#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت135
خوابه؟ عاطفه- نه بابا بیدار بود که دویدم دیگه ... یکی کوبید تو سرش. عاطفه- وای خدا من چقد خنگم ... پتو رو پرت کردم رو تخت و دست به کمر نگاهش کردم. فکر اینکه امین همه اندام زن منو دیده داشت منو به مرز انفجار می برد. عاطفه- خب محمد تقصیر توئه دیگه ... چشامو ریز کردم. سرشو خاروند. عاطفه- محمد نمازت قضا شد ... با این حرفش به خودم یه تکونی دادم. یه استغفرالله زیر لب رد کردم و رفتم سمت در. از سر راهم کشید کنار. به امین یه سلام دادم. وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق. لباساشو پوشیده بود و آماده نماز بود. دستشو برده بود کنار گوشش که نمازشو شروع کنه و من رفتم تو. نگاهم کرد. اخم هام رفت تو هم. یه شکلک خنده دار واسم درآورد و نمازشو شروع کرد. سعی کردم بیخیال شم. عمدی که نبود. میرفتم چشاشونو در می آوردم؟ نماز رو که خوندیم صبحونه خوردیم و مشغول تماشای فیلم سینمایی شدیم. بعد فیلم جمع و جور کردیم و زدیم بیرون. رفتیم شیراز گردی. تا می تونستیم گشتیم و خوش گذروندیم
با وجود استتاری که با کلاه و عینک دودی داشتم ولی گاهی که درمی آوردمشون و مردم میریختن سرمون و مجبور بودم کلی عکس و امضا ... به هیچ وجه هم نمیذاشتم از عاطفه عکس بگیرن. عکس زن من بره رو سایتها؟ هزار تا مرد نگاش کنن؟ مگه مرده باشم ... عصر با یه بسم الله راه افتادیم سمت شهر عاطفه اینا. اصرار می کردین که امشبو بمونیم و فردا صبح حرکت کنیم امین و عاطفه. ولی قبول نکردم. هزار بار هم بهشون گفتم که جای نگرانی نیست و من به چندشبو چند روز پشت سرهم نخوابیدن عادت دارم. نخوابیدن و شبانه روزی با تمرکز کار کردن ... با اینهمه باز راضی نشدن که کلا خودم رانندگی کنم ... قرار شد تا وقتی که واسه شام جایی بایستیم امین رانندگی کنه و من استراحت کنم و بخوابم و بعد شام تا صبح خودم رانندگی کنم ... عاطفه گفت که برم پشت تا راحت تر بخوابم ولی یه نگاهی بهش کردم که حساب کار دستش اومد. بله دیگه ... جذبه اس دیگه چه میشه کرد ... امین نشست پشت فرمون و منم کنارش. صندلی رو کامل خوابوندم ... و چشامو بستم ... ساکت بودن تا مثلا من بخوابم ... شاید حدود یک ساعت گذشت ولی من خوابم نمی برد ... کم کم دیگه صحبتاشون شروع شد ... خیلی اروم حرف میزدن تا من بیدار نشم مثلا ... پچ پچ می کردن ... عاطفه- نمی ترسی که؟ تا حالا تو جاده رانندگی کردی؟ امین- یه بار آره ... رانندگی کردم ... ولی نگران نباش ... از پسش برمیام
عاطفه- خب خداروشکر ... بمیرم الهی تا صبح چطور میخواد رانندگی کنه؟ قلبم ایستاد. امین- حرفم که گوش نیمیده ... تازشم اگه بلند شد و بیبیند که ما داریم صحبت موکونیم منا از پنجره پرت میکوند بیرون ... دیگه کسی نیست کمکش کونه ... صدای خندیدن عاطفه رو شنیدم. عاطفه- تو هم فهمیدی چقد حساسه؟ امین- اولش که اونطور ترمز کرد تعجب کردم ... یادته؟ دیروزا می گم. عاطفه- اره اره ... هه هه امین- ولی امروز صبح بعد اینکه شوما دویدی تو اتاق ... اومد بیرون و با چنان اخمی نیگام کرد که فمستم قضیه چی چیس ... دوتاشونم آروم خندیدن.. امین- الان از صدای خنده هامون بیدار میشد و بیچاره میشیم ... خنده ام گرفته بود ... طفلکیا چقد میترسیدن ازم ... نمیدونستم اینهمه جذبه و ابهت دارم
