eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا...💙🙏 برای تو غیر ممکنی وجود ندارد🌸 در آخرین روزهای ماه مبارک شعبان 🌙 غیر ممکن های زندگی 🌸 همه ی ما را ممکن کن🙏 آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام 😊✋️ به روز مهربانی خدا خوش آمدید 🌸 امروز را با خوشے شروع ڪن😄 مهربان باش و لبخندت را😍 به همه هدیه ڪن ...🎁 خدا عاشق مهربانےست💕 روزتان متبرک به نگاه خدا😍❤️ صبحتون پُر انرژی و نشاط 😊👌 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ عوامل تاثير گذار بر روي خلق و خوي كودكان(كودكان عصبي و پرخاشگر) ➖مصرف بیش از اندازه ی سردی ها، تنقلات، کاکائو، نمک و سرکه باعث تحریکات عصبی کودک ➖تماشای تلویزیون و بازی های رایانه ای بیش از یک ساعت در روز باعث تشکیل امواج مخرب در مغز کودک و عصبانیت او می شود. ➖کم خوابیدن کودک نیز باعث افزایش لجبازی می شود ➖خواب شب مهم تر از خواب روز است چون در خواب روزانه عواملی نظیر نور و صدا باعث به هم خوردن ریتم خواب می شود وکودک با وجود خواب زیاد پس از بیداری آرامش ندارد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕‌ فرد مضطرب از آینده می‌هراسد و این ترس بر فعالیت او تاثیر دارد و اغلب باعث‌ خشم او می شود می‌شود. ➖شخص مضطرب همیشه در شک و تردید به سر می‌برد و نمی‌تواند در هیچ موردی بسرعت تصمیم بگیرد؛ ➖زیرا از اشتباه کردن می‌ترسد و عدم تصمیم را به تصمیم غلط ترجیح می‌دهد. ➖در نتیجه بعد از مدتی خودباوری خود را از دست می دهد و کم کم دچار افسردگی و استرسی پنهان خواهد شد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما با هم ازدواج کرده‌اید که با هم رشد کنید. شما با هم ازدواج نکرده‌اید که یکی از شما فریز شود. بسیاری از اوقات مخصوصاً مردها به دنبال زنی هستند که با او ازدواج کنند و با او مانند بچه رفتار کنند. ➖"بشین"، "کاری نکن"، "بمون"، من همه کارها را می‌کنم، حتی بعد از مدتی در خانه آشپزی‌ هم می‌کنند. ➖"ظرفها را من می‌شورم"، "من جارو می‌کنم". تو فقط بشین مثل ملکه خودتو باد بزن. در صورتی که همه‌ی ما پرنده‌ای هستیم در حال پرواز و روزی که پرمان را بستند، مطمئن باشید سقوط می‌کنیم. بنابراین در زندگی مسئله‌ی «رشد» با «راحت طلبی» تضاد دارد. @onlinmoshavereh 🌺☘☘🌺☘🌺
کردم. اصلا یه لحظه همه دنیا رو سرم خراب شد. حلقه تو دستش بود. بعد سه ماه از محرمیتمون تازه اولین بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه ای؟ حلقه نامزدیش با ناهید. عرق سردی پیشونی ام نشست. کاخ ارزوهام خراب شد. من هر لحظه اینو با خودم مرور می کردم که محمد برای من نیست و قرار هم نیست که واسه من باشه ولی بازم حالم بد می شد. اون لحظه فقط احتیاج داشتم بلند بلند گریه کنم. نگاهم هنوز خیره بود به حلقه محمد که داشت چاییشو سر می کشید. سریع چشمام رو بستم تا اشکام نریزن. جلوی چشمای بسته ام صورت علی نقش بست. الان تنها تکیه گاهم بعد خدا همون علی بود. چشمام رو باز کردم و به علی نگاه کردم و خسته و در مونده. لبش رو گزید. چیزی نگفت. معلوم بود تمام مدت دیده نگاهم رو به حلقه محمد. علی- عاطفه خانوم. میشه چند لحظه باهات صحبت کنم؟ خصوصی ... فقط می خواستم فرار کنم از اون موقعیت. سریع گفتم - بله حتما ... علی رفت بیرون. راه افتادم برم. محمد باپای راستش رو زمین ضرب گرفت. داشتم از مقابل محمد رد می شدم که دستش دراز شد جلوم و راهمو بست. داشت فنجون رو دوباره روی میز می ذاشت. صبر کردم دستشو برداره. تکیه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روی میز. یکم مکث کرد. از کارش تعجب کردم. هنوزم با پاش می کوبید روی زمین. بالاخره دستشو جمع کرد و راهم باز شد. علی هم دست به جیب ایستاده بود توی هال و رفتم بیرون. علی من رو کشوند تو استدیو و در ور بست. اخ چقد الان احتیاج به یه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم و اروم نشستم روی زمین. زانو هام رو بغل کردم. علی هم جفت دستاشو فرو کرده بود تو جیبش و کنارم ایستاده بود. نگاهش به روبرو بود. علی- خوبی ابجی؟ - نه داداش ... علی- بهم اعتماد داری ابجی؟ - دارم داداش ... علی- پس قول مردونه میدم که هر حرفی بین ما زده میشه بین خودمون هم میمونه ... من و تو خدا ... حالا باهام حرف بزن ... - داداش ... علی- جونم خواهری؟ - داداش من یه سال قبل اینکه محمدو از نزدیک ببینم مهرش به دلم نشست ... یک و نیم ساله که روز شبم با فکر محمد میگذره ... نمیدونم چطور این فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد این پیشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهید زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتی که بیشتر تو این خونه نفس می کشم وابستگیم بیشتر میشه و دوست ندارم دیگه جدا شم از صدای نفساش ... داداشم ... من خیلی ... دوسش ... دارم ... نفس عمیقی کشید. علی- خواهری ... من فکر میکنم که محمد ... باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت. محمد بود. دستش رو دستگیره بود و به من خیره شده بود. هنوز با پاش رو زمین می کوبید محمد- شرمنده ها ... حرفاتون تموم نشد؟ علی دستاش رو از جیبش اورد بیرون و گفت علی- چرا ... چرا ... تموم شد ... من دیگه میرم ... خدافظ ... با هممون خداحافظی کرد و رفت بیرون. از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علی که محمد دستشو دوباره جلوم حایل کرد. منصرف شدم از رفتن. اومد تو و در رو بست. محمد- چی می گفت بهت؟ - هیچی ... سرش رو با حرص تکون داد. محمد- هیچی ... که هیچی نمی گفت؟ اون وقت این همه مدت چیکار می کردین؟ این همه مدت؟ هیچ گذاشتی دو دقیقه بحرفیم؟ خندم گرفته بود از حرص خوردنش. چقد من این غول بی احساس رو دست داشتم. چه قد وهیکلی داشت کصافط ... کاملا میتونست من رو قاب بگیره با هیکلش. محمد- باتوام ... خیلی حرصم داده بود. تصمیم گرفتم منم یکم حرصش بدم. شونه بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم ... خصوصی بود خب ... اگه میخواست شمام بشنوین بلند تو همون آشپزخونه می گفت.. خخخخ ... دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد- به من جواب سر بالا نده ها ... عین آدم پرسیدم عین آدم جواب می گیرم ... وای وای ... دلم براش ضعف می رفت. می خواستم یقه اش رو بگیرم تو مشتم صورتش رو بیارم پائین و تک تک اجزای صورتش رو ببوسم ... ولی حیف که آرزوی محالی بود ... به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم - مگه وقتی شما و ناهید خانوم خصوصی صحبت می کنید من ازتون چیزی می پرسم؟ چشاشو ریز کرد. محمد- خودت خوب میدونی که قضیه ما فرق می کنه ... پسره احمق.. حالا چی میشد به رخم نمی کشیدی که دوسش داری؟ بی اختیار از دهنم پرید ... - از کجا میدونی قضیه من و علی فرق نمی کنه؟ چشاش درشت شد.. چند ثانیه اصلا نفس نکشید. اوه نفس بکش ... دارم تنگی نفس می گیرم لعنتی ... ولومش رفت پائین ... محمد- چی گفتی؟ اوهوع ... مثل اینکه بدجور گند زدم ... محمد- علی؟ خاک به سرم یه آقا هم نذاشتم تنگش. باید در می رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا یه ماه کبود می شد ... الفرار ... دستشو از روی در کنار زدم و رفتم بیرون. شایان و ناهید روی مبل نشسته بودن و صحبت می کردن. قدمامو تند کردم. ر
