eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 آدم‌ها از یک جایی به بعد آرزوهایشان را رها می‌کنند و به همان زندگی عادی بر می‌گردند و بعدتر هم آمال و آرزوهایشان را به سخره می‌گیرند! حال و روز الان من شده بود؛ چه می‌خواستم و چه شد! بدتر از همه آن روز بود که برای اولین بار پای آقای فرهود به خانه‌ی ما باز شد. همان روز بود که بعد از مشاجره فوتبالی بین من و کیوان-که من هیچ چیز ازش نمی‌دانستم و او مدام می‌گفت "استقلالی شو" و من می‌گفتم "پرسپولیسی‌ام چون اول جدول است" -بلاکش کردم و از اتاق بیرون زدم. حاج آقا جواد با دیدن من ابتدا تعجب کرد اما بعد، از خوشحالی دهانش باز مانده بود! مشخص نبود در من چه دیده که انقدر به وجد آمده بود. آخر سر هم گفت که آخر هفته با آقازاده خدمت می‌رسیم. پدرم اول خشکش زده بود اما نمی‌دانم چه شد که او هم با خوشحالی گفت:«قدمتان سر چشم!» انگار دهه‌ی پنجاه شده باشد و پدرها برای دختر و پسرهایشان تصمیم بگیرند! - چه هر کی به هر کی ای بود ها...! باید به پدرت بگم تجدید نظر کنه و به یه دانشگاه دیگه بفرستت! مردک با اون هیکل گنده به من می‌گه دخترتون با این رتبه، هیچ رشته‌ای نمی‌تونست بخونه که ما باستان شناسی قبولش کردیم! کلافه، صندلی شاگرد را عقب می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم. - مادر من، بنده‌ی خدا حق داشت. رتبه‌ی چهارده هزار من رو بدی باهاش ماست هم نمی‌تونی بخری! از زیر عینک گردش، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و بعد حواسش جمع رانندگی‌اش شد. - مثل اینکه دختر خواهر عصمت خانم هم هست، خودت رو جلوش خوب نشون بده نره پشت سرت حرف بزنه! می‌دونی که گذشت اون زمانی از روی قیافه نظر می‌دادن الان اگه دختر شاه پریون هم به جای بله بگه الو پشت سرش هزار تا حرف و حدیث ردیف می‌کنند. پوفی کشیدم و موهای بازیگوشی را که دم به دقیقه از زیر مقنعه بیرون می‌زد، سرجایش برگرداندم. یک ربع بعد دم برج "سبلان" بودیم. طبق گفته‌های آقای فرهود و پدرم، یکی از طبقه‌های این برج به نام امیر بود و قرار بود بشود آلونک ما! به دنبال زنگ خانه آقای فرهود، زنگ سرایداری را فشردم که به سرعت گفت:«طبقه ششم واحد سمت چپ» بعد از باز شدن درب آهنی برج وارد شدیم. محوطه‌ی بزرگ همکف چشمگیر بود. به خصوص آن آبشار مانند کوچکی که میان دیوار بود و مبل‌های تخت خواب شوی سورمه‌ای و آن میز چوبی روبه‌رویش که آدم دلش می‌خواست زمان استراحتش بیاید آن پایین و پا روی پا بگذارد! با آسانسور بالا می‌رفتیم که مادر گفت تو چرا مقنعه سرته؟ شکل بچه دبیرستانی‌ها شدی! - گفتید می‌خوایم بریم برای ثبت نام! یادتون رفته؟ به چهره خودم در آینه قدی آسانسور خیره شدم. انقدر ساده و بی‌آرایش بودم که الان فکر می‌کنند از مجلس ختم آمده‌ام! زیر چشم‌هایم گود رفته، جوش بزرگی که به تازگی گوشه‌ی بینی گوشتی‌ام را تحت سلطه قرار داده بود و ابروهای نازکی که در برابر پیشانی بلندم احساس حقارت می‌کرد، می‌شد گفت زشت‌تر شده بودم. " طبقه‌ی ششم، خوش آمدید!" از آسانسور خارج شدیم. در خانه‌شان باز بود و مادر امیر با لبخند بزرگ روی صورتش و دختری که حتم دارم در مجلس عقد ندیدمش به احتراممان جلوی درب ایستاده بودند. به محض دیدن من دختر جلو آمد و با حیرت پرسید: - خاله، لیلی برگشته؟! مادر امیر حالت کلافه‌ای به خود گرفت و دستش را کنار پهلوی راستش گذاشت. - چی برای خودت میگی سوگل...؟ مگه یادت رفته؟ اما سوگل که انگار مانند ما در باغ نبود، دوباره با چشم‌های وزغیش مات من شد. - خاله این خودشه... لیلی امیر مادر امیر دست پاچه با حالت پرخاشجویانه به سوگل پرید: - برو تو اتاق امیر...! آره این دختر همون لیلی امیره! قراره همسرش بشه. من و مادرم گیج بودیم که عصمت خانم لبخند زنان گفت: - بفرمایید داخل! معلوم نیست این سوگل ما امروز چش شده. فکر می‌کنه اسم ارغوان، لیلی شده! نگاه من و سوگل هنوز از هم فاصله نگرفته بود که دوباره گفت: - لیلی، تو نمی‌دونی امیر توی غیاب تو چی کشید! کالج‌های سبزم را بیرون کشیدم و وارد خانه شدم. - سلام. من لیلی نیستم؛ امیر آقا هم مجنون نیست! به چشم خود دیدم که مادر امیر دست سوگل را کشید و به سمت اتاقی آخر سالن برد. لوستر بزرگ طلایی با لامپ‌های رنگارنگ، نور خانه را به زیبایی تامین کرده بود. سه فرش دست بافت دوازده متری با طرح ماهی وسط ساختمان دویست یا شاید دویست و پنجاه متری انداخته شده بودند و آن گلدان‌ها و تابلوهای قیمتی چشم آدم را به تحسین وا می‌داشت. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🌸🌺🍀🌺