#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت171
بابا- آره عاطفه؟ تو پیانوش رو زدی؟ نگاهش کردم. مادرم- مگه تو پیانو بلدی؟ الکی نوشتن؟ چشمام پر شد. دستام رو گرفتم جلو دهنم. نشستم زمین. با گریه ... - من می خوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صدای خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا. بابا دستاش رو واسم باز کرد. رفتم تو بغلش. موهامو می بوسید. بابا- پس پاشو ... پاشو همین الان برو خونتون ... خندیدم و اشکام رو پاک کردم. اتنا- بابارو ... - همین الان؟ بابا- آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت ... پا شدم دویدم تو اتاق. مادرم- مثلا دوستش نداشت ها ... گوشیو برداشتم. ولی نه ... نباید به محمد زنگ می زدم ...
یکم اذیتش می کردم و سر به سرش میذاشتم بهتر بود ... شماره علی رو گرفتم. علی- سلام. به یه دنیا شیطنت و شادی گفتم. - به ... سلام خان داداش ... خندید. - علیک سلام ... علیک سلام آبجی خاتون ... - خان داداش؟ میگما ... این شوور ما که دور و برتون نیست؟ هس؟ علی- شوهر؟ نه نیس ... خندیدم. علی- جون من ... الان گفتی شوهر؟ یعنی آشتی؟ - یعنی آشتی ... علی- ای خدا جون دمت گرم ... دختر تو که این داداش طفلک ما رو دق دادی آخه ... - حالا نه اینکه خیلی مصر برگشتنمه ... همچین گذاشت رفت موندم تو کف ... علی- نخیرم ... مگه محمد میومد با من؟ بست نشسته بود
شهرتون ... توصیه شیده خانوم بود. گفتن ما بریم. یه مدت نه زنگ بزنیم نه اس بدیم بذاریم شما فکراتو کنی ... حالت سرجاش بیاد ... دلتنگ بشی. گفتن اون موقع خودمون میفرستیمش ... شیدا خانوم هم می گفت اگه محمدو ببینی یا زنگ بزنیم ممکنه فقط کارو خرابتر کنیم ... - ای نامردا ... علی- جون من میخوای برگردی؟ - بعله داداشم ... می خوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگی ها ... می خوام سورپرایزش کنم ... علی- بهترین سورپرایز عمرش میشه ... جزاکم الله خیرا ... دوتایی زدیم زیر خنده. علی- خودم میام دنبالت ... - نه نه نه بابا ... خودم پا میشم میام ... اصلا شما نیایی ها ... علی- الان ساعت چنده؟ بذار ببینم ... ها یازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون درمیام بعدظهر اونجام ... تو فقط آماده باش ... خدافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم. قطع کرد. منم که از خدام بود علی بیاد. خوب شد خودش گفت ها. دویدم و به مامان اینا خبر دادم که علی میاد. وسایلی هم نداشتم که جمع کنم. همه زندگیم اونور بود. زنگ زدم شیدا و شیده اومدن خونمون
پیشم. واسه خداحافظی. بعد ظهر ساعت چهار بود که علی رسید. دو ساعت اینا نشست و استراحت کرد و ساعت شش راه افتادیم. تو راه هم افطار کردیم. بعد افطار که دوباره سوار شدیم و راه افتادیم دست بردم و ضبط رو روشن کردم ... آهنگای محمد رو آوردم. علی نگامم کرد و خندید. علی- دستت چطوره؟ - خوبس ... خوبه خوب ... خدا روشکر ... - علی اقا؟ علی- بله؟ - میگم اشکالی نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهید بعد طلاقشونم اینقدر با محمد با احترام برخورد می کردن و باهاش خوب بودن؟ علی- حق برخورد بد رو ندارن ... تقصیر دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندین بار رفت سراغ ناهید تا برش گردونه ولی ناهید بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ... دلش جایه دیگه بود آخه ... این احترامی که می بینی هم به خاطر همینه ... طفلکی محمدم. علی- محمدم دید دستش به جایی بند نیست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ... عجب داستانی شد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت172
لبخند زدم. - داداشی؟ خندید علی- جانم خواهری؟ - دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده ... علی- سه تا بپرس ... - یادته محمد مریض شد؟ قبلش که با اقا مرتضی دعواش شده بود ... بعد اون اقا مرتضی خیلی بامن رسمی صحبت می کنه ... چرا؟ چی شده بود؟ علی- سوال بعدی؟ لب و لوچه ام اویزون شد. - یعنی جواب نمیدی؟ علی- چرا ... دوتاشم بپرس ... بعد جوابتو میدم ... - شما میدونی چرا محمد اون شبی که کارت عروسی ناهیدو دید عصبانی شد؟ مگه خودش کمک نکرده بود که ناهید به اقا شایان بله رو بگه؟ علی- سوال دومتو اول جواب میدم ... ببین ابجی ... اصلا دعوای شما تقصیر ما شد ... من و ناهید خانومو شایان ...