عاطفه- عه نگوو دیگه ... آدم حس می کنه داری راجع به دراکولا حرف میزنی. امین- خو و قتی قضیه قضیه شوماس ، واقعا دراکولا میشد ... عاطفه- امین کاری نکن خودم قبل محمد از پنجره پرتت کنم بیروناا ... حق نداری راجع به آقامون اینطوری حرف بزنی ... قلبم ریخت.. آقامون؟ عاطفه داشت از من دفاع می کرد؟ امین- خو این آقاتون درک نیمیکوند ک ... من و تو هم سنیم ... هم دانشگاهی بودیم ... هم کلاسی بودیم ... طبیعیس که یکم صمیمی باشیم و مثی غریبه ها نباشیم باهم ... عاطفه- اتفاقا خیلیم خب درک میکوند ... خو یکم غیرتیس ... مگه ای بدس؟ امین خندید ... منم دلم میخواست پاشم گازش بگیرم از بس شیرین لهجه اصفهانی امین رو تقلید می کرد ... امین- منا مسخره میکونی؟ نه بابا بد نیس ... خیلیم خوبس. من تسلیم.. امین- راستی تو رانندگی بلد نیسی؟ عاطفه- چرا گواهینامه هم دارم ... ولی از وقتی اومدم تهران نمی رونم ... راستش خیلی میترسم ... تو چطوری میرونی؟ امین- من قبلی هیجده سالگی کامل یاد گرفته بودم ... بعد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت136
گرفتن گواهینامه هم که دیگه کلا خودم میروندم ماشینو ... یه بارم مسافرت رفتنی با بابام شیفتی می روندیم ... عاطفه- آهان ... ایول داری دادا ... خداروشکر که حرفاشون اعصابم رو خورد نکرد. کم کم چشام داشت گرم میشد. اصلا می خوام اعتراف کنم که میترسیدم بخوابم. ولی الان حالم خوب بود و خیالم راحت. نفس راحتی کشیدم و خواب مهمون چشمام شد. شب بعد شام شیفتمون عوض شد. امین رفت عقب خوابید و من رانندگی کردم. عاطفه تا خود صبح چشم رو هم نذاشت و فقط باهام صحبت کرد و سر به سرم گذاشت. دوباره صبح بعد نما
ز شیفتامون عوض شد و امین نشست پشت فرمون. خیلی خسته بودم. اومدم بخوابم که گوشیم زنگ خورد ... شهاب بود.. باهاش کلی صحبت کردم. قطع که کردم با چشمای پر از سوال عاطفه رو به رو شدم. چقد دوست داشتم ساعتها خیره بشم بهشون ... خندیدم - بپرس ... برام زبون درآورد و پرسید سوالشو عاطفه- چی می گفت؟ - می پرسید کی میرسیم
عاطفه- کجا کی میرسیم؟ - تهران ... اونجا منتظرن.. عاطفه- عه محمد زیرلفظی میخوای؟ خو بگو ببینم چه خبره؟ اوه اوه باز طوفانی شده بود ... - بابا می خواستم سورپرایزت کنم. این شهاب نذاشت که ... هیچی دیگه ... میخوان بیان شهرتون و دیگه خودشونو به دوست و آشنا و خانواده نشون بدن ... می خواستن باهم بریم ... هماهنگ کرده بودیم که ما از اصفهان برگشتنی چون از تهرانم میخوایم ردشیم واستن باهم راه بیفتیم ... عاطفه- واقعا میخوان بیان؟ یعنی باباش چیکار میکنه؟ نکنه باز پسشون بزنه؟ نگرانی از چهره اش می بارید. - نه بابا ... بالاخره هرچی باشه پدره ... بچه اشو که ول نمی کنه به امون خدا ... خودشم بعد این همه بی خبری ازش ... مطمئن باش درست میشه ... نگران نباش.. عاطفه- خداکنه ... یه ربع دیگه هم تو راه بودیم و بعد رسیدیم جایی که اونا منتظرمون ایستاده بودن. همه از ماشین پیاده شدیم و باهم روبوسیو سلام و احوالپرسی کردیم. دوباره راه افتادیم ... پشت سرما حرکت می کردن. دیگه خواب و اینا از سرم پریده
بود. ضبط رو روشن کردم و باقی راه رو با هم آهنگ گوش دادیم و تخمه شکستیم و صحبت کردیم. اول با شهاب اینا رفتیم خونه مادربزرگشون. یعنی فکر کردم بهترین کار همینه. تا اینکه یه راست برن جلو در خونشون. بنده خدا چه اشکی می ریخت از شوق و ذوق. انگار که همه دنیا رو بهش بخشیده باشن.. فقط سرو صورت شهاب و کیمیا خانوم و غزاله رو بوسه بارون می کرد. همش دعا می کرد که خدا عمرتون بده و خوشبخت بشین که این عیدی اینقدر خوشحالم کردین. اشک همهمون درومده بود. عاطفه و کیمیا خانوم و شهاب که عین ابر بهار گریه می کردن. منم چشمام پر شده بود. تو همون حال یه نگاه به امین انداختم. اونم مثل من. یکی زدیم به بازوش و گفتم - تو چرا گریه می کنی؟ هممون از ته دل خندیدیم. اصلا خنده میون گریه یه صفای دیگه ای داره. امین- بابا خو آدمیزادس دیگه ... احساساتی میشد ... چند وقتس همو ندیده بودیند؟ نشستیم همگی. عاطفه رفت چایی بیاره و من هم تا اونجایی که خودم میدونستم براش تعریف کردم. ناهار رو عاطفه و کیمیا درست کردن. امین رو هم به زور نگه داشتیم.
