eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صد سلام بر همراهان گرامی صبح دل انگیز بهاری تون بخیر و طاعات تون قبول @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺🌺
مرحبا ای روزه داران مرحبا🌺 ای سراپا نور ایمان مرحبا🍀 چون خدا بیند لبان روزه دار🌺 می کند نزد ملائک افتخار🍀 پس شما را مرحبا، صد آفرین🌺 ای به کل آفرینش بهترین🍀 تقدیم به دوستان گلم 🌺 طاعاتتون قبول بزرگواران🍀 @onlinmoshavereh 🌺☘☘🌺☘🌺
➕شما قرار است خودتان خودتان را باور کنید و با ملاک ها باورهای خودتان را بسنجید نه اینکه خود را به دیگران بباورانید . ➖وقتی به دنبال تایید دیگران هستید همیشه در حالت دفاعی قرار دارید و برای دیگران سخت است از دیوار دفاعی شما عبور کنند . ➖اگر به دنبال تایید دیگران هستید دو علت دارد یا اینکه خودتان را خوب نمی دانید یا خودتان را خواستنی و دوست داشتنی نمی یابید . ➖وقتی ذهنتان درگیرجلب رضایت دیگران شد نمی توانید از حداکثر توان ذهنتان برای برقراری ارتباط بهره ببرید. ➖مهم نیست مردم شما را بفهمند حتی اگر به خطر این نافهمیشان تصویر غلطی از شما دارند شما نمی توانید راه بیفتید و آن را تصحیح کنید. ➖شما به این دنیا نیامده اید تا دیگران را راضی کنید شما برای رضایت خودتان آمده اید و تا نگاه تایید طلب را عوض نکنید گرفتارید. ➖وقتی تایید دیگران را می خواهید حتی اگر آنها پدر و مادر یا همسرتان هستند زیر این بار له خواهید شد. ➖در بیشتر موارد نظر دیگران تاثیری در زندگی ما ندارد این ماییم که عقیده ی دیگران را تبدیل به چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم . @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ چند توصیۀ زیبا برای آرامسازی: اول : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!! این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند.... دوم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن... سوم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش... چهارم : تا می توانی بخند... پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده... ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن... هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی... هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن... نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن... دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر... یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن... دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن... سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده... چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم میتپد" @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕خاطرات بدِتان را نبش قبر نكنيد! قطعا همه ما در زندگيمان، طعم تلخ از دست دادن عزيزان‌مان را چشيده ايم. چه بسا عزيزانی كه شديدا علاقمند و وابسته به آنها بوده ايم ولی، مرگ و از دست دادن آنها، مانعی برای ادامه دادن زندگی مان نشده است. هيچگاه راضی به نبش قبر عزيزانمان نشده ايم. پس چرا خاطرات بد را هر از چندگاهی نبش قبر كرده و دوباره عزاداری ميكنيد؟ چرا برای روزها و لحظات مرده و از بين رفته سوگواری ميكنيد ؟ چرا لحظات خوب و خوش را ناديده گرفته و در باتلاق خاطرات بد دست و پا ميزنيد ؟ زندگی جريان دارد، ماندن در گذشته، زندگی با روزهاي تلخ گذشته، فقط و فقط انگيزه ادامه دادن را از شما ميگيرد و اجازه لذت بردن از زمان حال را به شما نميدهد. گذشته تمام شده است و آينده نيز در زمان حالِ ما شكل ميگيرد. آينده‌ای زيبا را با شاد بودن و شكرگزاری در اكنون و حال شكل دهيم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال924 سلام شبتون بخیر ببخشید سوال دارم خدمتتون اگر خواستگار که امد همه چیزش خوب باشه از لحاظ اعتقادی و...... اما از لحاظ چهره خیلی بدل نشینه تکلیف چیه چهره عادی داره خیلی ممنون از پاسخگویی پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده باسلام خب آدم باید همه موارد لازم رو در نظر بگیره وبعد انتخاب کنه خوبه که قیافه طرف