فتم جلو و کنارشون نشستم - شرمنده دیر شد.. شایان- شروع کنیم؟ من و ناهید سر تکون دادیم. شایان شروع کرد. جلسه اول بود و به توضیح نت ها و چیزای مقدماتی مشغول شد. دو ساعت تموم شایان فقط صحبت کرد و درس و توضیح داد. ما هم مشتاقانه گوش می دادیم و نت برداری می کردیم. کلاس تموم شد ولی محمد هنوز از استدیوش بیرون نیومده بود. شایان یکم منتظر موند و وقتی دید محمد نمیاد از جا بلند شد و با خنده گفت شایان- محمد باز اون تو داد و بیداد راه انداخته ... بهتره که برم ... - یعنی چی؟ متوجه منظورتون نشدم شایان- آخه عصبی بود ... هر وقت عصبانی باشه خودش رو اون تو حبس می کنه و پشت میکروفون اونقد بلند بلند میخونه که ادم میترسه حنجره اش پاره شه ... این طور خودشو خالی می کنه ... هممون خندیدیم. - من باید منتظرش بمونم شما اگه عجله دارین معطل نشین ... شایان رفت و ناهید هم باهاش. خونه رو یکم جمع و جور کردم و نشستم پشت میزم و نت هایی که از صحبتهای شایان برداشته بودم رو مرور کردم. و هم درسای امروز دانشگاهم رو ... خعلی خوش به حالم شده بود ... عاشق موسیقی بودم و حالا داشتم یاد می گرفتم ... از توی کتاب ها و برگه هام که اومدم بیرون دیدم ساعت 30/4 ... محمد هنوز تو استدیو بود. ناهارم نخورده بودیم از بس حواسمون پرته. رفتم پشت در ایستادم. مردد بودم که در بزنم یا نه. دستم رفت بالا که منصرف شدم ... ترسیدم به قول شایان هنوزم عصبانی باشه. خیلی ترسناک می شد عصبی بودنی. ای من قربون اون جذبه ات بشم ... با دستمال کشیدن کمد ها و میزا و بقیه وسیله های خونه خودمو سرگرم کردم. شام هم عدس پلو پختم. ساعت 8 شد. خیلی گرسنه ام بود. ولی محمد بیرون نمی اومد. خودم رو انداختم روی مبل جلوی تلوزیون که چشمم خورد به عکسش روی دیوار. تا حالا یه دل سیر ندیده بودم این عکسشو. می ترسیدم نگاه کنم و مچمو بگیره. خدایا.. من واقعا عاشق این پسر بودم ... جونم در می رفت براش ... ساعت 9 شد ولی محمد ... تصمیم گرفتم به علی زنگ بزنم و گندی که زدم رو توضیح بدم و ازش کمک بگیرم. رفتم تو اتاقم و درو هم بستم. با علی تماس گرفتم و همه چیو براش تعریف کردم ... کلی خندید ... علی- آجی خانوم باید دهنت رو طلا گرفت که حرف بسیار بسیار باحال و به جایی زدی ... تعجب کردم. - چطور؟ علی- شاید این حرفت به تصمیمش کمک کنه ... شاید ... - داداش میشه واضح حرف بزنی؟ علی- بیخیال ... ولی حرفت خعلی توپ بود اصلا به ذهن خودم نرسید. - به خدا ازدهنم پرید.. علی- خب میگم خوب بود دیگه ... آبجی یه چی می گم قبول کن ... هیچ کدوم ضرر نمی کنیم کنجکاو شدم. - چی؟ علی- بیا رو این حرفی که زدی یه کم مانور بدیم ... بقیشو نپرس.. - نهههه ... اخه خیلی ناراحت میشه ... علی- آره می دونم نباید غیرت یه مرد رو تحریک کرد ولی این بار یه کوچولوش برا محمد لازمه ... بسپرش به من.. خودم درستش می کنم ... تو فعلا کاری نکن و از منم چیزی بهش نگو ... - اگه پرسید چی؟ علی- اگه پرسید؟ خب ... یه جوری بپیچونش ... نذار لو بره ... اول باید بدونم موقعیت و شرایط روحیش چطوریه؟ شایدم خطر مرگ تهدیدمون می کرد و کلا عملیات رو کنسل کردیم.. دوتامونم خندیدیم. - باشه داداش.. لطف کردی ... شرمندم اینقد مزاحم میشما ... علی- ای بابا این چه حرفیه؟ تو اینجا مهمونی و تنها ... رو من حساب نکنی چکار کنی؟ - ممنون ... کاری نداری؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چگونه است که ما به حرفهایِ خدا اهمیت نمی دهیم به حرف هایِ خدا محل نمی گذاریم برای ما کتاب فرستاده است و گفته است بخوانید و عمل کنید نه می خوانیم و نه عمل می کنیم ولی یکدفعه یک نفر که یک چیزی به ما می گوید حرفِ آن آدم مسئله مهمِ زندگیِ ما می شود. