#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت89
آستینام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک ... چشماش گرد شد ... سریع قلقلکش دادم ... چه قهقهه ای می زد ... دست و پاش رو تکون می داد که بتونه فرار کنه ولی من محکم نگه داشته بودمش ... عشق می کردم وقتی می خندید ... گاهی هم جیغ خفیف می کشید ... عاطفه- محمد توروخدا نکن ... نکن..آبرو حیثیتمون رفت ... دست کشیدم. - واسه چی آبرومون بره؟ هنوز می خندید. عاطفه- این همه داد و بیداد کردم ... دوستاتم اینجان ... - نترس ... اون اتاق رو استدیو کردنی دیواراشم جوری ساختم که نه صدایی تو میره و نه صدایی بیرون میاد ... وگرنه تاحالا همسایه ها شوتم کرده بودن بیرون.. دوباره انگشتام رو بهش نشون دادم ... غش غش خندید. دلم رفت ... جدی شدم ... - آهان یه بار دیگه ام ببینم جلوی یه پسر بلند می خندی یه کار می کنم که دیگه هیچوقت نتونی بخندی ... لبخندشو قورت داد. عاطفه- مثلا چیکار؟
لبخند خبیثی زدم. - کسی که دندون نداشته باشه که نمیتونه بخنده ... بعدم زبون درآوردم واسش ... اخم کرد و روش رو برگردوند ... واقعا دلم ضعف رفت. بی اختیار ضربان قلبم رفت بالا ... هروقت این حالت بهم دست میداد یه گندی می زدم ... یهویی خم شدم روش و گونه اش رو بوسیدم ... با تعجب هم نگاه کرد ... برای اینکه از اون حالت مزخرف و مسخره بیام بیرون دوباره رفتم سر شوخی ... انگشتام رو بهش نزدیک کردم ... - اخم؟ بازم اخم؟ به من اخم می کنی؟ قلقلکش دادم ... باز صدای قهقهه اش بلند شد ... عاطفه- محمد ... غلط کردم ... ولم کن بابا ... غلط کردم بابا ... یهویی در استدیو باز شد. مرتضی صاف خیره شد به ما که درست رو به روش بودیم. سریع عاطفه رو کشیدم تو بغلم و سینه ام و هایل شدم بین اون و نگاه مرتضی. مرتضی دستش رو دستگیره همینطور خشکش زده بود و زل زده بود به ما ... - مرتضی خب برو اونور دیگه ... مگه نمی بینی روسری نداره؟ مرتضی قرمز شد ... اخم وحشتناکی بهم کرد و رفت بیرون از خونه و درو کوبید.عاطفه سرش رو از سینه ام جدا کرد
عاطفه- چی شد؟ شونه بالا انداختم. - خب کجا بودیم؟ همین لحظه گوشیم زنگ خورد. عاطفه- خب خدارو هزار مرتبه شکر ... صاف نشستم. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون. مامان بود ... عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش ... یه دل سیر با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عمیقی کشیدم. - مهمون اندر مهمون شد.. با سوال نگاهم کرد. - مامانم بود ... گف دو سه روز دیگه میان اینجا ... لبخند بزرگی زد. عاطفه- چه خوب ... - امشبم آخه مهمون داریم ... عاطفه- کی؟ چرا زود تر نگفتی؟ - سورپرایزه ... شام میان
