:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_28
📌
لیلی اصلا شبیه تو نیست که بخوام به خاطر شباهتتون با تو ازدواج کنم. چهرهات یه نمه به اون میخوره اما تو و اون هیچ شباهت دیگهای ندارید. - اگه دوباره برگرده باهاش ازدواج میکنی؟ - اون من رو به پول فروخت اون وقت میگی ازدواج؟ پنجره را بستم و پرده را کشیدم. صندلیام را به سمت تخت بردم. - اگه من هم قبل از تو عاشق یکی دیگه میشدم، اون وقت تو هم مثل من طرف رو میبخشیدی؟ اندکی اندیشید و مچش را زیر چانهاش قرار داد. - گذشته، گذشته ارغوان. باید به فکر حال بود. اگه بگم لیلی رو فراموش کردم دروغ محضه چون اون، قسمتی از قلب و مغزم رو تحت سلطه خودش قرار داده. هنوز هم تو خوابهام اون رو میبینم، هنوز هم باهاش وسط بارون قدم میزنم. هنوز هم پدرم رو نبخشیدم. برای شنیدن این حرفها راهش نداده بودم! این چرندیات را برود برای لیلی جانش بگوید پسرهی حقه باز. به خدا اگر کیوان را به او معرفی کنم چنان میزنتم که صدای خر بدهم! اصلا مردها همین هستند خودشان هر کاری کنند میگویند جوانی کردهایم اما وای به حال اینکه همان کار را زنی بکند دیگر امانش نمی دهند. - چطور شد با لیلی آشنا شدی؟
با لنگه کفش! مات و مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد. - اواسط بهمن بود، داشتم با یکی از استادها سر نمره کلنجار میرفتم که یه دختر خوش پوش ترم اولی با لبخند و عشوه سمت استاد اومد. استاد تا دیدش گفت " برو گلدرهای بهت پونزده دادم!"اونم خوشحال برای من دستی تکون داد و رفت! حرصم گرفته بود.
اون نه و نیم من رو ده نمیکرد اون وقت به این دختره اینطوری نمره داد! منم عصبی از پلهها پایین میرفتم که دیدمش روی پله نشسته و سرش تو گوشیشه. لنگه کفشم رو درآوردم و پرت کردم سمت گوشیش! بندهی خدا با دیدن لنگه کفشی که به گوشیش خورد هوار کشید! بعد به من نگاه کرد و با حرص گفت" لنگه کفت رو بهت پس نمیدم آقای نامحترم بسیجی متظاهر!" همین شد که لنگه کفش من رو برداشت برد و نمیدونی اون روز با چه بدبختیای به خونه اومدم. وقتی از لیلی صحبت میکرد، لبخند تلخی روی صورتش جا باز میکرد. این حرفها را به من میگفت اما در خاطرههایش غرق شده بود! - پس تمام خاطرههاتون رو از بر هستید؛ یعنی هنوزم اون رو دوست دارید. درسته؟
بعد از اینکه رهاتون کرد باز هم دوستش داشتید... متاسفم که نمیتونم جای لیلی رو براتون پر کنم و در کل توی چرخ و فلک زندگی همراهیتون کنم. سرش را بلند کرد و به چشمهای قهوهای پررنگم که حالا کنار هالهای از نور روشنتر دیده میشد، نگریست. لبخند بیجانی روی لبان خشکش نشست. - من میروم ز کوی تو و دل نمیرود...! خب منم سعی خودم رو کردم که مثل اون فراموش کنم اما نشد. همون چرخ و فلکه که گفتی همون داره باهام بازی میکنه. اینکه میگن بعد از تموم شدن یه رابطه زن بیشتر آسیب میبینه حرف مفته! این من بودم که توی این رابطه باختم، نه لیلی. لبانم را تر کردم و مژههایم را به سمت بالا هدایت کردم. - ازش هیچ خبری ندارید؟ گیج و منگ نگاهم کردم. - از کی؟ - لیلی دیگه. خنثی نگاهم کرد. مثل کسانی بود که در درون در حال انفجار هستند اما میخواهند ظاهر خود را خونسرد نشان بدهند. - دیگه بسه. خب آخرین حرفت رو بگو! با وجود علاقهی من به یه زن دیگه حاضری با من ازدواج کنی؟ به شناسنامه خط خطی شدهام فکر کردم. به تباه شدن جوانیم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