من یک زنم❣ ...
خالقم سوره ای به نامم نازل کرد!💓
من یک زنم❣...
خالقم طواف نساء را واجب کرده که بدون آن حتی حج ات قبول نیست.😏
من یک زنم❣....
خالقم به تو دستور داده که حجراسماعیل را نیز طواف کنی،☝️
جایی که یک زن،
هاجر در آن دفن است.☺️
من یک زنم❣...
و خالقم گفته باید هفت بار
پا در جای پای یک زن،
هاجر بگذاری
و آنقدر سعی کنی
تا خدایت تو را بپذیرد.😉
من زنم❣....
بهشت زیر پای مادر است...😇
روح انسان از درون من به او دمیده میشود...☺️
هر روز پاسداری من از کودکم،👶
ثوابی عظیم دارد.😍
اگر یک ساعت همسرم، با محبت و انس با من باشد💞،
و به من خدمتی کند💓
برای او برابر با هزار سال عبادت است.
عفت من😌
سرمایه الهی من است.☝️
من‼️
چرک نویس هیچ احساسی نمیشوم!!!😳
من همان زنم❣
که نجابتم😍
قیمتم را از یک دنیا بالاتر میبرد.💕
من عاشق سوره کوثرم...💕
سوره اي كه گواهي ميدهد نسل پيامبر نسلي است كه از سلاله يك زن است. 💓
تقدیم به گل بانو های گروه🌺🌺
@onlinmoshavereh
👏 به افتخار خودتون 👏
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_28
📌
لیلی اصلا شبیه تو نیست که بخوام به خاطر شباهتتون با تو ازدواج کنم. چهرهات یه نمه به اون میخوره اما تو و اون هیچ شباهت دیگهای ندارید. - اگه دوباره برگرده باهاش ازدواج میکنی؟ - اون من رو به پول فروخت اون وقت میگی ازدواج؟ پنجره را بستم و پرده را کشیدم. صندلیام را به سمت تخت بردم. - اگه من هم قبل از تو عاشق یکی دیگه میشدم، اون وقت تو هم مثل من طرف رو میبخشیدی؟ اندکی اندیشید و مچش را زیر چانهاش قرار داد. - گذشته، گذشته ارغوان. باید به فکر حال بود. اگه بگم لیلی رو فراموش کردم دروغ محضه چون اون، قسمتی از قلب و مغزم رو تحت سلطه خودش قرار داده. هنوز هم تو خوابهام اون رو میبینم، هنوز هم باهاش وسط بارون قدم میزنم. هنوز هم پدرم رو نبخشیدم. برای شنیدن این حرفها راهش نداده بودم! این چرندیات را برود برای لیلی جانش بگوید پسرهی حقه باز. به خدا اگر کیوان را به او معرفی کنم چنان میزنتم که صدای خر بدهم! اصلا مردها همین هستند خودشان هر کاری کنند میگویند جوانی کردهایم اما وای به حال اینکه همان کار را زنی بکند دیگر امانش نمی دهند. - چطور شد با لیلی آشنا شدی؟
با لنگه کفش! مات و مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد. - اواسط بهمن بود، داشتم با یکی از استادها سر نمره کلنجار میرفتم که یه دختر خوش پوش ترم اولی با لبخند و عشوه سمت استاد اومد. استاد تا دیدش گفت " برو گلدرهای بهت پونزده دادم!"اونم خوشحال برای من دستی تکون داد و رفت! حرصم گرفته بود.