زد تو سرش. عاطفه- خاک به سرم ... خب زود می گفتی باید شام بپزم ... خندیدم. - نمیخواد ... تو این دو سه روز رو استراحت کن ... از بیرون میخرم ... مامان اینا که میان یه هفته رو حتما اینجان ... زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست ... موهاش ریخته بودن رو شونه هاش ... خیلی صحنه قشنگی بود ... عاطفه- وای ... محمد بدبخت شدیم ... - چرا؟ عاطفه- اتاقا رو چیکار کنیم ایندفه؟ راست می گفت. دفعه قبل هم که مامان و بابای خودش اومده بودن همینطور گیر کردیم. ولی اونا فقط یه صبح تا شب اینجا بودن. ما هم با کمک شیدا و شیده تخت اتاق من رو بردیم تو اتاق عاطفه و وسیله های عاطفه رو هم چیدیم تو اتاق من ... و در اتاق عاطفه رو هم قفل کردیم و گفتیم که فعلا انبار کردیم اونجا رو. ولی مامان من که می دونست اونجا انبار نیست. اصلا ممکنه بخواد بره اونجا. باید اتاقا رو یکی می کردیم. یه فکری به سرم زد ... - یه کاری می کنیم ... عاطفه- چیکار؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت90
من فردا یه تخت دونفره میخرم ... اینا رو هم یه هفته میذاریم خونه حاج خانوم ... و سیله های تو رو هم می بریم اتاق من ... مامان هیچ جوره نباید شک کنه ... وای ... راستی باید کلاس شایان رو هم کنسل کنیم تا وقتی اونا هستن ... آخی ... عین لبو قرمز شده بود. فهمیدم از حرفم خجالت کشیده. برای این که خلاصش کنم،گفتم ... - خب برو یه چی سرت کن تا مازیار هم ندیدتت ... انگار منتظر همین حرف بود. سریع فلنگ رو بست. عجیب تو دلم جا باز کرده بود این کوچولو ... بلند شدم و رفتم تو استدیو. مازیار یه نگاهی بهم انداخت و دوباره درگیر پیانو شد. مازیار- چه عجب اومدی؟ دستم رو فرو کردم تو جیبم و گفتم - نگفت کجا میره؟ مازیار همونطور که با دکمه ها ور می رفت گفت مازیار- کجا رفت مگه؟ شونه بالا انداختم. - چیزی نگفت ... رفت بیرون ... خداحافظیم نکرد
مازیار از کارش دست کشید و با تعجب نگاهم کرد مازیار- وا؟ دیوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها ... خودشم رفت ... خندید. ولی خنده از روی لبهای من محو شد. مازیار- مهموناتون اومدن؟ اون چیزی که تو ذهنم بود رو شوت کردم بیرون و بهش بها ندادم. - نه حالا ... چیکارم داشتی؟ مازیار- هیچی می خواستم یه قسمت از نت رو واسم اصلاح کنی که اونم بمونه واسه
فردا ... الان مهموناتون میان ... منم جمع کنم برم ... دستم رو کوبیدم به پام و گفتم - نه بابا تو کارتو بکن ... تازه بیان ... به تو چیکار دارن ... تو اینجایی دیگه ... چیزی میخوری برات بیارم؟ هدفون رو گذاشت روی گوشش مازیار- شرمنده اگه زحمتی نیس یه لیوان آب ... - الان میارم ... رفتم بیرون و زدم تو آشپزخونه.
