eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
که محمد یکم سرما خورده می خوام واسش سوپ درست کنم ... کلی قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد ... بخاطر سنم بیشتر از همه ذوق می کرد ... وگرنه رسیدن یه زن به شوهرش چیز غیر عادی نبود ... مشغول پختن سوپ شدم ... کم کم داشت آماده می شد ... اومدم برم یه سر به محمد بزنم که در زده شد ... لباس تنم بود ... رفتم درو باز کردم ... علی نگران پشت در ایستاده بود ... علی:- سلام ... کجائین شما ها؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟ اومد داخل ... یادم افتاد که تمام وسیله ها مون جا مونده تو ماشین ... بهش گفتم ... علی- جون به لبمون کردین آخه ... - خب چرا به خونه زنگ نزدین؟ علی- محمد قدغن کرده ... با سوال نگاهش کردم ... علی- محمد کجاست؟ بیرونه؟ با یاد آوری دیشب بغض نشست تو گلوم ... همه چیزو براش تعریف کردم ... خیلی پریشون و ناراحت شد ... در حالیکه می رفت سمت اتاق محمد گفت علی- آخه چرا به من نگفتی آبجی؟ چرا خبرم نکردی؟ پشت سرش راه افتدم ... - می خواستم ... ولی نشد ... به هزار و یک دلیل ... رفتیم تو اتاق محمد و علی نشست روی صندلی ... پایین و لبه تخت محمد نشستم ... علی دستای محمدو گرفت تو دستاش ... علی- چقد داغه ... نگاهشو ازم گرفت ... علی- محمد؟ داداش؟ داداشم؟ خو بی؟ محمد آروم سرشو تکون داد ... چشاش بسته بود ... علی باز دستای محمدو فشار داد ... علی- آبجی دیشب شب خیلی سختی بوده براش ... نمیدونم چقدر عذاب کشیده ... ولی مطمئنم که این حالی رو که الان دچارش شده و اینطور افتاده به خاطر چند ساعت ایستادن زیر بارون نیست ... دیشب شب وحشتناکی بوده براش که اینطور حرفای مرتضی از پا درش آورده ... هیچی از حرفاش سر در نمی آوردم ... یکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد ... - برم براش چایی بیارم علی- من و محمد از این دیوونه بازیا زیاد در آوردیم ... تازه محمد هم اینقدر ضعیف نیست که بخاطر زیر بارون موندن اینطور ... انقدر تو زندگیش سختی کشیده که مرد شده ... این حالش دلیل دیگه ای داره ... بشین تا برات بگم بغض بدجور فضای گلوم رو اشغال کرده بود ... آروم نشستم سر جای اولم ... علی چرخید طرفم ... ولی هنوز دستای محمد رو تو دستاش نگه داشته بود ... منتظر و مشتاق بودم ... علی- ببین آبجی ... تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم ... محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد ... خیلی آروم و آهسته و بعد با صدایی که رسما از ته چاه در می اومد و به زور می شنیدمش گفت محمد- علی ... تو ... رو به هرکی ... می پرستی قسم ... ازم ... نگیرش ... با این ... کارت ... علی بلند شد و چند بار پیشونی محمد رو بوسید ... علی- باشه ... باشه داداش ... هرچی تو بخوای ... فقط خوب شو ... زود تر خوب شو و خودت بگو ... خل شده بودم از این همه کنایه و در لفافه حرف زدن این دو تا ... کاش می فهمیدم دیشب چه خبر شده ... ولی اگه من می پرسیدم پررویی بود ... چون من این وسط ... وسط زندگی محمد بودم ... ولی هیچ کاره بودم ... دوباره نشست روی صندلی ... آخه چه خبره؟ چی میگن اینا؟ اصلا دیشب چی شد؟ - داداش چی رو می خواستی بگی؟ علی به محمد اشاره کرد ... علی- به موقع اش خودت میفهمی آبجی ... - خب یکی به منم بگه چه خبره اینجا ... علی دستی به ریشاش کشید ... علی- آبجی ... می خواستم بگم ولی یکم دیگه تحمل کن ... همه چی رو می فهمی ... آمپر سوزونده بودم ... واقعا عصبی بودم ... سری تکون دادم و برای اولین بار خشونتم رو نشون دادم ... - نه ممنون ... لازم نیست بفهمم ... آخه یکی نیست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اینجا اضافی هستی و به زور دارن تحمل می کنن ... با کارشون دیگه چیکار داری؟ عذر می خوام فضولی کردم ... دستام می لرزید از عصبانیت ... زدم بیرون ... رفتم توی آشپزخونه و به سوپم یه سر زدم ... بغض داشتم به چه بزرگی ... نشستم روی یکی از صندلی های پشت میز ... چند دقیقه نشد که علی اومد تو آشپزخونه ... اومد میز رو دور زد و روبروم ایستاد ... اول کف دستاشو گذاشت روی میز و سرشو انداخت پایین . نگاش کردم . چند ثانیه بعد سرشو گرفت بالا و خیره شد تو چشام ... صندلی رو کشید و نشست روبروم . علی- مجبورم نکن که زیر قولم بزنم همین الان قول مردونه دادم که نگم ... - من که گفتم که نیازی نیست چیزی بفهمم ... علی- به موقع اش می فهمی ... فقط تا همین حد بگم که مربوط به توئه این موضوع ... زمان گفتنش هم دست ما نیست ... محمد تعیین می کنه ... ” پوزخندی زدم ... همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گریه ام نگیره ... - میخواد بگه برم گم شم دیگه؟ چرا تعارف می کنه پس؟ از اولشم قرارمون همین بود ... متوجهم ناهید داره بر می گرده ... باشه ... همین فردا هم که بخواد میرم ... علی دست فرو کرد لای مو هاش ... علی- آبجی کوچیکه داری تند میری ... اصلا این چیزا نیست ... موضوع کاملا فرق داره ... بذا محمد خودش بهت بگه ... مجبورم نکن زیر قول
م بزنم ... بهم اعتماد کرده ... دیگه حرفی نزدم ... بلند دم تا براش چایی بریزم ... علی هم بلند شد و رفت توی هال پذیرائی ... همینطور که داشتم چایی می ریختم، مکالمه تلفنی اش رو هم می شنیدم ... علی- سلام مرتضی خوبی؟ ... علی- کجایی؟ علی- پاشو بیا خونه محمد ... ... علی- نه می خوام بیای تا یه چیزی رو ببینی ... ... علی- بیای و حال محمد رو ببینی ... ... علی- اگه می تونستم می آوردمش ولی امکانش نیست ... فقط می خوای بیای و ببینی حرفای اون شبت چه به روز محمد آورده ... ... علی- بیا ... خودت می بینیو می فهمی.. ... علی- نه ... نمیگم ... خودت بیا و ببین ... ... علی- باشه ... حرفاتم آماده کن ... باید از دلش درآری علی- منتظرم ... نشست روی مبل ... چایی رو بردم و گذاشتم جلوش ... دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد ... چاییشو خورد و بلند شد ... علی- آبجی من یکی دو ساعت بیرون کار دارم ... اگه اشکال نداره بر می گردم دوباره ... - این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودتونه ... علی- مرتضی قراره بیاد ... تا بیاد منم اومدم ... سری تکون دادم ... - قدمتون سر چشم ... راهش انداختم ... برا محمد یکم سوپ ریختم و بردم تو اتاق ... چشاش بسته بود ... دست گذاشتم روی پیشونیش ... خداروشکر تبش خیلی پایین اومده بود ... ولی باز خیلی داغ بود ... شب سختیو گذرونده بود ... سرم رو بردم جلو و آروم دم گوشش گفتم - بیداری؟ سر تکون داد ... خیلی آروم ... خندیدم و سرم رو بردم عقب ... - پاشو ... یه سوپی آوردم که انگشتاتم بخوری ... محمد- میل ندارم باید بخوری ... زوریه ... صداش از ته چاه می اومد ... خیلی بی جون بود ... دلم واسه صداش و داد زدناش تنگ شده بود ... اصلا دلم نمی خواست تو این وضعیت ببینمش ... قلبم درد می گرفت ... می خواستم کمکش کنم بشینه که آروم چشاشو باز کرد و بهم خیره شد ... محمد- به یه شرطی ... - شرط واسه چی؟ محمد- واسه اینکه یه قاشق بخورم ... - چه شرطی؟ محمد- قبول می کنی؟ - فقط یه قاشق؟ لبخند بی جونی زد ... محمد- بستگی به تو داره که چند قاشق بخورم ... - چه شرطی؟ چشام گرد شده بود ... محمد- بوسم کن ... هم خوب شم و هم بخورم ... قلبم باز دوباره شروع کرد به دیوونه بازی ... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر کنترل ذهن و ضمیر خود را نداشته باشی حتما بازیچه ذهن خودت خواهی شد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هرگز داشته هایت را به نداشته هایت نفروش، ➖شاید وقتی به نداشته هایت رسیدی، حسرت داشته هایی را بکشی که ارزان فروختی ... شب تون آرام در پناه حق @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام و صد سلام بر همراهان گرامی صبح دل انگیز بهاری تون بخیر و طاعات تون قبول @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺🌺
مرحبا ای روزه داران مرحبا🌺 ای سراپا نور ایمان مرحبا🍀 چون خدا بیند لبان روزه دار🌺 می کند نزد ملائک افتخار🍀 پس شما را مرحبا، صد آفرین🌺 ای به کل آفرینش بهترین🍀 تقدیم به دوستان گلم 🌺 طاعاتتون قبول بزرگواران🍀 @onlinmoshavereh 🌺☘☘🌺☘🌺
➕شما قرار است خودتان خودتان را باور کنید و با ملاک ها باورهای خودتان را بسنجید نه اینکه خود را به دیگران بباورانید . ➖وقتی به دنبال تایید دیگران هستید همیشه در حالت دفاعی قرار دارید و برای دیگران سخت است از دیوار دفاعی شما عبور کنند . ➖اگر به دنبال تایید دیگران هستید دو علت دارد یا اینکه خودتان را خوب نمی دانید یا خودتان را خواستنی و دوست داشتنی نمی یابید . ➖وقتی ذهنتان درگیرجلب رضایت دیگران شد نمی توانید از حداکثر توان ذهنتان برای برقراری ارتباط بهره ببرید. ➖مهم نیست مردم شما را بفهمند حتی اگر به خطر این نافهمیشان تصویر غلطی از شما دارند شما نمی توانید راه بیفتید و آن را تصحیح کنید. ➖شما به این دنیا نیامده اید تا دیگران را راضی کنید شما برای رضایت خودتان آمده اید و تا نگاه تایید طلب را عوض نکنید گرفتارید. ➖وقتی تایید دیگران را می خواهید حتی اگر آنها پدر و مادر یا همسرتان هستند زیر این بار له خواهید شد. ➖در بیشتر موارد نظر دیگران تاثیری در زندگی ما ندارد این ماییم که عقیده ی دیگران را تبدیل به چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم . @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ چند توصیۀ زیبا برای آرامسازی: اول : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!! این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند.... دوم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن... سوم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش... چهارم : تا می توانی بخند... پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده... ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن... هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی... هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن... نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن... دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر... یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن... دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن... سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده... چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم میتپد" @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕خاطرات بدِتان را نبش قبر نكنيد! قطعا همه ما در زندگيمان، طعم تلخ از دست دادن عزيزان‌مان را چشيده ايم. چه بسا عزيزانی كه شديدا علاقمند و وابسته به آنها بوده ايم ولی، مرگ و از دست دادن آنها، مانعی برای ادامه دادن زندگی مان نشده است. هيچگاه راضی به نبش قبر عزيزانمان نشده ايم. پس چرا خاطرات بد را هر از چندگاهی نبش قبر كرده و دوباره عزاداری ميكنيد؟ چرا برای روزها و لحظات مرده و از بين رفته سوگواری ميكنيد ؟ چرا لحظات خوب و خوش را ناديده گرفته و در باتلاق خاطرات بد دست و پا ميزنيد ؟ زندگی جريان دارد، ماندن در گذشته، زندگی با روزهاي تلخ گذشته، فقط و فقط انگيزه ادامه دادن را از شما ميگيرد و اجازه لذت بردن از زمان حال را به شما نميدهد. گذشته تمام شده است و آينده نيز در زمان حالِ ما شكل ميگيرد. آينده‌ای زيبا را با شاد بودن و شكرگزاری در اكنون و حال شكل دهيم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال924 سلام شبتون بخیر ببخشید سوال دارم خدمتتون اگر خواستگار که امد همه چیزش خوب باشه از لحاظ اعتقادی و...... اما از لحاظ چهره خیلی بدل نشینه تکلیف چیه چهره عادی داره خیلی ممنون از پاسخگویی پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده باسلام خب آدم باید همه موارد لازم رو در نظر بگیره وبعد انتخاب کنه خوبه که قیافه طرف به دل آدم بشینه اما بهت بگم که زیبا ترین قیافه رو هم داشته باشه تا یه مدت برای آدم جذابه وبعد یه سال همه قیافه ها برای طرفشون عادی میشه و اصلا دیگه جزءاولویتها نیست بلکه این اخلاق ورفتار طرف هست که آدم رو جذب میکنه اگه که فکر میکنی اخلاق ورفتار درستی داره و همه چیزش خوبه ومیارزه و چهره او به گونه ای نیست که روی اعصاب باشه ویا عامل تمسخر دیگران بشه خب میتونی انتخابش کنی اما اگه فکر میکنی که شاید موقعیت بهتر این هم بیاد وتو از لحاظ سنی هنوزم فرصت داری خب میتونی بله نگی میدونی که خانم فرصت فرزند آوری محدوده و بهتره که هرچه زودتر ازدواج کنه و اصلا آدم تا جوانه واحساسات به را بهتره که ازدواج کند حال من آنچه راکه شرط بلاغ بود با تو گفتم دیگه انتخاب با خود شما با ارزوی خوشبختی برای شما @onlinmoshavereh خیلی ممنون لطف کردید زنده باشید انشاالله 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
♥️اینـ روزها 🌹همسايـه ات را ♥️بـﻩ کاسـﻩ ای مهرومحبـت 🌹میهمــان کــن ... ♥️شایـد 🌹نفـس گـرمش ♥️اجابـت دعـاهـای 🌹چنـدیـن سالـﻩ ات باشـد التمـاس دعـا @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آخه چقد بی جنبه ای تو عاطفه ... نمیدونم چرا ته دلم یه چیزی میگفت این مرد دوست داشتنی منو دوست داره ... ولی دل من غلط کرده ... چون نداره..مدت طولانی سکوت کردم ... سعی کردم حرفشو نشنیده بگیرم ... بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشینه ... خیلی سست و بی حال بود ... اصلا انگار زوری نداشت ... بمیرم براش این همون آدمیه که منو با بالش و پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ ای بمیرم و دیگه هیچوقت این روزاتو نبینم ... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش ... بازشون نکرد ... فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت ... سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشایی که پشت سرش بود و چشاشو بست ... محمد- گفتم که نمیخورم ... میل ندارم ... - اصلا نخور ... بشقاب رو گذاشتم روی عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده..حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم ... بلند شدم نشستم لبه تخت ... - محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور ... محمد- بده خودم می خورم ... توام نزدیک من نیا ... کثیف میشی..