به دل آدم بشینه اما بهت بگم که زیبا ترین قیافه رو هم داشته باشه تا یه مدت برای آدم جذابه وبعد یه سال همه قیافه ها برای طرفشون عادی میشه و اصلا دیگه جزءاولویتها نیست بلکه این اخلاق ورفتار طرف هست که آدم رو جذب میکنه اگه که فکر میکنی اخلاق ورفتار درستی داره و همه چیزش خوبه ومیارزه و چهره او به گونه ای نیست که روی اعصاب باشه ویا عامل تمسخر دیگران بشه خب میتونی انتخابش کنی اما اگه فکر میکنی که شاید موقعیت بهتر این هم بیاد وتو از لحاظ سنی هنوزم فرصت داری خب میتونی بله نگی میدونی که خانم فرصت فرزند آوری محدوده و بهتره که هرچه زودتر ازدواج کنه و اصلا آدم تا جوانه واحساسات به را بهتره که ازدواج کند حال من آنچه راکه شرط بلاغ بود با تو گفتم دیگه انتخاب با خود شما با ارزوی خوشبختی برای شما @onlinmoshavereh خیلی ممنون لطف کردید زنده باشید انشاالله 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
♥️اینـ روزها 🌹همسايـه ات را ♥️بـﻩ کاسـﻩ ای مهرومحبـت 🌹میهمــان کــن ... ♥️شایـد 🌹نفـس گـرمش ♥️اجابـت دعـاهـای 🌹چنـدیـن سالـﻩ ات باشـد التمـاس دعـا @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آخه چقد بی جنبه ای تو عاطفه ... نمیدونم چرا ته دلم یه چیزی میگفت این مرد دوست داشتنی منو دوست داره ... ولی دل من غلط کرده ... چون نداره..مدت طولانی سکوت کردم ... سعی کردم حرفشو نشنیده بگیرم ... بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشینه ... خیلی سست و بی حال بود ... اصلا انگار زوری نداشت ... بمیرم براش این همون آدمیه که منو با بالش و پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ ای بمیرم و دیگه هیچوقت این روزاتو نبینم ... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش ... بازشون نکرد ... فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت ... سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشایی که پشت سرش بود و چشاشو بست ... محمد- گفتم که نمیخورم ... میل ندارم ... - اصلا نخور ... بشقاب رو گذاشتم روی عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده..حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم ... بلند شدم نشستم لبه تخت ... - محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور ... محمد- بده خودم می خورم ... توام نزدیک من نیا ... کثیف میشی..از بس که من ... دیگه ادامه نداد ... قلبم فشرده شد ... چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟ ولی نه ... نمیگم ... بشقاب رو برداشتم وقاشق رو بردم نزدیک لبش ... چشاشو باز کرد ... دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا ازم بگیره که ندادم ... حرفش بدجور روم اثر کرد ... واسه دل خودم این کارو می کردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست ... محمد- ببرش اصلا ... میل ندارم ... خندیدم ... عین بچه ها میشد با من ... راست می گفت ... سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم ... قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش ... بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش ... یه لبخند زد و بدون اینکه چاشو باز کنه خورد ... خوب شد نگام نمی کرد ... مطمئن بودم عین لبو شدم ... قاشق بعدی رو بردم ... محمد- میل ندارم ... پسره دیوونه جدی جدی می خواست این کارو کنم؟ واسه هر قاشق؟ منم که از خدا خواسته ... بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم ... فکر کنم پنج شش تایی بود ... از ته دلم هم بود ... لبخند از رو لبش نمی رفت ... دیگه عین آدم قاشق ها رو پشت سر هم می خورد ... هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت محمد- میل ندارم ... این دفعه بلند خندیدم ... اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد ... نگاش کردم بازم؟ چشاشو باز و بسته کرد ... داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت محمد- اونجا نه ... نگاهش به لبم بود ... یا حسین ... چه پرروان ملت ... می خواست من برم جلو؟ وا ... - فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردی ... بسه دیگه ... براش زبون درآوردم ... ولی همچنان تو همون حالت بود ... محال بود برم جلو ... واقعا جزء محالات بود ... محمد- من گرسنمه ولی هنوز ... - پس خودت بگیر بخور ... محمد- باشه ... سوپ رو گرفتم طرفش ... دستاشو آورد بالا ولی به جای بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو ... گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر ... باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود ... من چی گفتم و این چی برداشت کرد ... خدا رحم کرده مریضه ... اگه سالم بود که ... خندم گرفته بود تو اون هیری ویری ... لبخند زدم ... خداروشکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد ... البته که اصلا هم بی راه فکر نمی کرد ... از خدام بود دیوونه اش بودم ... عاشقانه دوستش داشتم ... خدایا ... تو رو به عظمتت ازم نگیرش ... خدایا می دونم قولش رو به ناهید دادی ولی پس من چی؟ من میخوامش ... تو شاهدی بیشتر از ناهید میخوامش ... خدابا بذار این پسر مال من باشه ... خدایا با این کاراش دیگه واقعا نمیتونم ازش دل ببرم ... نمیتونم ... اگه نخواهی هم که مال من بشه من دیگه نمیتونم زن هیچ مرد دیگه ای بشم ... تا ابد با خاطراتش زندگی می کنم ... شوهرم تا ابد همین مرده ... خداروشکر که حداقل خاطره دارم باهاش ... محبت دیدم ازش ... خیلی ... ازم فاصله گرفت و خیره شد تو چشام و با لحن رنجوری پرسید ... محمد- از من بدت میاد؟ از خجالت نمی تونستم نگاش کنم ... سرم پایین بود ولی دستای داغ و لرزونش همچنان صورتم رو محاصره کرده بودن ... محمد- می ترسم بهت بگم ... کاش اول تو می گفتی ... باز سکوت کردم ... حتی نپرسیدم چی؟ لبام رو کشیدم تو دهنم ... سرم رو برد جلو تر و اروم پیشونیم رو بوسید ... شقاب که حالا یخ زده بود سوپش رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... رفتاراش مدام این فکرو توی سرم می پروروندکه دوستم داره ... وگرنه چه دلیلی داره؟ پس ناهید چی؟ دوسم داره؟ آره حس می کنم ... وگرنه این کارا رو نمی کرد.ولی چه فایده؟ دوستم داشته باشه کاری نمی تونیم بکنیم...اون می خواد ناهید برگرده...شایدمنودوست #ر
مان_عاشقانه داشته باشه ... ولی عاشق ناهیده ... شایدم هیچ حس نیست و فقط میخواد ازم استفاده کنه ... ولی محمد اهل این حرفا نیست ... و کسی که عاشق یه نفر باشه نمیتونه کسی جز عشقش رو ... بیخیال ... با این فکرا به جایی نمی رسم ... اگه داشت می گفت ... خدایا توکل به خودت ... هرچی خودت بخوای ... نشستم و شروع کردم به درس خوندن ... یکی دو ساعتی خوندم تا زنگ در زده شد ... حسابی خسته بودم ... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم ... از دیشب همون لباسام تنم بود ... درو باز کردم ... علی و مرتضی رو دیدم ... علی بهم لبخند زد و سلام داد ... کشیدم کنار ... - سلام بفرمایید ... علی رد شد و رفت تو ... مرتضی سرش پایین بود.جلوم یه مکث کوتاهی کرد و یه سلام داد و گذشت ... این همون مرتضی بود که چشام رو در می آورد؟ چه سربه زیر ... اوهوع ... صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد ... علی- آبجی یه سری داروی گیاهی سفارش مامانمه ... اینم یکم میوه و آبمیوه ... به زور به خوردش بده ... به خودم اومدم و درو بستم ... - شرمنده کردین داداش ... خیلی ممنون ... اتفاقا خودم می خواستم برم خرید ... علی خندید علی- به قول محمد بعد صداشو کلفت کرد علی- زن باس کارای تو خونه رو انجام بده ... خرید و این چیزا کارای مردونه اس ... من و علی خندیدیم ... مرتضی کنار علی تکیه داده بود به اپن و سرشم زیر بود ... نگاهم رو از مرتضی گرفتم و با حرکت سرم از علی پرسیدم چی شده؟ علی مرتضی رو تا دم در اتاق کشید و پرتش کرد تو ... درو بست ... علی- به همون مسئله ای مربوطه که محمد وقتشو تعیین می کنه ... فقط آبجی ... نه چای ... نه شیرینی ... نه میوه ... اول تکلیف این دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم میام و میبرم ... سر تکون دادم ... علی هم رفت تو و درو بست ... تلفن زنگ خورد ... رفتم طرفش ... مادر جون بود ... مامان محمد ... با یه دنیا ذوق و شوق گوشی رو برداشتم ... - سلام مامان جونم ... الهی من قربونتون برم تنها تنها ... قهقهه زد ... مامان- سلام قربون تو دختر ... بسه بسه کم دلبری کن ... خوبی مامان؟ - خوبم ... دلبری کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از این کارا؟ مامان- بلد نیستی؟ پس کی این پسر منو خل و چلش کرده؟ بچه همچین عاشقه که نگو ... آهی کشیدم ... مامان- هر دفعه زنگ می زنم بهش می پرسم عاطفه کجاس میگه اینجا ... میگم چیکارا می کنی؟ میگه دارم دورش می گردم ... قلبم هوری ریخت پایین با این که می دونستم این حرفاش بازیه ... ولی قلبم امون نمیداد ... انرژی گرفتم ... بلند زدم زیر خنده ... مامان- خب ایشالا امشب را می افتین یا فردا صبح؟ - واسه چی مامان؟ مامان- نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحویل اینجا باشین ... - مامان آخه شرایط جور نیست ... محمد یکم مریض شده ... تب کرده ... نمی تونیم سال تحویل بیایم ... ایشالا به محض اینکه خوب شد میام ... مامان- اولین عیده ... آخه نمیشه که تنها باشین ... الهی بمیرم برات ... صبح روز عروسیت هم تنها بودی ... کسی نبود واست صبحونه و اینا بیاره ... - نه مامانِ من ... این چه حرفیه؟ من نه ناراحتم نه مشکلی دارم با این وضع ... در ضمن تنها هم نیستم مامان- الهی به پای هم پیر بشین ... آخه چه وقت مریض شدن محمد بود؟ - مامانی نگین دیگه ... طفلک از بس کار می کنه ... مامان- اوه اوه..ببین چه هوای هم رو دارن ... من که می دونم چرا مریض شده ... بعدم خندید ... فکر کنم باز می خواد حرفای خاک بر سری بزنه ... داد زدم ... - مامان ... باز خندید ... مامان- حرص نخور بابا ... می خواستم بگم از بس دورت گشته سرش گیج رفته افتاده ... این بار دوتایی خندیدیم ... بعد کمی صحبت های دیگه قطع کردم ... دلم واسه مامان خودم خیلی خیلی تنگ شده بود ... بهش زنگ زده و باهاش کلی حرف زدم ... اون بغض کرده بود ولی به روش نمی آورد ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... کاش این همه ازش دور نبودم ... می تونستم کنارش باشم و کمکش کنم ... کلی صحبت کردیم و بعد هم تمام ... بعد میگن خانوم ها زیاد صحبت می کنن ... اه ... الان چه مدته اونا تو اتاقن و بیرون در نمیان ... خدا به داد برسه وقتی مردا چونه شون گرم می شه ... ای وای من ... فردا عصر تحویل سال بود و من هنوز هیچ..... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
📌 نیایش امروز 🌸 🍃 @onlinmoshavereh 🌸🍃خدایا ایمان دارم هرآنچه امروز برايمان مقدر کرده ای بی نظیر است امروز به من و عزیزانم سلامت وخیر و برکت عطا کن 🌸 🌸🍃الهی درهای ثروت بی پایانت را بروی ما بگشای و روزی حلال مهربانی در قلبها گرمی عشق در دستها را به همه عطا فرما 🌸 🌸🍃خدایا امروز حاجات همه را با حکمت الهی خود یکی فرما 🌸 🌸آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🌸ای برآورنده ی حاجت ها 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
برای آدمهایی که آزارتان می دهند ، آرزوهای ِ خوب کنید ! آری ... آرزو کنید آنقدر غرق در خوبی هایِ زندگی شوند و خیر و نیکی در لحظه هایشان جاری باشد ، که وقتی به خودشان می آیند ، اصلا دیگر بدی را بلد نباشند بیشتر ِ آدمهایی که آزار می دهند ، شاید یک روزی ، یک جایی ، زخمی خورده اند و مرهمی نیافته اند و تنها راه ِ گذر از این زخم را ، در آزار دادن ِ دیگران جسته اند با رفتار متقابل ، چنین شخصیتی از خودتان نسازید این یک شعار نیست! و اصلا لزومی ندارد جوابِ بدی را با خوبی بدهید ، اتفاقا برای مدتی آن ها را از حق ِ داشتن ِ خودتان محروم کنید اگر جواب بدی را دستِ کم با سکوت بدهید و در دلتان آرزوهای ِ نیک برای فرد ِ مقابل کنید ، شما خوشبخت ترین انسانید! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما آن چیزی نیستید که در گذشته برایتان اتفاق افتاده.. گذشتۀ شما هرچقدر هم که دردناک بوده باشد، آینده روشن و پاک در مقابلتان است. ➖شما دیگر عادتهای گذشته تان نیستید. دیگر شکستهای گذشته تان هم نیستید. دیگر آن چیزی نیستید که روزی دیگران با شما رفتار می کردند. ➖شما همان چیزی هستید که همین الان تصور می کنید هستید. درست همان چیزی که همین الان مشغول انجام آنید!! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