عاطفه داشت ظرفای ناهار رو می شست. دوباره شیطنتم گل کرد. پاورچین و بی صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزدیکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. یه جیغ کشید و بشقاب توی دستش سر خورد و افتاد تو سینک. قهقهه زدم. چرخید و دستکش کفی اش رو گرفت طرفم و با عصبانیت گفت عاطفه- محمد باز خیارشور بازی در آوردی؟ بازم خندیدم. خیلی اصطلاح شیرینی بود این خیارشور. دوست داشتم خوو. بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه- اگه می شکست چیکار می کردم؟ جواب ناهیدو چی می دادم؟ ها؟ خنده ام رو کوفتم کرد. یه اخم کم رنگی بهش کردم و رفتم سر یخچال و یه لیوان آب برای مازیار بردم. مازیار و شایان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختیم. میوه و شیرینی رو هم روی میز چیده بودیم و همه چی آماده و تمیز و شیک منتظر بودیم بیان. هیچ جوره هم لو نمیدادم که مهمونا کیان. میخواستم سورپرایز باشه. دلم می خواست ذوق زده شدنش رو ببینم. اذان مغرب گفت. - عاطفه خانوم ... من میرم نماز بخونم ... اومدن خبرم کن ... خندید و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسید
عاطفه- خو بگو کین دیگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم. یه کم توی بالکن ایستادم. سردم شد. یاد اونشب تو حیاط صداسیما افتادم. بی اراده لبخند روی لبم نشست. - منم عجب کارای خطرناکی میکنما ... با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم. شونه هام رو جمع کردم و به ماه خیره شدم. یه مدت زیاد. بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم. اذان گفتم و به نماز ایستادم. مشغول خوندن نماز عشا بودم. رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد. یکی اومد داخل. جز عاطفه کسی نبود که بیاد خب. حواسم رو جمع نمازم کردم. اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ایستاد. سمت راستم بود. فقط نگاهم می کرد. سر به سجده گذاشتم. ذکرهامم که بلند و با لهجه عربی می خوندم ... تف به ریا ... اونطور که نگام می کرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعی می کردم اعتنا نکنم که داره دیدم میزنه. رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ی دیوونه فقط داشت نگاه می کرد. سوره توحید رو شروع کردم. بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم. هنوز وسطای ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ﺧﺪﺍﯾﺎ 🙏
ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...🙏
ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ🙏
ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ🙏
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ🙏
زﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ🙏
ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ🙏
ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ🙏
اگرﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙رحمت
🌕🌺🌙و برکت
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙عبادت
🌕🌺🌙خدا
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙آمرزش
🌕🌺🌙گناهان
🌕🌺🌙برشما
🌕🌺🌙دوستان
🌕🌺🌙عزیز
🌕🌺🌙مبارک
🌕🌺🌙بــــــاد
@onlinmoshavereh
ماه رمضان مبارک باد 🌸🍃🌸
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی🙏
شب تون خوش
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌹یه سـلام گرم
💫یه آرزوی زیبا
🌹یه دعـای قشنگ
💫 بـرای
🌹تک تک شما مهربانان
💫الهی
🌹روزگارتون بر وفق مراد
💫غم هاتون کم
🌹و زندگیتون
💫پر از عشق و محبت باشه
🌹در پناه خـداوند باشیـد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕بچه ها از سنِ شش هفت سالگی
و حتماً از سن هشت سالگی
پرسش هایی در مورد
رابطه جنسی و حاملگی
