به سر تا پایش انداختم. - میدونی؟ تو یه مشکل خیلی بزرگ داری. اون هم اینه که پا تو از گلیمت درازتر میکنی! چرا نمیخوای قبول کنی من دوستت ن... دا... رم! پوزخند معنا داری زد و از کنارم گذشت. محکم و با پاهایی که هر بار محکمتر چمنها را له میکرد، به سمت ماشین سوری رفت و من هاج و واج نگاهش میکردم. جلو نشست و سوری با یک بوق گازش را گرفت و رفت! بند چادر از سرم رها شده بود و روی شانهام افتاده بود. تعادل نداشتم. چطور توانسته بود به من خیانت کند؟ به منی که او را شریک همه چیزم کرده بودم، حتی رازهای دخترانهام! داخل پارک قدم میزدم و خودم را برای این اعتماد سرزنش میکردم. نگاهی به ساعت مچی طلاییام انداختم. ساعت یازده شده بود، نیم ساعت دیگر مادر به خانه میآمد و اگر من داخل خانه نباشم حتما جر و بحثمان بالا میگیرد. گلویم خشک شده بود
سر راه سری به سوپر مارکت محل زدم. -آقا یه بطری آب لطفا! مرد نسبتا چاق و چهل- چهل و پنج ساله مغازه دار، رفت و بطری آب معدنی را آورد. دستم را داخل جیبم بردم. حتی هزار تومان هم داخلش نبود! - شرمنده... من پول همراهم نیست. ببخشید! خواستم بیرون بروم که صدای بم و مردانهاش را پشت سرم شنیدم. - آقا من حساب میکنم. خانوم شما بطری رو بردارید و از این جا برید. برگشتم و نگاهمان با هم یکی شد. او با چین میان پیشانیاش و من با چشمهایی که اندازهی کاسههای آب گوشتخوری شده بود. بیحرف پول را جلوی مغازهدار گذاشت و در برابر چهره متحیر من از سوپر بیرون زد. به سمتش دویدم. -اینجا چی کار میکنی؟ ببخشید من حوصلهام تو خونه سر رفته بود، یه سر اومدم بیرون بعد تشنهام شد... جملهام را قطع کرد. - انشاء الله کلید خونهتون رو که داری؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