#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_9
در دل ناسزایی نثار سوری کردم و به راهم ادامه دادم. از آسانسور بالا رفتیم و داخل ساختمان شدیم. کنار دفتر نوشته بود " وکیل پایه یک دادگستری امیر حسین فرهود" سوری زنگ در را فشرد و کمر مرا به سمت پایین فشار داد. تقریبا مانند پیرزنها شده بودم! دختر جوانی با مانتوی کوتاه و جذب سورمهای که تمام هیکلش را نمایان میکرد در را گشود. - امیر جان هست؟ جا خوردم. لعنت به تو سوری که همیشه مرا سکه یک پول میکنی! دختر با لبهای کج و معوج نگاهی به سر تا پای سوری انداخت و با حالتی تمسخرگونه گفت: - به شما ربطی داره؟ از کی تا حالا آقای فرهود برای شما غریبهها شده امیر جان؟! سعی کردم سرم را کمی بالا بگیرم تا چهرهاش را برانداز کنم. چشمهایش عجیب مسخ کننده بود. عسلی چشمانش توان داشت که هر مردی را به خود جذب کند. مژههای بلند و فر، زیر و روی چشمهای زیبایش را کاملا سیاه کرده بود. لبهای قلوهایاش را رژ غلیظ قهوهای کشیده بود و خال لبش بیش از هرچیز خودنمایی میکرد.
این زن به راحتی میتوانست هر که را که میخواست تصاحب کند! دیدن این چهره، کافی بود تا شکست را قبول کنم! شکست واژهای که تمام عمر مرا در برمیگرفت. از بدو تولد که مادربزرگم به مادرم سرکوفت میزد "چرا بچهات دختر شده؟ این بچه دو کیلویی به چه درد اجداد ما میخوره؟ چقدر هم سیاه و زشته! بینیاش رو ببین تمام صورتش رو گرفته. نیمچه عضله در وجود این فندق نیست و..." شکست بعدیام در کلاس اول دبستان بود که به بار نشست. آنگاه که از شدت آرام و مظلوم بودنم در یک گوشه مینشستم و چشمهایم را به معلم پیر و اخمویمان میدوختم و مقنعهام را شلخته جلوی صورت و چانهام قرار میدادم. بچههای کلاس راجع به من پچپچهایی میکردند که خودم از شنیدن حرفهایشان شوکه میشدم! یکی میگفت:«انگاری سرطان داره. شاید هم ابروهاش کلا در نیومده!» دیگری نچ نچی میکرد و با دست اشارهای به من میکرد و میگفت:«شکل و شمایلش به این مدارس غیر انتفاعی نمیخوره! به جان خودم دختر کارگر همون آقا خوش تیپ است که صبحها میارتش!» دیگری قهقهه سر میداد و در گوش کناریاش میگفت:«شرش کی از مدرسه کم میشه؟ اصلا چرا آوردنش کلاس ما؟ دختره مثل افسردههاست. انگار افغانیه!» و حرفهایی که اگر به گوش حاج هدایت بزرگ میرسید نه من را زنده میگذاشت نه آنها را
آنقدر در زندگانیام از این شکستها خوردهام که دیگر تاب این شکست، حالا هر چه میخواهند اسمش را بگذارند! چه شکست عشقی، چه طلاق را ندارم! سوری ضربهای به بازویم زد. به خودم آمدم و نگاهی به منشی خوش پوش آقای فرهود انداختم. گفتم: -آقای فرهود هستن؟ با پوزخند نگاهی به صورت ساده و بیآرایشم انداخت. - خاله جان تو با آقای فرهود چی کار داری؟ کوچولو! سوری شروع کرد به خندیدن. قرار بود شکل پیرزنها چادر سر کنم نه اینکه مثل خاله ریزهها شوم! سوری همان طور که میخندید گفت: -خاله ریزه عمته جونم. این دختری که اینجاست اومده تا انتقام از بین رفتن دخترونگی و جوونیش رو از فردی متعرض بگیره! حالا میگی ما بریم تو یا خودمون از این درد بمیریم! نه تنها منشی بلکه این بار من هم چشمهایم مانند نعلبکی، بزرگ شد. زیر لب گفتم: -سوری نکنه میخوای بریم تو؟! امیر من رو اینجا ببینه از هستی ساقطم میکنه
پشت دستش را به من نشان داد؛ یعنی "خفه شو! اگر نشوی استخوانهایت را خرد میکنم." منشی چانهام را گرفت و نگاهی به تمام اعضای صورتم انداخت و با وقاحت پرسید: -خیلی درد داشتی؟ آخی! من هم اولین بار این طوری شدم اما این هم باید بدونی که دادگاه تنها کاری که میکنه اینه باید زن اون یارو بشی! تو که این رو نمیخوای؟ چشمهایم گردتر شد. اگر امیر فرهود الان پشت سرمان بود حتما به جرم این بیآبرویی، جد و آبادم را جلوی چشمم میآورد. بیحرف نگاهش کردم که صدای امیر آمد: - خانم شیدا کجایید؟ از ترس، سرم را پایین انداختم و کنار چادر را داخل مشتم فشردم. چقدر هم با ناز اسمش را صدا میزد. شیدا به خودش آمد و نیم نگاهی به ما انداخت و بلند داد زد: -آقای فرهود، دو نفر اومدن که وکالتشون رو قبول کنید. البته وقت نگرفته بودن و یهو سر خودشون رو انداختن پایین و داخل شدن. حالا اجازه میدید بیان داخل اتاقتون؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