حتی موضوعاتی مثل خدا و مرگ و ...
را مطرح می کنند
و وقتی پدر و مادر ها
با چنین گفتگوهایی روبرو می شوند
چند نکته را باید بدانند
مورد اول این است که
باید کاملاً با حوصله
و تا آنجا که ممکن است
با پرسش هایِ درستی که از کودکشان می پرسند
ببینند این فکر و این سوالات
چگونه به ذهنِ کودکشان آمده است
در حقیقت به چراییِ ماجرا پی ببرند
و با مطرح کردنِ این پرسش ها متوجه می شوند
خودِ کودک تا چه اندازه می داند ؟
چه چیزهایی شنیده است ؟
و به هیچ عنوان پدر و مادر
یک مرتبه نباید شروع به سخنرانی کنند
چون برخی از اوقات
این دست پرسش های کودکان
تنها می تواند
جنبه های کاملاً مبتنی بر کنجکاوی داشته باشد
برخی از اوقات بچه ها
از کسانی چیزهایی شنیده اند
یا چیزی دیده اند
یا بواسطه دوستانشان
از این موضوعات مطلع شده اند
و به جهتِ اینکه
ما بچه ها را نمی توانیم
کاملاً در اختیار داشته باشیم
که بدانیم شنیده ها و دیده هایشان چیست
یا چیزهایی که دور و برشان اتفاق افتاده
کدام است
و از کجا به چه نتیجه ای رسیده اند
همیشه توصیه من در اینگونه موارد
این است که :
اول شما باید بچه را به پرسش ها ببندید
ای بسا او دقیقاً موضوع را می داند
مثلاً حرفش این است که
زن و مرد با هم درگیر رابطه جنسی می شوند
همانطور که در حیوانات هم اتفاق می افتد
و این رابطه جنسی به حامله شدنِ زن منجر می شود
بنابراین پدر و مادر چرا خودشان را نگران کنند؟
به همین جهت است که
در مدارس بسیاری از کشورهای پیشرفته جهان
که کار درستی هم هست
وقتی بچه ها در سنی هستند که
از نظرِ جنسی
آنقدرها تحریک و برانگیخته نمی شوند
ماجرای رابطه جنسی و تولیدِ مثل را
برایشان مطرح می کنند
و گرچه این موضوعات برای بچه ها جالب است
و مدتی هم ذهن و فکرشان را مشغول می کند
برخی از اوقات هم
نگرانی ها و ناراحتی هایی را موجب می شود
ولی از آنجا که این مسئله
یک مسئله واقعی و طبیعی است
به هر حال آن را پشت سر می گذارند
بنابراین موضوع اصلی برای من این است که
ما در این زمینه باید
وقت و فرصت و حوصله کافی داشته باشیم
و ضمناً اگر کودکِ شما دختر است
این کار وظیفه مادر خواهد بود
و باید توسطِ مادر صورت بگیرد
و اگر کودکِ شما پسر باشد
این کار وظیفه پدر خواهد بود
مخصوصاً اگر پرسشِ کودک
درباره مسئله جنسی باشد
علتش هم این است که
غالباً پدر و مادر
از جنسِ مخالفِ خود
اصلاً آنگونه که باید خبر ندارند
چون هر کدام از آنها
در مسیرِ رشدِ کودکی
فقط به عنوان یک دختر یا یک پسر تجربه دارند
بنابراین اگر کودکِ شما دختر است
موضوع ، موضوعِ پدر نیست
موضوعِ مادر است
و اگر کودکِ شما پسر است
موضوع ، موضوعِ مادر نیست
و پدر باید این کار را انجام دهد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ به خاطر خوش آمدن دیگران، فرزندتان را برخلاف میلش به آغوش دیگران نفرستید.
➖احساس عجز و خشمی که کودک احساس می کند تاثیرات جدی و گاهی ماندگار بر او خواهد گذاشت.
➖بزرگترین دلیل کتک زدن، گاز گرفتن، مو کشیدن کودکان نوپا این است که این راه تنها راهیست که می توانند به بزرگسالان نشان دهند که از رفتار انها خشمگین و عصبانی هستند.
➖اثر منفی دیگر آن خجالتی شدن، سلام ندادن، ترس از بزرگسالان، عدم تمایل به رفتن به مهمانی یا سلام نکردن به بزرگسالان است زیرا کودک اعتماد خود را به انها از دست داده است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هميشه كودك نيست كه به مادر می چسبد ، بلكه مادرانی هم هستند كه حاضر نيستند لحظه ای از فرزندشان جدا شوند.
➖مادر چسبنده هميشه نگران است كه اگر فرزندش در کنار او نباشد ، خطری او را تهديد می کند .
➖مادر چسبنده به فرزندش اجازه رشد و پختگی نمی دهد چون :
➖هميشه حضور مستقيم دارد و به جای فرزندش مشكلات را حل می کند .
➖مادر چسبنده ، به دلیل نگرانی و اضطراب همیشگی ، لذتی از رابطه با فرزندش نمی برد .