بعد ناهار و یکم استراحت عزیز زنگ زد و همه رو برای شام دعوت کرد خونشون. به همه هم اطلاع داد که شهاب اومده و در عین حال به همه هم تاکید کرد که پدر شهاب چیزی نفهمه. بهش چیزی نگن تا خودش بیاد و یه دفه ای ببینه. من و عاطفه عصر زدیم بیرون. عزیز هرچقد اصرار کرد امین نموند. اول امین رو رسوندیم خوابگاهش و بعد رفتیم تا به رسم ادب به پدر خانوم و مادر خانومم یه سری بزنیم و ازونجا هم با هم برگردیم. *** عاطفه از شدت اضطراب داشتم دونه دونه ناخونام رو می جویدم. همه هیجانات دیدن شهاب و کیمیا رو خالی کره کرده بودن با ماچ و بغل و بوسه و بگو و بخند و حالا منتظر نشسته بودن تا دایی بیاد و عکس العملش رو ببینن. همه خانواده جمع بودن ... همه و همه ... حتی شیده و شیدا و مادرشون. فقط دایی نیومده بود. چون فقط اون نمی دونست قضیه چیه و برای شام می خواست بیاد. ولی بقیه سریع اومده بودن. بالاخره صدای زنگ لعنتی بلند شد. همه از جا پریدن و همهمه شد ... عزیز آیفون رو برداشت عزیز- کیه؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر رابطه خارج از زناشويي آشكار شد و همسر فرد حاضر به گذشت و بخشش و ساختن دوباره زندگي باشد تا چه حد بايستي در مورد رابطه توضيح داده شود؟
➖در اين حالت دادن اطلاعات كلي (مشخصات فردي، طول مدت ارتباط و علت آن) كافي است و بخاطر خودتان، همسرتان و زندگي اشتراكيتان هرگز، هرگز، هرگز وارد جزئيات بيشتري نشوي.
➖چنين حالتي بدون كار زياد و كمك تخصصي قابل اصلاح نخواهد بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چگونه خود را رها کنیم؟
➖رها می شویم، وقتی نیاز به کنترل کردن دیگران را از دست می دهیم، وقتی به افراد دیگر اجازه میدهیم آن که هستند باشند و به خود واقعی مان اجازه می دهیم آن چه هست، باشد.
➖زمانیکه درصدد دفاع از نقطه نظر خود بر نیائید، رها می شوید. وقتی دیگر از کهن الگوها استفاده نکنید و یا نسبت به کسانی که نمی شناسید ابراز نفرت نکنید، رها می شوید.
➖زمانیکه اجازه نمی دهید تکانه های خشم و ترس را دنبال کنید، وقتی از موضع تواضع و نه دشمنی و ستیزه جویی با ملایمت قدم برمی دارید، نه غرور،
➖وقتی صحبت های شما روح افزاست نه سرزنش آمیز؛ وقتی انتخاب می کنید فقط {تجلی عشق} باشید...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مردها چون جزگرا نیستن ،معمولا از روی نشانه ها نمی فهمند که منظور خانمشون چی بوده.
➖مثلا از روی حرکت ابرو یا اخمتون یا یه جمله و حرف غیرمستقیم انتظار نداشته باشین که آنها زود بفهمن که منظورتون چی بوده
➖گاهی سعی کنین رک و صریح ولی با ملایمت زنانه خواسته تون و یا مسٵله رو مطرح کنین.
✔️راستی یه چیزی رو فراموش نکنین . به هیچ وجه ناراحتی تون رو و یا مسٵله ای رو با نیش و کنایه انتقال ندین که با این کار نه تنها به نتیجه دلخواه تون نمی رسین بلکه ممکنه نتیجه عکس بگیرین و یه دعوا یا مسٵله بزرگتر پیش بیاد .
