6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به زبانی
که توان گفت تو را می گویم
به زمانی
که توان رفت تو را می جویم
جمله ها
قاصر و عاجز ز بیانند ولی
بنده تبریک
تولد به زمان خوشیت می گویم
دوستان
دی ماهی تولدتان مبارک🌹
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_12
📌
- من رو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست شاید این آخرین باره... - داری آهنگ میخونی؟! الان وقتشه؟ بگو چی کارم داری میخوام برم بخوابم! نچ نچی کرد. - مرفه بیدرد. ساعت شش میخوابی؟ الان من باید برم سر حمالیهام. اون وقت تو... واقعا متاسفم برای تربیت حاج کاظم که نهایت تربیتش این دخترهی تن پروره! -حرف میزنی یا قطع کنم؟ - تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خستم... کنارت اونقدر آرومم که از مرگ هم نمیترسم. -سوری! -سورتمه... خب داشتم میگفتم، کیوون زنگ زد بهم. به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. از اینایی که گوشیهاشون همیشه سایلنته خوشم نمیاد. مثلا تو! آره دیگه بهم زنگ زد گفت بهت بگم اگه شب بهش زنگ نزنی یا جوابش رو ندی مجبور میشه همه چی رو به حاجی بگه و عکسهات رو براش بفرسته و خلاص! رنگ صورتم پرید. این مسئله به این مهمی را پیچاند و شوخی و مزاح کرد. یعنی انقدر برایش بیاهمیت بود؟ صدایم تحلیل رفت و طوری که کسی متوجه حرفهایم نشود
و از چشم آقاجون که به تلفن و دهان من دوخته شده بود، دور بماند گفتم: -غلط کرده با تو. فکر کرده من رو تهدید کنه میترسم؟ ببین از طرف من بهش بگو خونه و تلفنمون رو عوض کردیم پس ببنده دهنش رو! تلفن را قطع کردم اما گوشی را پایین نگذاشتم. با خودم بلند بلند حرف میزدم تا فکر کنند هنوز سوری پشت خط هست. آقا جون بعد از بررسی اجزای برافروختهی صورتم دستی به موهای جو گندمیاش کشید. - چی گفت؟ چرا رنگت زرده؟! مادر با دیدن صورت همچون گچم، به سرش کوبید و هوار کشید: -ملیحه...! ملیحه بیمادر بشی! ملیحه کجایی دختر؟ ملیحه همراه کتاب درسیاش از اتاق بیرون آمد و دستی به کمر زد. -بله خانوم جان؟ امری دارید؟[نگاهش به من افتاد.] اوا! خواهر جون چرا شبیه گچ شدی؟ تلفن را سرجایش گذاشتم. خیر آن سرم قرار بود عادی برخورد کنم، حالا تشت رسواییام را باید برایشان شرح میدادم! -چیزیم نیست.
از صبح سرم درد میکنه الان دردش بیشتر شد. میرم استراحت کنم. مادر غرغر کنان مانع حرکتم شد و رو به ملیحه گفت: -بدو برای خواهرت آب قند درست کن! ببین چه شکلی شده! -میگم چیزیم نیست مامان. انقدر کشش نده لطفا! رو به ملیحه گفتم: - تو هم بیا تو اتاقم کارت دارم! ملیحه پشت سرم به راه افتاد. روسری ساتن صورتیام را از سرم بیرون کشیدم و با خشم گفتم: -ملیحه تو دوست پسر داری؟ چشمانش گرد شد و مثل بیگناهانی که بهشان تهمت ناروا زده باشند، داد زد: - معلومه که نه... هر کی گفته دروغ گفته! روی تختم دراز کشیدم و جوراب مشکی کلفتم را بیرون کشیدم و روی زمین پرت کردم. - مامان دیدتتون با هم... تو نیاوران. انکار نکن لطفا! میخوام باهم حلش کنیم. روی تختم نشست و لب و لوچهاش آویزان شد. - به خدا پسره خوبیه! تازه میگه قصدش ازدواجه.