➖چسبندگی يك اختلال ارتباطی ست و نه مهرباني
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال917
سلام خوبین
من یکی از دوستام خیلی نگران ایندش هست
دانش اموز ممتازی نیست و هدفی نداره فقط میخواد ک رضایت پدرشو جلب کنه
16سالشه و رشته ریاضی مدرسه نمونه هست
منظور از نداشتن هدف هدف اصلی هست یعنی حاضره ب هر کاری دست بزنه تا پدرشو راضی کنه ولی هدف واقعی نداره
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام
در کل هدف همه پدر مادرها به اوج رسیدن فرزندانشان هستش و دوست دارند که فرزندشان از همه بالاتر و بهتر باشه برهمین اساس هم هست که اسرار دارند که فرزندانشان حتما تلاش کنند تا بتوانند در راس قرار بگیرند و اگه همین خواسته پدر را اجابت کند یعنی همه چیز یعنی موفقیت کامل خوبه که آدم برای داشتن آینده ای روشن دورنمایی برای خودش تعریف کند وبرای رسیدن به آن تلاش کند و فرصت سوزی نکند من به این دانش آموز عزیز میگم که حتما همه تلاش خودت را داشته باش تا کمتر از دیگران نباشی و بعدها جای ای کاش برای خودت باقی نذاری و وجدان راحتی داشته باشی که من همه تلاشم را کردم ودر صدر همه اینها توکل بر خدا داشته باش که مسبب الاسباب است و بهترینها را برای بندگانش رقم میزند
با آرزوی توفیق برای شما عزیزان
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت91
به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ایستادم. در حالت قنوت. بدون این که ذکری بگم ... سرش رو هم چسبونده بود پشتم. یکم پایین تر از کتفم. به شدت داشت می لرزید. تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس می کردم. حالا فهمیدم اون شب که من اون کارو کردم چه حسی داشت. بدجور تلافی کرد نامرد. یادم رفت اصلا ذکر قنوت چی بود. داشتم داغ می کردم. عاطفه- ممنونم ... بابت همه چی ... تو خیلی خوبی ... می دونم با دعوت شهاب و کیمیا می خواستی این روزایی آخری که اینجام خوشحال باشم ... ولی بدون اگه این کارم نمی کردی بازم خاطره خوبی ازت تو ذهنم حک شده ... واسه همیشه ... ممنون واسه خوبی ها و مهربونیای برادرانت داداش ... بعدش کتفم رو بوسید و ازم جدا شد. به ولای علی کلمه داداش رو یه جور خاصی گفت. نمی دونم چطور ولی خودم هم از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم. اصلا نماز اینا یادم رفته بود. رفت بیرون و درو بست. بعد یه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتی هام رد کردم و نماز رو تموم کردم ... رفتم بیرون. یه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تیپ ... خیلی با اونی که اونشب دیدم فرق داشت و یه خانوم با یه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کیمیا خانوم کلی سلام و احوال پرسی کردم. گرم و صمیمی و بعدش با شهاب ... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم ... برادر ...
چقد از این کلمه بدم میومد ... بعدش دقیق شدم روی صورت اون کوچولو ... واای ... یا خدا ... دقیقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن ... بچه رو گرفتم و کلی با دل سیر نگاهش کردم ... فقط نگاهش می کردم ... دلم می رفت ... عشق بچه بودم ... یه روز هم بچه خودم رو بغل می کنم ... بچه خودم ... بچم قربونش برم ... من و شهاب سرگرم شدیم و کلی از هر دری صحبت کردیم. عاطفه و کیمیا هم چسبیده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ می کردن.