از بس که من ... دیگه ادامه نداد ... قلبم فشرده شد ... چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟ ولی نه ... نمیگم ... بشقاب رو برداشتم وقاشق رو بردم نزدیک لبش ... چشاشو باز کرد ... دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا ازم بگیره که ندادم ... حرفش بدجور روم اثر کرد ... واسه دل خودم این کارو می کردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست ... محمد- ببرش اصلا ... میل ندارم ... خندیدم ... عین بچه ها میشد با من ... راست می گفت ... سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم ... قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش ... بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش ... یه لبخند زد و بدون اینکه چاشو باز کنه خورد ... خوب شد نگام نمی کرد ... مطمئن بودم عین لبو شدم ... قاشق بعدی رو بردم ... محمد- میل ندارم ... پسره دیوونه جدی جدی می خواست این کارو کنم؟ واسه هر قاشق؟ منم که از خدا خواسته ... بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم ... فکر کنم پنج شش تایی بود ... از ته دلم هم بود ... لبخند از رو لبش نمی رفت ... دیگه عین آدم قاشق ها رو پشت سر هم می خورد ... هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت محمد- میل ندارم ... این دفعه بلند خندیدم ... اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد ... نگاش کردم بازم؟ چشاشو باز و بسته کرد ... داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت محمد- اونجا نه ... نگاهش به لبم بود ... یا حسین ... چه پرروان ملت ... می خواست من برم جلو؟ وا ... - فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردی ... بسه دیگه ... براش زبون درآوردم ... ولی همچنان تو همون حالت بود ... محال بود برم جلو ... واقعا جزء محالات بود ... محمد- من گرسنمه ولی هنوز ... - پس خودت بگیر بخور ... محمد- باشه ... سوپ رو گرفتم طرفش ... دستاشو آورد بالا ولی به جای بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو ... گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر ... باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود ... من چی گفتم و این چی برداشت کرد ... خدا رحم کرده مریضه ... اگه سالم بود که ... خندم گرفته بود تو اون هیری ویری ... لبخند زدم ... خداروشکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد ... البته که اصلا هم بی راه فکر نمی کرد ... از خدام بود دیوونه اش بودم ... عاشقانه دوستش داشتم ... خدایا ... تو رو به عظمتت ازم نگیرش ... خدایا می دونم قولش رو به ناهید دادی ولی پس من چی؟ من میخوامش ... تو شاهدی بیشتر از ناهید میخوامش ... خدابا بذار این پسر مال من باشه ... خدایا با این کاراش دیگه واقعا نمیتونم ازش دل ببرم ... نمیتونم ... اگه نخواهی هم که مال من بشه من دیگه نمیتونم زن هیچ مرد دیگه ای بشم ... تا ابد با خاطراتش زندگی می کنم ... شوهرم تا ابد همین مرده ... خداروشکر که حداقل خاطره دارم باهاش ... محبت دیدم ازش ... خیلی ... ازم فاصله گرفت و خیره شد تو چشام و با لحن رنجوری پرسید ... محمد- از من بدت میاد؟ از خجالت نمی تونستم نگاش کنم ... سرم پایین بود ولی دستای داغ و لرزونش همچنان صورتم رو محاصره کرده بودن ... محمد- می ترسم بهت بگم ... کاش اول تو می گفتی ... باز سکوت کردم ... حتی نپرسیدم چی؟ لبام رو کشیدم تو دهنم ... سرم رو برد جلو تر و اروم پیشونیم رو بوسید ... شقاب که حالا یخ زده بود سوپش رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... رفتاراش مدام این فکرو توی سرم می پروروندکه دوستم داره ... وگرنه چه دلیلی داره؟ پس ناهید چی؟ دوسم داره؟ آره حس می کنم ... وگرنه این کارا رو نمی کرد.ولی چه فایده؟ دوستم داشته باشه کاری نمی تونیم بکنیم...اون می خواد ناهید برگرده...شایدمنودوست #ر