آبجی به خدا راست میگم! نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت! پس کسی که به خانه ما زنگ زده بود همین آقا کوچولو بود و نه کیوان. -چند سالشه؟ اسمش چیه عروس خانوم؟ سرخ و سفید شد و دستش را زیر چانهاش گذاشت. - بیست و یک سالشه. فقط یه بار دیدمش. از مدرسه میاومدم که جلوی راهم رو سد کرد و بعد از کلی تعریف از قیافم پیشنهاد دوستی داد. اول نه آوردم اما بعد وا دادم! آبجی تو رو خدا به مامان بگو اشتباه دیده! بعد از اون فقط چت کردیم حتی حرف هم نزدیم! خندیدم و در حالی که روی تخت میچرخیدم؛ گفتم: -جوجه عاشق پیشه من...! اسمش رو نگفتی؟ - رضا! - دخترهی خنگ چرا به من گفتی؟ نمیگی میرم به بابا اینا میگم؟ دستش را داخل موهایش کرد و با خنده گفت: - خواهری که خواهرش رو لو بده انسان نیست؛ بلکه حیوان است! مثلا من که تو رو لو ندادم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بی توجهیهای ساده در #تربیت فرزند
#استاد_ماندگاری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
متنی بسیار زیبا از پرفسور سمیعی:
برای کسی که میفهمد،
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است
آنانکه میفهمند، عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند، عذاب می دهند
مهم نیست که چه "مدرکی" دارید
مهم اینه که چه "درکی" دارید
مغزِ کوچک و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند
کلماتی که از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست
پس وای بر جمعی که لب را
بی تامل وا کنند
چرا که کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ نداشتن و زیادخرج کردن است!
پس نگذارید زبانِ شما
از افکارتان جــــــلو بزند ...!
👤پروفسور سمیعی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بیشتر از اینکه به فکر تأمین مالی آینده فرزندتان باشید باید به فکر تأمین اعتماد به نفس او باشید ، با بها دادن و وقت گذاشتن برایش او را به این باور برسانید که "می تواند"
@onlinnoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال711
سلام خوبید
ببخشید یک سوال داشتم من ۱۹ سالمه و یک ازدواج ناموفق داشتم و جدا شدم ی اقای مجردی با سن ۳۰ خواستگارمه خیلی ادم خوبیه تقریبا ولی من یخورده اخلاقم تنده الان مشکل من اینه چطوری خودمو تو دل اقا جا کنم که دوصم داشته باشه چون الان فقط ی خواستگاره میشه یخوروه مادرانه راهنمایی کنید😔 و دوم اینکه من باورم اینه مهریه باید ۱۱۴ باشه ولی ایشون میگه من میخوام اندازه ای باشه که بتونم پرداخت کنم مثلا ۳۰ الی ۴۰
به نظرتون چه تصمیمی بگیرم؟
با توجه به اینکه من مطلقه و ایشون پسر هستند تحصیلاتشم کارشناسی ارشد هست و من دیپلم
میشه جواب بدین😔😔
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
خواهر خوبم
یه سوال در ازدواج قبلی چقدر مهریه گرفتی
🖍سوال کننده
هیچی نخواستم
بخشیدم
✍مشاور
دیگه اینکه این اقا خودش خواستگار یا اینکه شما میخواین اونو جذب کنی
تعدادی که مقرر کردی چقدر بود
ایا عروسی هم کردی
واین اقاکلا مجرده یا ایشونم قبلا ازدواج کرده
🖍سوال کننده
ن خودش خواستگاره
من میگم۱۱۴
بله
کلا مجرده
✍مشاور
تعداد سکه برای قبلی رو میگم
🖍سوال کننده
اها ۷۲
خب خواهر من پس خودت به این نتیجه رسیدی که تعداد سکه هاتاثیری رو ی خوشبختی وبدبختی ادم نداره ومهم همدلی کردن ودرک متقابل هستش ونکته مهم دیگه فاصله سنی هست که الان شما دارید چیزی حدود ۱۱ سال ایشون از شما بزرگتره وهمه خواسته هایی که شما الان دارید ایشون پشت سر گذاشته وممکنه نتونه شمارو درک کنه پس به این نکته توجه کن واصلا بدونه تحقیق جلو نرو خلاصه همه جوانب رو در نظر بگیر تا دوباره به مشکل بر نخوری واصلا لزومی نداره که شما جلب توجه کنی ودیگه اینکه تعداد سکه اصلا مهم نیست به این هم توجه کن که شما یه بار تجربه کردی وایشون مجرده ودیگه مثل دوشیزه گان مهریه گرفتن یه کم.....واما یک نصیحت خواهرانه اینکه باید کلا ذهنت رو از تجربه های قبلی پاک کنی واین اقا رو با قبلی مقایسته نکنی واما از اشتباهات گذشته درس بگیر ودیگه این اشتباهات رو انجام ندی وانتخابت از روی عقل باشه نه از روی احساس
با آرزوی خوشبختی....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اینجا دراسمان شهرمن
عاقلی بزرگ وزیبا به دور ماه حلقه زده
چون در میان صدف
که نشان دهنده بارندگی به زودیست
بیایید در این شب زیبا،
برای هم دعایی کنیم
شما برای من
و من برای شما
تقدیری زیبا
قلبی نورانی
ضمیری آرام
عاقبتی ختم به خیر و
هزاران دعای خير ديگر..