ما فهمیده بودیم شما سرچی با هم بحثتون شده ... کلیم با محمد صحبت کردیم که به حرف بیاد ... ولی زیر بار نمیرفت میگفت از دستم میره ... ولی ما که میدونستیم عشقتون دوطرفس ... تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم محمد نطقش واشه ... خودش که نمی گفت ... پس مجبور بودیم که مجبورش کنیم ... از طرفی بهش قول داده بودیم که حرفی نزنیم پس باید تو عمل انجام شده قرارش میدادیم ... کارتو اوردیم انداختیم تو خونه که ببینی حتما ... کارته هم الکی و صوری بود ... فقط میخواستیم تو بفهمی که ناهید زن شایانه ... نگو شما قبلش با هم آشتی کرده بودی و ما فقط گند زدیم ... عصبانیتشم به خاطر کار ما بود دیگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چیزی بهت نگیم چون می ترسید از دستت بده ... اونروزم عصب
انی شد واس اینکه ما نامحسوس بهت گفتیم ... محمد می دونست که کارته الکیه و فکر می کرد اینطوری از دستت میده ... عصبانی شد ... نمیدونی چی کشیدیم تو این ده روز ... شرمنده ابجی ... ببخشید ... - نه اتفاقا به نیتتون رسیدین ... نطق دوتامونم وا شد ... پس اون روزی که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟ روی همه حرفاش با من بود؟ من احمق گذاشتم به حساب ناهید ... خدایا خیلی گلی ... خیلی باهالی ... دمت گرم ... علی- اما سوال اولت ... نمیدونم گفتنش کار درسته یا نه ... ولی میخوام قول بدی که هیچوقت این قضیه رو به روی محمد و مرتضی نیاری ... اصلا انگار که نمیدونی.. چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟
باشه ... قول ... علی- ختم کلام رو میگم ... مرتضی تو رو می خواست ... اونشب محمد داشت حرفایی که مرتضی به تو میزد رو گوش می داد ... اولوخواست اروم باهاش حرف بزنه ... میگف مرتضی نمیدونه من دوسش دارم ... ولی مرتضی بعد اینکه علاقه محمدو فهمید باز پاشو کرد تو یه کفش که میخوادت و دوستت داره ... محمدم قاطی کرد ... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاری می کردن ... فک کن؟ هنگ کردم ... وا ... چه پررو ... ولی حرفی نزدم ... دلم نمیخواست راجع به این قضیه صحبت کنم ... علی- البته هنوزم دیر نشده ها ... میتونی انتخاب کنی ... داد زدم. - علی اقا ... واقعا که ... قهقهه زد. علی- شوخی کردم بابا ... فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلی با مرتضی حرف زدم و قانعش کردم ... اول که میگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلی باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدی ... محمدم به هیچوجه طلاقت نمیده ... مهمتر از همه اینکه تو هم عاشق محمدی ... اینو که شنید کوتاه اومد ... از محمد معذرت خواهی کرد و به من قول داد که دیگه بهت فکر نکنه ... به چشم خواهر ببینتت ...
مث من لبخند زدم. علی- مرتضی رو که از دور رقابت خارج کردی ... حالا یه نگاهی به دور و برت بنداز و تا برسیم تهران تصمیمتو بگیر ... منم خوشتیپماا ... با چشمای گشاد نگاهش کردم. علیم نگاه کرد و دوتایی پکیدیم از خنده ... این علی هم دیوونه بودا ... عجب شوخیایی می کرد ... علی- مرتضی رو خداوند رحمان بهش رحم کرد و جان سالم به در برد ازین ماجرا ... منو حتی یه درصدم فکرشو نکن که بتونم زنده بمونم ... باز خندیدیم. - من محمدو با دنیاها عوض نمی کنم ... علی- خوش بحال محمد ... براش زبون دراوردم ... علی- بیا ... باز این حرکتو رفت ... من موندم محمد واس چی اینقد براتو خودشو میکشه؟ کوچولو ... زدیم زیر خنده. دیگه روزای تاریک رفته بودن و روزای خنده و خوشی رسیده بودن ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... ساعت ده رو گذشته بود که رسیدیم تهران. علی من رو جلو در پیاده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ در
ﻣﺮﺩﺍﺏ ﮔﻞ ﻣﯿﺪهد
🌸برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ
ﺛﺎﺑﺖ کند
🌸در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻫﻢ
ﻣﯿﺸود ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ
🌸میشود زیبا بود
ﻣﯿﺸود ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩ
🌸ﻣﯿﺸود ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ
ﻣﯿﺸود ﺍﻣﯿﺪ ﺩاشت
🌸لحظه هاتون نیلوفری
🌸شب تون قشنگ
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
⭕️ حسابهایتان را تسویه کنید !!
