📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_24
📌
هم مجبور به از خود گذشتگی بشم و مخ هر دوتاشون رو بزنم تا تو مجرد بمونی و تنهایی رو جشن بگیری! مسخرهای نثارش کردم. بعد از آنکه مادرش بیرون رفت و خوردن ماکارانی از ظهر مانده؛ روی تشک ولو شدیم. فکر کنم امشب شب یلدا بود که قصد تمام شدن هم نداشت! شاید هم تنها برای منی که همیشه زندگیم یکنواخت و روزمره بود، اینطور حس میشد. صبحی که از یک قرار بیارزش با کیوان شروع شد و دزدی و تهمت به سوری و در آخر فاش شدن راز امیر و لیلی. چشمهایم با خواب بیگانه شده بود. از زمانی که با کیوان دوست شدم با این بیخوابی مضحک وصلت کردهام! از همان روزی که چیزی برای مخفی کردن و فردی برای فکر کردن برایم پیدا شد؛ دیگر شبها زود خوابم نبرد. آن هم در خانوادهی ما که رسم بر این بود سر ساعت یازده همه در تخت خواب باشند! گاهی چراغ مطالعهام را روشن میگذاشتم تا فکر کنند تا دیر وقت مشغول مطالعه کتابهای درسیم بودم، حال آنکه هر کاری میکردم غیر از درس خواندن! *** - خاک بر سر من که تا حالا فکر میکردم میری سر کار! هه...! مامان کارت این بود؟ آره؟ مگه نگفتم خودم کار میکنم خرجمون رو در میارم، نگفتم؟
اگه میخواستی شوهر کنی همون سالهای اول میکردی دیگه چه کاری بود به خاطر من به همه جواب منفی بدی، هان؟ - تو رو جون فریدون ساکت شو، ارغوان میشنوه! - به درک...! بذار بشنوه! خیلی جالبه که تو هنوز من رو به اسم شوهر نامردت قسم میدی! دیدمت داشتی از ماشین اون یارو پیدا میشدی. صدای هقهقهای سوری در گوشم طنین انداز شد. معلوم نبود چه بر سر مادر و دختر آمده که این گونه باهم به جدال پرداختهاند. - ببند دهنت رو دیگه! به خدا خسته شدم از تو، از خودم، از این تن لعنتی! دقیقا بالای سرم ایستاده بودند و اینگونه اشک میریختند و به هم ناسزا میگفتند. حتی جرات نکردم چشمهایم را باز کنم. - اون ماشینی که رسوندت اینجا، ماشین اون بود؟ این خونه و ماشین رو واسه خاطر تو به ما بخشیده؟! پس اینکه دوست ارغوانی و من باید بهت کمک کنم کشک بود! خدایی شد امروز پاشدم و از پشت پنجره دیدمت! سر کوچه... وای! تو چی کار کردی مامان؟ اون زن و بچه داره! از که حرف میزدند؟ مگر غیر از این بود که خانه و ماشین سوری را پدر من داده بود؟ نکند مادر سوری و پدر من...! حرفم را در جا قورت دادم.
حاج کاظم هدایت عاشق مادرم فاطمه است و خطا نمیکند اما اگر خواسته یا نا خواسته چشمهایم را گشودم. نیمخیز شدم و سلام آرامی به سوری و مادرش کردم. مادرش رنگ پریده به نظر میرسید و دستهایش میلرزید. صورت سوری خیس اشک بود و ابروهایش نامرتب پایین آمده بودند. سفیدی چشمهای هر دو سرخ سرخ! و این وسط چیزی میلنگید؛ اینکه چرا بعد از بیداری من سکوت اختیار کرده بودند و نگاه سوری به من نگاهی دوستانه نبود! "لیلی" - فوتبال شروع شد دختر. ول کن اون عکسا رو! بیا دیگه! قطره اشک مزاحم را از صورتم پس زدم. کاش میشد تا دل صبح به حال زار خودم گریه کنم؛ اما امان از این بغض لعنتی! - الکلاسیکو بدون من دیدن نداره ها! بذار وسایلم رو جمع کنم میام! پیراهن سورمهایش را در آغوش کشیدم. بو میکشیدم شاید از پشت عکس، بوی عطر تلخش به مشامم برسد. میگفتند عروسی کرده و همسرش دختریست هم سطح خودش! پس حاج جواد به خواستهاش رسید. نیلوفر را فرستاده بودم پیشان. امیر را دیده بود اما دختر را نه.
یاد آخرین تماسمان افتادم قلب بیمارم تیر کشید."️ من فریب همون کسی رو خوردم که بیشتر از همه باورش داشتم!" عکسها را لای کتابی گذاشتم و از اتاق چهار متری خارج شدم. نیلوفر روی تشک رو به روی تلویزیون چهارده اینچ که نصف عمرش برفک نشان میداد؛ ولو شده بود و هوار میکشید" گل" دوباره فراموش کردم گذشته را و پای بند حال شدم. - دِ ببند اون فکت رو! آفساید بود. با دندانهای زرد و کج و معوجش خندید. - لیلی جون داور با ماست. رونالدوتون رو هم اخراج کرد! نگاهی به ساعت گوشی سادهام انداختم. شش بعد از ظهر را نشان میداد و این نیلوفر تنبل هنوز جایمان را جمع نکرده بود. گفته بود امروز پسری به نام کیوان میآید، دیروز برایش کاری کرده کارستان که پسر مجبور است تا آخر عمر مدیونش باشد! شب را کنار هوشنگ و عباس صبح کرده بود. هوشنگ، برادر نیلوفر بود. پدرش بدو تولد نیلوفر به علت چهره زیبایش نامش را هم نام گل گذاشت. هنوز سه ماه از مرگ برادرم نگذشته بود که عباس به جمعمان پیوست. پسری که ادعا میکرد صدایش زیباست و خوانندهی بنامی میشود. میگفت چون پول نداشته مجبور است این خرابه را اجاره کند. به لطف آقا جواد(!)، صاحب خانه خیلیها شدم از جمله نیلوفر و برادرش که از شهری غریب به تهران آمده بودند. - هوی لیلی! حواست کجاست؟ گل زدید...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