همراه با بارش رحمت الهی در کشورمون.
شبتون آروم ...🌙
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #رهبر_انقلاب (۹۲/۰۲/۲۱)
💠زنان میتوانند با #تدبیر و ظرافت، مرد را در دست خود بچرخانند.
💠 زنانی هستند که #بیتدبیری میکنند و نمیتوانند این کار را انجام دهند اما زنی که #تدبیر داشته باشد مرد را #رام خودش میکند مثل این که یک نفر بتواند یک #شیر_درنده را افسار بزند و سوارش شود.
💠 معنایش این است که توانسته #اقتدار معنوی (خود) را بکار ببرد. زنها این #توانایی را دارند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀
🔴 #توجه_به_همسر
💠 اگرشوهرتان میخواهد به سفر و یا باشگاه برود حتما درباره وسائل مورد نیازش #سوال کنید.
💠 توجه ویژه شما به همسرتان در اینگونه موارد باعث دلگرمی او و ایجاد #علاقه بین شما میشود.
💠 و اگر به این قضیه بیتوجه باشید در #سرد شدن رابطه شما و همسرتان اثرگذار است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠 پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله:
✍ اگر کسی کودک #گریانش را خشنود کند تا آرام گیرد، خداوند آن قدر از نعمتهای #بهشت به او عطا میکند تا #خشنود شود.
📙الفردوس ج۳، ص۵۴۹، ح، ۵۷۱۵
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_13
📌
لبم را جویدم و خواستم چیزی بگویم که پیامکی از طرف کیوان برایم ارسال شد." نمیدونم اون دوستت بهت گفت یا نه... اما من دیگه نمیتونم تحمل کنم که یه دختر ساده که حتی با لباس عروس کنار خودم تصورش کرده بودم الان بره زن یکی دیگه بشه. دارم میام تهران. ساعت نه صبح میرسم، اگه ده دقیقه دیر کنی میام دم خونهاتون. نه، چرا خونه شما؟ میرم دم شرکت امیر! دیگه هر چی شد پای خودت..." با خواندن هر لغتش چشمهایم درشتتر میشد. من چه کرده بودم که محکوم به این بودم؟ مگر همهی دنیا دوست نمیشوند بعد هم خداحافظ خداحافظ! چرا برای من همه چیز سخت شد حتی خداحافظی؟ مگر آدمها از یک جایی به بعد همدیگر را رها نمیکنند و به دنیای آرزو و آمالهایشان نمیروند؟ چرا من باید بعد از این دوستی ساده، تهدید شوم؟ چرا سوری هر بار که یارش را تغییر میدهد آرام و آسوده به زندگیاش ادامه میدهد. نه ارغوان، تو احمقی. تو خانوادهات را از یاد بردهای. در این خانواده نمیشود گذشته را فراموش کرد زیرا کسی گذشته دیگری را نمیبخشد. اگر بیاید دم خانه آبرویم را ببرد چه؟ اگر برود دفتر امیر، آن وقت زندگی مشترک برایم مانند رویایی میشود که هر روز پدر و مادرم و ملیحه چوبش را به سرم میزنند. کاغد دیواری آبی رنگ اتاق چقدر برایم زشت و غیر قابل تحمل شده بود. - آبجی حواست کجاست؟ ابروهایم بالا پرید. یادم رفته بود ملیحه هنوز توی اتاق هست