توصیه به زوج هایی که به بهبود روابط می اندیشند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت137
عزیز- الان میان در رو باز می کنن ... آیفون خراب شده مثل اینکه.. بعد گذاشتن آیفون رو به شهاب کرد عزیز- شهاب جان.. باباته.. برو در رو باز کن ... توکل به خدا شهاب دست روی زانوش گذاشت و یه یاعلی گفت و بلند شد. عزیز پشت سرش گفت عزیز- الهی به امید تو. قلبم داشت از جا کنده می شد. اونقد همگی استرس داشتیم که حال حرف زدن نداشتیم. دیگه نتوستم بشینم. از جام بلند شدم. همزمان با من محمدم بلند شد. و باز هم همزمان و بدون اینکه محمد حواسش به من باشه رفتیم سمت پنجره ... شیدا و شیده و زندایی و عزیز هم اومدن.. شهاب در رو باز کرد. تند تند زیر لب صلوات می فرستادم و آیت الکرسی می خوندم از صبح. محمد دستم رو گرفت و فشار داد. منم ناخود آگاه و از شدت استرس انگشتای محمدو رو تو دستم بود رو محکم فشار می دادم. دایی زل زده بود تو چشمای شهاب. خشکش زده بود. کاملا مشخص بود که شکه شده. شهاب یه حرفی زد. که ما نفهمیدیم چی گفت ... خیل طول کشید نگاه دایی ... شهاب سرش رو پایین انداخت ... همه امید ها تو دم خاک شد.
دایی شهاب رو قبول نکرد ... و گرنه کدوم پدری بعد اینهمه مدت بی خبری از پسرش اینطور بی تفاوت زل میزنه تو صورتش و هیچ کاری نمیکنه.. شونه های شهاب لرزید. قلبم تیر کشید. داداش گلم داشت گریه می کرد.. و باباش عین خیالش نمی اومد. انگشتای محمد رو اونقدر فشار داده بودم که دست خودم درد گرفت.. شیده سرش رو گذاشت روی شونه ام شیده- عاطی ... آخه چرا اینطوری شد؟ دوتامونم گریه کردیم. چشمام پر اشک بود و دیگه واضح نمی دیدم. یک آن حرکت دایی رو حس کردم. سریع چشمام رو رو هم فشار دادم تا اشکام مزاحم دیدم نشن. دایی یه قدم رفت جلو. یه سیلی محکم خوابوند زیر گوش شهاب. دنیا آوار شد روی سرم. شهاب هم چنان سرش پایین بود. همه بدنم سست شد. داشتم می افتادم تقریبا که محمد از زیر بغلم گرفت منو. چشم ازشون بر نمیداشتم. دایی یه چیزی به شهاب گفت. خواستم برگردم ببینم کیمیای طفلک تو چه حالیه که دایی محکم شهابو تو بغلش گرفت ... شونه های هردوشون می لرزید ... شهاب همش شونه های پدرشو می بوسید ... خم می شد دستشو می بوسید و دوباره محکم بغلش می کرد. چرخیدم طرف شیدا و محکم همو از خوشحالی بغل کردیم. همه خوشحال بودن.
کیمیا هم دختر تپلوش رو بغل کرد و منتظر بودیم تا بیان داخل. که بعد یه مدت طولانی حرف زدن اومدن تو. دایی اولین نفر نگاهش به کیمیا افتاد و و رفت طرف ... بغلش کرد و پیشونیش روبوسید. کیمیا هم عین ابر بهار گریه می کرد دایی- شرمندم نکن تو رو خدا عروسم..بگذر از من.. بعد نوه اش رو گرفت بغلش می بوسیدش و گریه می کرد. دایی- آخخخخ ... عزیز دل من ... عزیز دل بابا بزرگ ... کلا یه فیلم هندی ای شده بود که نگو و نپرس ... همه گریه می کردن عزیز- بابا بسه دیگه چقدر گریه و زاری اخه؟ دست بزنین. بخندین ... ولی اول صلوات ... همه بلند صلوات فرستادن ... عزیز- چرا پسرمو زدی؟ ها؟ دایی- زدمش چون دلم براش یه ذره شده بود مامان ... بهشم گفتم اینو زدم برای اینکه رفتنت اشتباه بزرگی بود ... گفتم بهش که زدمت برای اینکه تا ابد یادت بمونه که پدر و مادر حتی اگه بچه اشون نخاله هم باشه بازم دور نمیندازنش.. ههمون دست زدیم. دایی نگاهش اومد روی من.. دایی- تو چرا غش کردی؟