لطفا حساب هایتان را در ماه خدا تسویه کنید:
🌹🍃ببخشید هایی که از سر غرورتان نگفته ایدوبدهکارید
🌹🍃شاخه گل هایی را که میتوانستید به عزیزانتان هدیه دهید و نداده اید
🌹🍃دلهایی را که میتوانستید به دست بیاورید و نیاورده اید
🌹🍃ماندن هایی راکه بلد بودید ومیشدماند امارفتن را ترجیح دادید
🌹🍃وقلب هایی که شکسته اید وراهی برای ترمیمش نیافته اید.....
🌹🍃حتما نباید حسابمان مالی باشد
🌹🍃همین ها را گفتم میتواند یک عمر خوشبختی را به تو هدیه دهد
🌹🍃 حداقل حساب های عاطفی مان را تسویه کنیم ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آخرین پنجشنبه ماه مبارک رمضان 🌙
و ياد درگذشتگان 😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌹آخرین پنجشنبه ماه رمضان🌹
🕊در روایات بـرای امـوات🕊
🌹بسیار مغتنم دانسته شده🌹
برای چشم انتظاران اسیران خاک 😔
با شاخه گلی،ذکر صلوات و فاتحه ای🌹
از آنها یادی کنیم 🌹🙏🌹
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺🌺☘🌺
🔴 #صدوبیستوهفت_روز_دیگر
💠 گاهی میتوانید با یک #ابتکار و ایده جالب، یک روز عادی را برای همسرتان تبدیل به یک روز فوقالعاده و به #یاد_ماندنی کنید.
💠 مثلا به او پیامک بفرستید و بگویید: "میدونستی ۱۲۷ روز دیگه چه روزیه؟ بهترین روز زندگیمه، روزی که اگر هر روز سجده شکر بهجا بیارم بازم کمه ۱۲۷ روز دیگه روزیه که با یه #فرشته ازدواج کردم" و با همین بهانه او را دعوت به شام کنید و یا برایش #کادوی سادهای بگیرید.
💠 شاید اینکار برای همسرتان از تبریک روز ازدواج، بیشتر #لذت داشته باشد. و بهانه خوبی برای شروع یک رابطه گرم و ابراز عشق و محبت #جدید در زندگی مشترک میگردد.
💠 خانمها از رفتارهای شیرین، ابتکاری و غافلگیرانه همسرشان فراوان #خوشحال و شارژ میشوند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 آرامش #زن در محیط خانه
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال1⃣4⃣9⃣
#کم حرفی اقا
سلام علیکم
من خانومم
من وهمسرم هردو مقید ومذهبی هستیم، دوکارهمسرم منودیوونه میکنه
یکی اینکه بامن زیادحرف نمیزنه، واگه هم حرف بزنه بلدنیست حرفای عاشقونه بزنه ولی کافیه یکی از دوستاش باشه دیگه فرصت کم میار برای صحبت.... دوم اینکه وقتی ناراحتم نمیادسمتم بیتفاوت رد میشه ازم. اون اخرشبا راحت میخوابه ولی من دور گوشیم هستم وخوابم نمیبره، این فکروخیالات دیوونم کرده. خیلی راجع به این موضوع باهاش صحبت کردم حرفمم قبول داره ولی بازم روزاز نو روزی ازنو، عمل به حرفاش نمیکنه، بعضی وقتا تصمیم میگیرم خودمو خلاص کنم از زندگی😔😔
زندگی ای که نه کسی بهت توجه میکنه نه بگوبخندی رو میخوام چیکار؟
ولی از خدا میترسم
روز به روز علاقه ام نسبت بهش کمرنگ و کمرنگتر میشه
باعث شده منم دوس نداشته باشم باهاش صحبت کنم
میشه کمکم کنید
اگه هم بیادسمتم خیلی کمه که درمورد مشکلمون صحبت کنه
پاسخ ما👇👇👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