هیچ جا... خب تو برو درس تو بخون! هنوز بیست روز از پاییز نگذشته که قید درس و کتاب رو بزنی ها! پاشو پاشو برو! بذار خواهر پشت کنکوریت تنها باشه. بعد هم این دوستیها آخر و عاقبت نداره. اگه همین امروز تمومش نکنی نه من، نه تو! فهمیدی ملیحه؟! به خدا اگه بفهمم دوباره باهاش حرف زدی به مامان میگم. لبخند مصنوعیای زدم اما ملیحه خیلی خوب رنگ پریدگی صورتم را تشخیص داده بود. میخواستم به سوری زنگ بزنم و بپرسم او آدرس امیر را به کیوان داده اما ترسیدم حاشا کند. فردا یکشنبه بود و آقاجون ساعت هفت باید به مغازه میرفت. خانوم جون هم روضهی همسایه کوچه پشتیمان، راضیه خانم، دعوت داشت و ملیحه هم که باید به مدرسه میرفت. همه چیز آماده بود برای رفتن سر قرار، آن هم با کیوانی که هیچ چیز از علت آمدنش نمیدانستم. ساعت هشت صبح با چشمهایی که از شدت بیخوابی قرمز شده بود، مانتوی بلند نسکافهای پوشیدم و با شلوار لی و شال قهوهای عازم جایی شدم که کیوان برایم پیامک کرده بود. در خانه را که باز کردم؛ بند چادر را دور سرم انداختم و از حیاط بزرگمان عبور کردم. وقتی خواستم درب آبی فلزی را باز کنم؛ ترس برم داشت. اگر کسی نداند من به کجا میروم حتما یک بلایی به سرم میآورد و کسی نمیفهمد چه شده و همه، تقصیر را گردن من که احتمالا آن موقع یا کشته شدهام و یا کارتن خواب؛ میگذارند و دنبال متهم نمیگردند.
بعد هم پدرم برای حفظ آبرویش میگوید کسی مقصر نبوده و من دختری به نام ارغوان ندارم. آه خدای من! چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار من است! مشتی به سرم کوبیدم و جلوی درب، بلند گفتم: - احمق، تو برو! اون که تو تهران جایی رو نداره ببره خلاصت کنه، پس برو و زود از دستش فرار کن! نگاهی به ساعت انداختم. هشت و ربع شده بود. مانند آدمهایی که برای آخرین بار به خانهشان نگاه میکنند، برگشتم و باغچهی کوچک مستطیل شکل که مادرم گلهایش را کاشته بود، پلههای عریضی که به خانه میخورد، درختهای انجیری که زیبایی حیاط را به اوج خود رسانده بود، کاجهایی که مشخص نبود از کجا داخل حیاط ریختهاند را از نظر گذراندم. پی هر اتفاقی را به تنم مالیدم و بعد از باز کردن در و خرد شدن برگهایی که جلوی در خانهمان تلنبار شده بود، نگاهی به خانهی همسایه رو به روییمان انداختم که نکند این همسایه کنجکاو آمارم را به آقاجون و مادر بدهد. دستی به زیر شالم کشیدم و با کتونی مشکیای که بندهایش را از هولم جا به جا بسته بودم، به سمت جلو دویدم تا هر چه زودتر از شر محلهمان خلاص شوم. بعد از نیم ساعت پیاده روی و ده دقیقه چرخیدن در یک مقصد که احتمالا راه را گم کرده بودم به پارکی که گفته بود، رسیدم. روی صندلی رو به روی پارک نشسته بود. نگاهش سنگین و چهرهاش مغرورتر از همیشه بود. مغرور که میگویم زمین تا آسمان با غرور امیر فرهود فرق داشت.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