اون نه و نیم من رو ده نمیکرد اون وقت به این دختره اینطوری نمره داد! منم عصبی از پلهها پایین میرفتم که دیدمش روی پله نشسته و سرش تو گوشیشه. لنگه کفشم رو درآوردم و پرت کردم سمت گوشیش! بندهی خدا با دیدن لنگه کفشی که به گوشیش خورد هوار کشید! بعد به من نگاه کرد و با حرص گفت" لنگه کفت رو بهت پس نمیدم آقای نامحترم بسیجی متظاهر!" همین شد که لنگه کفش من رو برداشت برد و نمیدونی اون روز با چه بدبختیای به خونه اومدم. وقتی از لیلی صحبت میکرد، لبخند تلخی روی صورتش جا باز میکرد. این حرفها را به من میگفت اما در خاطرههایش غرق شده بود! - پس تمام خاطرههاتون رو از بر هستید؛ یعنی هنوزم اون رو دوست دارید. درسته؟
بعد از اینکه رهاتون کرد باز هم دوستش داشتید... متاسفم که نمیتونم جای لیلی رو براتون پر کنم و در کل توی چرخ و فلک زندگی همراهیتون کنم. سرش را بلند کرد و به چشمهای قهوهای پررنگم که حالا کنار هالهای از نور روشنتر دیده میشد، نگریست. لبخند بیجانی روی لبان خشکش نشست. - من میروم ز کوی تو و دل نمیرود...! خب منم سعی خودم رو کردم که مثل اون فراموش کنم اما نشد. همون چرخ و فلکه که گفتی همون داره باهام بازی میکنه. اینکه میگن بعد از تموم شدن یه رابطه زن بیشتر آسیب میبینه حرف مفته! این من بودم که توی این رابطه باختم، نه لیلی. لبانم را تر کردم و مژههایم را به سمت بالا هدایت کردم. - ازش هیچ خبری ندارید؟ گیج و منگ نگاهم کردم. - از کی؟ - لیلی دیگه. خنثی نگاهم کرد. مثل کسانی بود که در درون در حال انفجار هستند اما میخواهند ظاهر خود را خونسرد نشان بدهند. - دیگه بسه. خب آخرین حرفت رو بگو! با وجود علاقهی من به یه زن دیگه حاضری با من ازدواج کنی؟ به شناسنامه خط خطی شدهام فکر کردم. به تباه شدن جوانیم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی !
تحقیقات نشان داده ،
حس شکرگزاری
باعث تولید
چشم گیر هورمونهای
دوپامین و سروتونین
دربدن میشود
که هر دوکلید
مبارزه با افسردگی هستند...
🌺🍃🌺🍃🌺
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #تبدیل_امر_و_نهی_به_مشورت
💠 خانمها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💠 بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید.
💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید #کمد رو بذار این طرف اتاق بگویید #نظرت چیه کمد رو بذاریم اینجا؟ کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شناخت زوایای #روحی مرد
#استاد_دهنوی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال730
سلام وقت بخیر به مشاور عزیز خانم پارسا ....لطفا راهنماییم کنیید ...من خانمی هستم ۳۲ ساله پدر و مادرم من را به فرزندی قبول کردن ...وبزرگم کردند خیلی ازشون سپاسگذارم ودستشونو میبوسم اما من از سن ۱۵ سالگی تا الان با مامانم مشکل دارم البته مامانم...ارثی ناراحتی اعصاب دارن یه داداش کلا دیوونه بوده که به رحمت خدا رفته ...وبعدش مامانم ..که خودش میگه ۱۳ سال داخل یه خونه کاه گلی زندگی کردم بدون بچه وشوهرم بیشتر شبا یا خونه مادرش بود یا سر تلمبه زیاد تنهایی کشیده باید تو منو درک کنی هرچی من میگم توباید گوش بدی ..وباهام کل کل نکنی ...به این توجه نمیکنه ازسن ۱۵ سالگی تا الان که ۱۷ سال میگذره اعصاب منو تو همه شرایط خرد کرده ...الانم من ازدواج کردم ....وقتی با همسرم برا ناهار میریم خونشون سر سفره خیلی کل کل باهام میکنه وهمسرم ناراحت میشه حتی بعضی مواقع چند روز نمیزاره برم خونشون بازم دلم میسوزه وباز میرم خیلی خواستم خودمو ریلکس کنم وبا شرایط کنار بیام ولی کم اوردم..دیه تحمل ندارم ونمیدونم چکار کنم با کی درد دل کنم خیلی تنهام ...بیکسم جایی ندارم وقتی از بیکسی بهشون پناه میبرم .ومیرم خونشون با یه کوله بار از ناراحتی واعصاب خردی بر میگردم ...ویبارهم همسرم باهاش(مامانم)صحبت کرد وهمسرم گفت ..مامانت فقط تورو مقصر کرد ...همش گفت من مشکل اعصاب دارم من ........همون حرفای همیشگی که من باید کوتاه بیام ....لطفا منو راهنمایی کنید از بیکسی نمیدونم به کی پناه ببرم ...جلو همسرم خیلژ خُرد میشم وکوچیک میشم با رفتاراش ...هیچ حسی بمن وبچه ام نداره پسرم یکسال ونیمش هست ...خواستم از شیر بگیرمش بهم گفتن باید از خودت دورباشه تا هوای سینه ات نکنه ..رُک گفت خونه من نیا ...من دلم برا بابام میسوزه و زیاد دلتنگش میشم وبارها بهم گفته خونه ما نیا ..تاسر هر مساله ای که میشه ..میگه ...تروقران به همه مردا وزنان که بچه دار نمیشن بگید ترا به قران اگه بچه ای میارید که بزرگ کنید ...تا وقتی که بهش احتیاج دارید وتنهاییتون پُر میکنه باهاش خوب باشید و وقتی ۱۴ سالگی به بعد که خودش میتونه کارهای خودش بکنه باهاش بد بشید مگه مابچه هاچی از شما میخواهیم فقط فقط محبت ما کمبود محبت داریم به کی بگیم ....من همسرم زبون محبت هم نداره متاسفانه که بخواد ابراز محبت بهم بکنه و دلم لک میزنه برا آغوش پدر مادر ....اما متاسفانه هنوز یکبار هم نشده منو ببوسن ونوازشم کنن و بگیرنم توبغل ..شاید کسی باورش نشه من دختر خود رویی بودم ...راهنماییم کنید وکمکم کنید .ممنون از گروه مشاور انلاین ...