گاهی آه می کشیدن و گاهی می خندیدن. همه حواسم به عاطفه بود ... ولی اون حسابی مشغول کار خودش بود ... ببین چقد هیجان زده و خوشحال شده بود که حاضر شد به من دست بزنه ... البته به عنوان برادر ... اه ... لعنت به این کلمه *** عاطفه فقط به غذام نگاه می کردم. فک کنم هنوز به قول محمد لبو بودم. پسره دیوونه. از دانشگاه اومدم دیدم همه اتاقم رو خالی کرده. به جاش تخت های یه نفره مون رو چیده تو اتاق من. میز مطالعه ها هم نبود. وسایلم هم نبود. من رو برد تو اتاقش. یه تخت دو نفره تو اتاق خودش گذاشته بود. میزها رو هم برده بود اتاق حاج خانوم گذاشته بود. همه وسایل ها هم اونجا بود. اصلا حالم درست نبود. به تخت که نگاه می کردم قلبم گرومپ گرومپ می زد. همیشه از این لحظه می ترسیدم و می گفتم بیچاره عروس ها ولی حالا ... فکرای خاک بر سری
می زد به سرم ولی مثل همیشه بدم نمی اومد ... محمد نگام کرد و گفت محمد- باز که لبو شدی ... منم دویدم بیرون. بیشعور چه خوششم می اومد. قهقهه می زد. بی حیا ... روم نمی شد به محمد نگاه کنم ... محمد قاشق غذاش رو برد دهنش. با صداش منو از افکارم کشید بیرون. محمد- مامان اینا که بیان کلا یه هفته همه کارام رو کنسل می کنم تا فقط پیش هم باشیم و به تو هم بعد از مدت ها خوش بگذره ... برای اولین بار ... تو خونه من ... تو دلم گفتم برا من ثانیه به ثانیه اینجا مثل بهشت بود ... - و آخرین بار ... زل زد تو چشام ... یکم مکث کرد و لقمه اش رو فرو داد. دوباره مشغول غذاش شد. حقیقت این بود که رفتن از اینجا برای من مساوی بود با دیوونه شدن. کاش میشد یه جوری این پسر واسه من می شد. بالاخره تموم شد این غذا. میز رو جمع کردیم. می خواستم ظرفا رو بشورم که زنگ در زده شد. طفلکی محمدم تازه نشسته بود جلو Tv. - من باز می کنم
نیم خیز شده بود. با این حرفم دوباره راحت نشست. رفتم و بی هوا درو باز کردم. اوه اوه مامان محمد بود ... با لبخند نگاهم کرد ... - سلام مادر جون ... وای قربونتون برم ... خوش اومدید ... بفرمائید ... ببخشید من برم یه چی تنم کنم ... مامان- نه نمیخواد دخترم حامد همراهمون نیست ... درو کامل باز کردم ... پریدم تو بغلش ... واقعا دوستش داشتم ... کلا هرچی که مربوط به محمد بود رو دوست داشتم ... عاشقانه سر و صورتم رو می بوسید. بعدش نوبت باباش شد. ونم پیشونیمو آروم بوسید ... چقد حال کردم ... ساک مامان رو از دستش گرفتم. نمی داد. مامان- سنگینه دختر ... پدر- من برم ماشینو قفل کنم و بیام ... رفت بیرون و در رو هم بست. محمد اومد جلو ... حالا نوبت ماچ و بوسه های اونا شد ... مامان- قربون گل پسر دومادم برم ... محمد- خدا نکنه مامان جان ... خیلی خوش اومدید ... فکر کردیم فردا میاید ... تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم که امروز کار اتاق ها تموم شده بود ... محمد ساک ها رو برداشت و گذاشت توی اتاق من
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت92
دست مامان رو کشیدم و نشوندمش رو مبل ... از شدت ذوق گو
نه اش رو بوسیدم ... محمد اومد بیرون ... مامان همون لحظه محکم بغلم کرد.با لهجه شیرین اصفهانی حرف میزد ... مامان- ای قربون تو بشم دختری گلم ... الحق والانصاف ماشالا به سلیقه محمدم ... پیر نیمیشه با این گل دختر ... از بس که با محبتس ... از خودش جدام کرد اما دستاش همچنان بازوهام رو محاصره کرده بودن ... با ولع به سر تا پام خیره شد ... مامان:- چرا جلو محمد شال سرت کِردی کوچولو؟ به محمد نگاه کردم با نگرانی ... برام زبون درازی کرد ... مامان هم که تمام مدت داشت نگام میکرد ... محمد دستشو فرو کرد تو جیباش و دوباره زبونش رو درآورد ... دلم ضعف رفت براش ... بلند خندیدم. مامان گونه ام رو بوسید و با شیطنت به محمد نگاه کرد. مامان- نکونه اونقدر بی جنبه اِس که نیمی تونی موهاتم مقابلش باز کونی؟ سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین ... مامان خندید ... مامان- خب البته حقم دارد بچم ... اینبار محمد بلند خندید ... بیشعور ... واقعا داشتم آب می شدم
