📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_25
📌
لبخندی بیزاویه روی صورتم نقش بست و چند بار از شوق ساختگی روی فرش سوراخسوراخ پریدم و هوار زدم: - دیدی بابا! شماها فقط با ناداوری میتونید ما رو ببرید! کاسه رو پر کن تا دستام رو بشورم و بیام! * - تخمه یا پاستیل؟! - نکنه فکر کردی من از این دختر تیتیشمامانیام که جونشون در میره واسه پاستیل؟ نه پسرم من کنار جوب میشینم و تخمه میشکنم بدون اینکه به کثیف شدن مانتو و شلوارم فکر کنم. از این بچه لوسها که سریع لباسهاشون رو میتکونند هم اصلا خوشم نمیاد آقای امیرخان. * لبخندی روی صورتم شکل گرفت که سریع به همان شکل خشک شد. او دیگر برای من نبود! حتما نامزدش عاشق پاستیل است و حتی نمیداند آفساید چیست! قلبم دوباره تیر کشید. چهرهی امیر روی بلندی پشتبام جایی ناشناس، جلوی چشمهایم رژه میرفت. پاهایم سست شد و کنار اپن آشپزخانه خشکم زد. برادرم فرهاد دستهایش را به سمتم دراز کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد. روی زمین ولو شدم. صدای فریادهای مادرم در گوشم طنین انداز شد.
فریاد میزد و کمک میخواست" فرهاد، اون چیه تو دستت؟ الهی تیکهتیکه بشی مرد! الهی داغت بمونه تو سینه من و این توله سگهات! ببین به چه روزی انداختیمون که باید شیشه رو از دست فرهاد پنج سالهام بگیرم!" صورتم سرد سرد بود، خیسی عرق پشت موهای فرم را چسبناک کرده بود. صدای وحشت زدهی نیلوفر را میشنیدم اما جز تصویری مات چیز دیگری در نظرم پیدا نبود. - لیلی! وقار لطفا! اگه حاجی ببینه با مانتو جلو باز اومدی دیدنش دهن من رو به قول خودت... - صاف میکنه! اخمی روی پیشانیش جا خوش کرد. - بیادب. - امیر؟ - جونم؟ موهایم را داخل روسریم فرو کرد. - قول بده هیچ وقت ترکم نکنی! مردهای دنیای من با تو خیلی فرق داشتن. نمیخوام از دستت بدم. بوسهای از بالای روسری حواله پیشانیام کرد. - تو رو ترک کنم اون وقت با قلب خودم چی کار کنم؟ اون رو هم باید ترک کنم
اگه من برم به جای قلبت، سنگ میذاری؟! چادری را از پلاستیک درمیآورد و روی سرم میکشد. - از رفتن حرف نزن! ببخش که مجبورم طوری که حاجی میخواد بپوشونمت! بعد از موافقتش با ازدواجمون هر طور که دوست داشتی بگرد! تو آزادی. -میشه قید محرم نامحرمی رو بزنی و بغلم کنی؟! فقط یه بار! -وسط خیابون؟ بیا بریم تو ساختمون! تا همین الانشم از ارث حاجی محرومم. ولی بازم به درک! چون تو هستی! ناگهان فیلم تغییر کرد و به جای امیر، نیلوفر و جوانکی مو فرفری جلوی چشمهایم به تصویر درآمدند. - الهی قربونت برم٬ یهو چت شد؟ - نیلو؟! ببخشید نگرانت کردم! برای چی منو آوردی بیمارستان؟ پولت تو جیبت قر اضافه میداده؟ تو خونه خوب میشدم دیگه. یه سرگیجه ساده بود. با شنیدن صدای مرد پیری با لباس تماما سفید و موهای جوگندمی سرم را بالا گرفتم. - من چیزیم نیست به خدا! مرخصم کنید برم! اما اخمهای مرد٬ حرفهای مرا نقض میکرد. - چی مصرف میکنی؟
کمی چشمهایم را مالیدم. مرد پنجاه- پنجاه و پنج ساله به برگهای که روی آن مشخصات من درج شده بود نگاهی انداخت، سپس به سمتم آمد. - چه اسم قشنگی داری! حیف تو نیست؟ هنوز اول راهی. لب خشکم را با زبان تر کردم. - فقط هر شب لورازپام میخورم. چرا طوری نگاهم میکنید انگار معتادم؟ - پوف...! خانوم گلدرهای شما به این دارو معتاد شدید. عوارض این نوع داروها رو هم که میدونید؟! سرگیجه داشتم، نفسم را به سختی بیرون دادم. - من هیچ چیز راجع به عوارض یه قرص خواب معمولی نمیدونم واقعا! خواهش میکنم انقدر سوال پیچم نکنید! نیلوفر جوگیر شده با چشمهای وزغیاش نگاهی به من انداخت و بعد رو به دکتر گفت: - سیگارم میکشه! هر چقدر هم من و هوشنگ بهش میگیم، مثل یاسین تو گوش خر خوندنه آقای دکتر. لبخند محوی روی لبهایم شکل گرفت. به ساعت بالای سرم نگاهی انداختم، دیرم شده بود! حتما الان مردک مشتاق برای این تاخیر توبیخم میکند. سرم را از دستم جدا کردم. کمی خون بیرون زد هر چند که مهم نبود. خواستم از تخت بلند...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