همیشه میگم ای کاش .تو یتیم خونه بودم حداقل اونجا دخترهایی مثل من وهم سن وسال من زیاد هستن وهممون عین هم ویه درد داریم که پدر ومادر نداریم ..نه اینکه تو محیط خونه باشیم اما همش حس تنهایی کنیم وهمه مردم به یه چشم دیه نگاهمون میکنن وهمش تو گوش هم پچ پچ میکنن ....دلم خیلی میگیره ...وقتی یه دختر از اقواممون میره تو بغل باباش یا مامانش وباهم خوب هستن همش آه میکشم میگم چرا من نباید یه همدم داشته باشم که درکم کنه ودوستم داشته باشه ....😭😭😭😭😭😭😭😭 از لحاظ مالی کسی مارو حمایت نمیکنه ...
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم ممنون از اعتمادتون
باور میکنی اگه بهت بگم همه این رفتارها از سر دوست داشتن هستن؟!میدونی این مادر به امیدی شمارو به فرزندی پذیرفته وبزرگ کرده (والبته این لطفش نباید فراموش بشه وجای شکر داره لااقلش اینه که شما الان میدونی یه خانواده داری که گاه دلتنگی بری پیششون پس ای کاش نزن ) میدونی همه اش نگران از دست دادن تو هست وداره از افعال معکوس استفاده میکنه؟!ایشون دوست داره کنارش باشی بهس محبت کنی به درد دلهاش گوش بدی وتنهاییش رو پر کنی اما شما فکر میکنی که قصدش ناراحت کردن تو ویا منت نهادن برسر توست وبه همین دلیل ازش دوری میکنی که اشتباهه ،عزیزم لطفا دیدگاهت رو عوض کن وحتما به این مادر تنها سربزن وبهش محبت کن وهمدلی کن ونشون بده که درکش میکنیدهمه ما ادمها موجودی اجتماعی هستیم ونیازمند محبت وتعاملات اجتماعی پس لازمه که دیدگاه فکریمون رو عوض کنیم وهمدل باشیم وبه این فکر کنیم که یه روز میاد که دیگه فرصت محبت کردن ودست داشتن رو نداریم پس تا هستیم قدر هم رو بدونیم وبه هم عشق بورزیم
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_29
📌
برای درج نام یک مرد موقت! جدی از روی تخت بلند شدم. صدای آهنگ موبایلم، سکوت اتاق را شکست، از روی میز بلندش کردم. - بله سوری؟ - امیر اونجاست؟ - اوهوم. - یادت نره بهت چی گفتما! بهش بگو نه! فقط نه بگیا! یه خرده خودت رو دست بالا بگیریا! بذار منتت رو بکشه! - خداحافظ! بیمعطلی تلفن را قطع کردم. - نه. پوزخندی گوشهی لبش جا خوش کرد. کاش بگوید بیشتر فکر کن یا هر چیز دیگری. پوزخند نزن، خواهش میکنم! بگو دوست داری با من ازدواج کنی د بگو لعنتی! بلند شد. با قدمهایی مستحکم به سمتم میآمد. دلم لرزید، داغ کردم. تا به حال انقدر نزدیک هم نبودیم. هر چه او جلوتر میآمد من عقبتر میرفتم. نهایتا به در برخورد کردم و دستهای او سپر شد. با لحن خشک و سردش بالای سرم قرار گرفته بود؛ کاش کفش پانزده سانتی پایم میکردم تا این گونه له نمیشدم