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕دنیا را بر اساسِ دوست داشتنِ ما نساخته اند دنیا جایِ کارِ درست است. من دوست ندارم یعنی چه؟ آدم باید رنج ببرد و زحمت بکشد و کار کند برای اینکه بتواند زندگیش را بسازد. چه کسی گفته است که ما هر کاری که انجام می دهیم باید دوست داشته باشیم؟ پسر من کوچک که بود به من گفت: بابا من دوست ندارم به مدرسه بروم به او گفتم: پدرِ من هم دوست نداشت من هم دوست نداشتم تو هم دوست نداری و اگر یک روز بچه دار شوی او هم دوست ندارد به مدرسه برود اما آدم پنج روزِ هفته هر صبح پا می شود و به مدرسه می رود سؤال و جواب هم نداریم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕زندگی فقط در رسیدن به هدف خلاصه نشده مابه اشتباه اینگونه میاندیشیم: ➖درسم تمام شود راحت شوم ➖غذایم را بپزم راحت شوم ➖اتاقم را تمیز کنم راحت شوم ➖بالاخره رسیدم.... راحت شدم ➖اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم تمام شود که چه شود؟ مادامی که زنده هستیم و زندگی میکنم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است.... پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم به تمام شدن و فارغ شدن.... حتی هنگامیکه دستها را میشوییم نیز میتوانیم بالذت اینکار را انجام دهیم یکبار امتحان کنید آب چه زیبا آرام پوست دستتان را نوازش میکند به آب نگاه کنید و لذت ببرید وآنجاست که احساس خوب زندگی کم کم به سراغتان میاید... لذت باعث قدرتمند شدن میشود به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس میشود... لذت بردن هدف زندگی است تا میتوانی همه کارها را با لذت همراه کن... حتی نفس کشیدن که کمترین فعالیت توست. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وسواسِ فکری یک گرفتاری و بیماری جدی است به این دلیل که پیامد آن رفتارِ اجباری است و این رفتارِ اجباری زمینه را برای افسردگی فراهم می کند و بعد من را در کارها دچار استرس می کند و بالطبع خشم و عصبانیت هم سر و کله اش پیدا خواهد شد. یعنی در نهایت من را درونِ مثلثِ زحمت ( مثلثِ نکبت ) می اندازد. بنابراین این موضوعات موضوعات جدی و مهمی هستند و اگر شما از من بپرسید من در رابطه با وسواسِ فکری که دارم چه کمکی می توانم به خودم بکنم ؟ باید بدانید که در برخی از موارد مثلِ وسواسِ فکری ما هیچ کمکی نمی توانیم به خودمان بکنیم درست مثل وقتی که رگِ قلبِ من گرفته باشد یا سنگ کلیه داشته باشم و پرسشم این باشد که خودم چگونه می توانم این مشکل را برطرف کنم ؟ در این گونه موارد ما احتیاج به علم و اطلاعات داریم و فقط متخصصین هستند که این علم و اطلاعات را در اختیار دارند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
علی- نه.. مواظب خودت باش ... یاعلی خدافظ - خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم می گذشت. کلاسای دانشگاهم تعطیل بود ... فرجه های امتحانا بود. حسابی سرم گرم درس بود.. باید سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم شکست بخورم و بازنده باشم. گاهی هم به عنوان استراحت آشپزی می کردم یا داستان کوتاه می نوشتم. محمدم دیگه اون حرفمو به روم نیاورد. ازعلی و مرتضی هم که کلا خبری نبود. کلاس های موسیقی سر جاش بود. کلی چیز یاد گرفته بودم. و آشنایی زیادی پیدا کرده بودیم با این دنیای موسیقی. عالی بود. هم این دنیا هم مربیمون. شایان انصافا سنگ تموم می ذاشت و ریز و درشت همه چی رو بهمون یاد می داد. بعد آشنای کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بریم سمت پیانو. ناهیدم کلی تشکر می کرد به خاطر این که ازش خواستم همراهیم کنه. معمولا نمی ذاشتم حرفی بینمون رد و بدل شه ولی باز صم بکم که نمی تونستم بشینم. محمد و ناهیدم پیش می اومد که با هم پچ پچ کنن.. بهتره از توصیف حال اون روز هام بگذرم. دیگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. میدونستم فوق فوقش تا عید اینجام و دیگر هیچ. سرم رو تکون دادم که فعلا این فکرا رو از سرم بریزم بیرون و و به آشپزیم برسم. امروز رو به خودم استراحت داده بودم. دو هفته شب و روز درس خونده بودم. حتی تموم مدتی که تو خونه محمد بودم جز اون شبی که خودش ازم خواست تلوزیونم نگاه نکرده بودم. با اینکه جز دانشگاه هیچ جای دیگه ای نمی رفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نمی رفت. وقتی محمد بود واسه چی باید ناراحت می بودم؟ از یه طرفم این شهر و تنهایی خیلی خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام می رسیدم. غذام تقریبا آماده بود. قاشق تمیز برداشتم و یه کم از قورمه سبزیم چشیدم. انصافی خوب شده بود. بعد اون همه تمرینی که کردم. در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توی سینک. زیر برنجم رو کم کردم. با صدای گوشیم پریدم هوا. روی اپن بود هم زنگ می خورد هم ویبره می رفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استدیوش بود با کوچکترین صدایی می پریدم هوا. رفتم سمت گوشیم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود. جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روی اپن و گوشیو گذاشتم روی گوشم. صدا- الو؟ - سلام بفرمایید ... با ذوق گفت - سلااممم عاطفه ی خودم ... خوبی فدات شم؟ چقد این صدا واسم آشنا بود. ضربان قلبم تند شد. با یه دنیا مهربونی و خنده حرف میزد صدا- الو ... عاطفه؟ نشناختی بی معرفت؟ داشتم همه مغزمو زیر و رو می کردم و صدا رو آنالیز می کردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم. بد جور واسم آشنا بود.به نتیجه نرسیدم. - نه ... نشناختم ... شما؟ صدا- بله دیگه ... از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... شهابم خاانووم ... مغزم هنگ کرد. چند ثانیه نفسم قطع شد. اصلا انتظارش رو نداشتم. دلم می خواست بدوم و از خوشحالی فریاد بزنم. انگار به گوشام اعتماد نداشتم. - چییی؟ کی هستییی؟ خندید. صدا- شهابم خوو ... دیگه نمیتونستم خوشحالیمو پنهان کنم. داد می زدم. فریاد می زدم - شهااب ... شهاب بیشعوور خودتیییییی؟ اره؟ خودتییی؟ بمن میگی بی معرفت؟ داشتم داد و بیداد می کردم و همراهش قهقهه می زدم از خوشحالی. اونم مثل من می خندید شهاب- آره خودمم عزیزم ... چرا داد می زنی حالا؟ - نامرد ... چرا داد می زنم؟ کدوم گوری بودی تو این همه مدت؟ چرا بمن خبر ندادی؟ من که دیگه واسه تو غریبه نبودم بیشور ... شهاب- عزیزم این مدتی که نبودم خیلی با ادب شدیا؟ واستا برات توضیح بدم بعد فحشاتو بده ... من الان ایرانم ... خیلی دلم واست تنگ شده ... می خوام ببینمت.. من هنوز داشتم داد می زدم. - منم دلم واست تنگ شده شهاب ... خیییلییی ... کجاییی؟ کی اومدی؟ خندید. شهاب- یه هفته ای میشه که کاملا مستقل و مستقر شدم ... فقط تهرانم ... چطور میتونی بیای ببینمت؟ - شهاب منم تهرانم ... واسه دانشگاهم ... تو فقط بگو کجایی؟ شهاب کجایی؟ باعشق گفت شهاب- عزیز دل من ... آدرسو برات اس میکنم همین الان ... کی میای خانومی؟ - تو ادرسو بفرست من ساعت چهار اونجام شهاب ... دوساعت دیگه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