eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 نکنه می‌خواستی باهاش بری؟ - مامان همه چیز رو فهمید. دیگه حتی بهم اجازه نمیده تنها، مدرسه برم. این چند وقته تو هم حال و روز خوبی نداشتی که باهات درد و دل کنم. یک هفته است که مامان گوشیم رو گرفته. خدا را شاکر شدم از اینکه خواهر کم عقلم را نجات داده. - یه جوونی راه باطلی رو می‌رفته، یه پیرمرد بهش میگه نرو این راه تهش بن‌بسته، من رفتم! اما جوون بی‌توجه میره و می‌بینه بن‌بسته، اما وقت برگشت هم سن همون پیرمرد شده. سعی کن دیگه به اون پسره فکر نکنی، هم به خاطر خودت و هم خانواده‌ات. یاد بگیر برای هیچ چیز و هیچ آدم بی‌ارزشی چشم‌هات رو بارونی نکنی! هیچ کسی ارزش فکر کردن نداره. ملیحه با چادر اشک‌هایش را پاک کرد. - تو اگه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟ هم با یه پسره در ارتباط بودی هم برای هر بار قهرتون اشک ریختی. هر بار هم توی خونه به یاد اون بودی. راستی فردا مهمون داریم! او همه چیز را می‌دانست و من چه ساده لب به نصیحت‌های احمقانه‌ام گشوده بودم. - مهمون برای چی؟ فردا من و آقاجون باید بریم دادگاه برای کارهای طلاق! مشخص بود که سردش شده، پتو را از دور خودم باز کردم و روی شانه‌های ورزیده‌اش اندختم. - عمو میاد. شاید بخواد پا درمیونی کنه برای طلاق نگرفتن شما دو تا دستانم را به هم مالیدم، عطسه‌ام گرفته بود. سه بار پشت سر هم عطسه کردم. بینی‌ام مانند یخ، سرد سرد بود. - لیلی هم مثل این پاییز یهویی سرد شد! گنگ نگاهم کرد. - لیلی دیگه کیه؟ برایش گفتم بعضی از قسمت‌هایی که در نامه خوانده بودم. مثل آنکه بالغ‌تر از من بود، همه چیز را می‌فهمید و استدلال می‌کرد. - کسی بهش چیزی گفت که سرد شد؟ - مگه کسی به پاییز چیزی گفت؟ ملیحه هوا روشن شده، من خسته‌ام. خوابم میاد. دیگر باران قطع شده بود و صدای حرکت ماشین‌ها زیر باران نمی‌آمد. "لیلی" کیوان رو به رویمان دو زانو نشسته و برایمان از ارغوانی می‌گفت که به نظر دختر ساده و احمقی است چرا که از تهدیدهای این جوانک نابالغ هراس دارد! عباس ضربه محکمی به شانه‌های جوان زد تا از عالم رویا بیرون بیاید. - پوف! چقدر تو سریشی. مگه نمیگی دختره نامزد داره؟ خب بکش کنار اذیتش نکن! - ولی من دوستش دارم! هوشنگ دستی به سبیل‌های کشیده و بلندش که تا نوک بینی می‌آمدند، کشید. - پس بهش بگو دوستش داری! من بهش نگفتم الان دو تا بچه داره. کیوان مات چهره‌ی پر ابهت و خشن هوشنگ بود، حتما در ذهنش فکر می‌کرد این قیافه را چه به عشق و عاشقی؟! من و عباس و هوشنگ قهقهه می‌زدیم و کیوان بهت زده بود. عباس پیش دستی کرد و چایی نباتش را سر کشید. - داداش، اینطوری داش هوشنگ ما رو برنداز نکن! ایشون واس خودش مجنونی بوده. مگه نه نیلو؟ نیلو از آشپزخانه بیرون آمد. شلوار ارتشی پوشیده بود و شومیز خاکستری، موهای کوتاهش را با رنگ ابروهایش ست کرده بود. پوزخندی زد و ابروهایش را در هم کشید @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