پس نه... خوبه. به نظر منم تو هنوز خیلی بچهای، وقت ازدواجت نیست! برو درست رو بخون! تو این دوره زمونه زن باید گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه، باید خودش پول دربیاره تا محتاج پول شوهرش نشه! الان که بهت نگاه میکنم میبینم تو مثل بچههای دبستانی هستی، زود اشکت درمیاد! الان من زدمت که گریه میکنی؟ نکنه ناراحتی که قبول کردم توافقی جدا بشیم. خوبه که الان این تصمیم رو گرفتیم؛ چون هنوز دیر نشده! با هر نفسی که میکشید، حالم بدتر میشد. انقدر راحت گفت همه چی تمام و من بچه هستم! جواب آقاجون را چه بدهم! مادر حتما سرکوفتم میزند. تا به حال مهر طلاق روی شناسنامه هیچ کدام از فامیل زده نشده بود که برای من در همین دوران نامزدی زده میشد! نگاهی به گونههای سرخم انداخت و بدن نحیفم را کنار کشید و از اتاق خارج شد. روی زمین نشستم و موهایم را در دستم پیچاندم. کاش قبل از آنکه برود به او میگفتم کیوانی هم هست! چهرهاش حتما دیدنی میشد، من بچهام؟ بچهای نشانت بدهم آن سرش ناپیدا! تصویر سوری را پشت هالهای از اشک به سختی شناختم. - چی شد؟ التماست رو کرد؟ گفت تو رو خدا بمون، ارغوان من بی تو بیمارم؟ یا نه زد تو برجکت و گفت من نیز هم، منم جوابم منفیه؟ لالمونی گرفتی؟
بغضم را قورت دادم. - تموم شد. میخوام به کیوان بگم برگرده شهرش، دیگه پیش کی میخواد من رو خراب کنه؟ اصلا من هنوز بچهام. باید درس بخونم، من رو چه به ازدواج و بچه داری و آشپزی! من که چیزی بارم نیست. - تازه داره عقل ناقصت کامل میشه ها! خدا کنه اون عقل روی هوش سرشارت تاثیر بذاره! تو واقعا نخبهای، باید از مملکت بگریزی! باران هر لحظه با سرعتی بیشتر پنجره اتاق خوابم را نوازش میکرد. حتی حوصله نداشتم پنجرهی نیمه باز را ببندم. شب عید غدیر بود اما چه عیدی؟ چه عروسیای؟ چه عشقی؟ از زمانی که به مادر گفتم همه چیز تمام شد، همهشان سیلی بارانم کردند. ساعت پنج و بیست و چهار دقیقه بود، خوابم نمیبرد و قرص خواب هم بیفایده بود. بلند شدم و پتوی نازک روی تختم را برداشتم و دور خودم کشیدم. درب اتاق را به آرامی باز کردم، نگاهم به درب اتاق خواب مادر و آقاجون بود که خدا رو شکر بسته بود. نیره هم مانند همیشه به جای تخت اتاقش روی کاناپه خوابش برده بود. درب اصلی را باز کردم. تمام بدنم زیر تازیانههای جان گداز باران له و کبود شد.
موهایم را از زیر پتو بیرون کشیدم، سرم را رو به آسمان گرفتم، دلم فریاد میخواست از همانهایی که دیوانهها به یکباره میکشند، تنها بگویم خدا! اما صدایم در نیامد. - ارغوان! به سمت صدا بازگشتم، ملیحه با چادر سفیدی به سمتم آمده بود. - تو هم بیدار شدی؟ خوابآلودگی در چشمهایش موج میزد. - رضا از ایران رفت. دیگه شبها با کی درد و دل کنم؟ ارغوان من به اون وابسته شده بودم! "وابستگی" این واژه مضحکترین حقیقت تلخ دنیاست. ما چند صباحی وابستهی هم میشویم اما فراموشی وابستگیمان سالها طول میکشد. - جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته. اون فقط مانع درس خوندن تو بود، الان که رفته دیگه راحتی! فکرت آزاده، آیندهات راحته، عذاب وجدان نداری، دیگه از چک شدن گوشی و لپتاپ نمیترسی. باران استخوانهای مغزم را به حالت انجماد برده بود. - از من خواست باهاش برم، چون دوستم داشت! صورتش خیس خیس بود، مشخص نبود از گریه اوست برای سفر رضا یا گریهی خدا به حال بندههای گناهکارش...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