مامان- ای قربان تو ... با حیا ... چه سرخ شد گلم ... دست آورد جلو و شالم رو از سرم کشید ... خداروشکر موهامو شونه کرده بودم ... مامان:” نگران نباش ... فعلا که ما اینجایم نیمی تونه کاریت داشته باشد ... هم لذت می بردم هم از خجالت داشتم آب میشدم ... مو های رو پیشونیم رو زدم کنار ... چونه ام چسبیده بود به قفسه سینه ام ... محمد- مامان جان نگو دیگه ... کوچولوم آب شد ... چیزیش نموند واسه من که ... هیچ وقت تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم از لحظه هام ولی حالا ... محمد اومد طرفم و از بازوم گرفت و بلندم کرد ... مامان همین جور داشت می خندید و قربون صدقه ام میرفت ... محمدم منو می کشید تو اتاق خودش. مامان- نبر عروسما ... میخوام یه دل سیر نیگاش کونم خو ... محمد- الان میایم مامان جان ... دقیقا مثل همون شب درو بست و منو چسبوند به در ... سرش رو آورد پایین. محمد- اذیت میشی از حرفای مامان؟
سرم رو دوباره انداختم پایین ... خندید ... محمد- لبو که میشی خیلی باحال میشی ... منم که عاشق لبو ... کصافط داشت آبم می کرد ... واقعا نمی دونستم چیکار کنم از خجالت ... سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم گاز گرفتم ... یه داد الکی کشید و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش ... محمد- به چه جرمی بود؟ - جزای محبت های الکی بود ... اومد جلوتر. محمد- الکی؟ - اوهوم ... محمد- من به هیچکس الکی محبت نمی کنم ... هیچ وقت ... کلافه بودم. - من از محبت های برادرانه ام بدم میاد ... چون برادری نداشتم که بتونم درکشون کنم ... کاش میشد بگم تو هیچوقت نمیتونی برای من برادر باشی ... چنگ زد لای موهاش ... برگشتم و درو باز کردم که برم بیرون ... محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اینکه بتونم آنالیز کنم موقعیت رو ...
سرم رو چسبوند به سینه اش و روی موهام رو بوسید ... یا حسین مظلوم ... من رو این خانواده میکشن آخر ... حالا کجا فرار کنم؟ رفتیم بیرون ... بابا هم اومده بود ... محمد گرم احوال پرسی با بابا شد ... - من میرم چای دم کنم. مامان- نه دخترم خیلی خسته ایم ... بموند واسه بعد ... الان اگه اجازه بدیند بریم بخوابیم ... محمد راهنماییشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بیرون ... محمد- برم به مازیار و شایان بزنگم بگم کار تعطیل به مدت یه هفته ... سرمو تکون دادم..محمد رفت تو استدیوش ... بیخیال ظرفا شدم ... دویدم تو اتاق محمد ... سریع باید یه فکری می کردم ... آهان ... یه بالش از رو تخت برداشتم ... یه پتو هم از تو کمد ... سریع گذاشتمشون رو زمین و خوابیدم ... روی سرم رو کشیدم ... بعد دیدم خیلی مصنوعی میشه ... سرم رو باز کردم ... اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نمی گیره ... خودم رو زدم به خواب ... خداروشکر یه ربعی طول کشید تا محمد بیاد ... اینطوری باور می کرد که خوابم برده ... در اتاق باز شد ... چشمام رو بیشتر به هم فشار دادم ... فقط صدای قلبم بود ... خدا کنه رسوام نکنه ... سکوت طولانی حاکم شد ... از صدای خش خش تشخیص دادم که محمد بالاخره راه افتاد. صدا داشت بهم نزدیک میشد ... دستی رو موهام کشیده شد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺🌺☘🌺