همه خندیدن ... راست می گفت ... محمد سرپا نگهم داشته بود. کمکم کرد نشستیم رو زمین - واسه آدم جون و اعصاب و فشار نمیذارین که ... دایی- ای زبون دراز ... محمد سرش چرخید طرفم.. نگاش نمی کردم ولی اون زل زده بود به من.. دستش که دور کمرم بود رو برداشت ... لذت می بردم از نگاهش.. لذت همه دنیا مهمونی که تموم شد به اصرار عزیز ، من و محمد و شهاب و کیمیا شب رو موندیم پیشش. شیده و شیدا هم موندن.. وقع خواب بود.. عزیز که روی تخت مخصوص خودش می خوابید.. رخت خواب آقایون رو هم پهن کرده بودیم توی حال. خومون رفتیم تو اتاق و درو بستیم. پریدیم همدیگه رو بغل و ماچ و بوس کردیم.. انگار که از صبح تازه همو دیده باشیم ... فسقلی شهاب و کیمیا هم خواب بود و فعلا گذاشته بودیمش تو اتاق عزیز که از سرو صدای ما بیدار نشه ... کلی با هم گفتیم و خندیدیم و خاطره تعریف کردیم. کیمیا- تو کی نی نی میاری؟ لبخند تلخی زدم - تو که دیگه نه کیمیا ... واسه کی داری نقش بازی می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت138
کیمیا به من و بعدش به شیده و شیدا نگاه کرد. - میدونن.. راحت باش.. بغض کرد کیمیا- بمیرم برات الهی ... من همون شب که شهاب با اقا محمد حرف زد و قضیه رو واس منم گفت مطمئن بودم که تو خیلی دوسش داری ... وگرنه محال بود چنین کاری کنی.. یکم سکوت حاکم شد.. نفس عمیقی کشیدم کیمیا- تو هرکاری از دستت برمیومد واسه من انجام دادی.. حتی خودت بدنام شدی ... من.. من واست چیکار کنم عاطفه؟ ها؟ اشکاش ریختن. خودم رو کشیدم جلوتر و اشکاش رو پاک کردم. - دیوونه شدی؟ من سپردم به خدا ... هرچی اون بخواد همون میشه
... بدجور بهش اعتماد دارم.. نگران نباش ... برای اینکه ازون حال و هوا درشون بیارم گفتم - بابا عوضش انتقام می گیرم از با جک های اصفهانیم ... خندیدن - دیشب تا صبح واسش جک اصفهانی گفتم ... پریروزم جلو امین یکی دوتا گفتم ... از رو نمیره که ... بر میگرده میگه
حالا نوبتی منس ... لهجه اش رو خوب می تونستم تقلید کنم ... شیدا- امین کیه؟ کوبیدم رو پیشونیم - ای وای ... بهت نگفتم؟ نصفی عمرت بر فِناس ... همون پسره بودا هم کلاسیم بود.. بردمت نشونت دادمش؟ متوجه نشد. بیشتر توضیح دادم - بابا کپیه محمد بود؟ با تعجب زیادی گفت شیدا- هاا. ااررهههه ... خب؟ - اون پسر عمه محمد از آب درومده.. عین احمقا یادم رفته بود تو نمیدونی.. تو عروسیمونم ندیدش نه؟ چشاشون گرد شده بود و همزمان گفتن - نهههه ... شیدا- خو بمیری چرا از اول نگفتی پس؟ - منم خودم تو عروسی فهمیدم.. حواسم پرت شد بهت نگفتم ...
شیدا- بله دیگه مگه کنار محمد تو چیزی به اسم حواس هم داری؟ براش زبون درآوردم - نع ... شیده- خب بیخیال ... جک ها رو گفتی چیکار کردن؟ - بابا مرررردههه بودیم از خنده ... میگم که پرروئه.. خودشم برگشته جک اصفهانی تعریف میکنه دیوونه ... فدااششش شیدا- خندیدی؟ - شیدا حالت خوبس دادا؟ پ ن پ کلی آبغوره گرفتم از لحن رنجور و خسته صداش ... نمیدونی با چه سوزی از اصفهان می گفت ... شیدا- ای زهرمار ... منظورم اینه که اونطور که من دوس دارم خندیدی؟ نیشم شل شد - خخخ ... آره فک کنم ... شیده- یعنی چی فک کنم؟ - آخه من خندیدم ... هنوز تموم نشده بود که یهو زد کنار ... با جفت پاهاش رفت رو ترمز ... کمربند نداشتم ضربه مغزی می شدم.. بعدم گفت. اخم هام رو کشیدم تو هم ... صدامو کلفت کردم و ادامه دادم
عاطفه خانوم.. شوما برو عقب.. امین بیاد جلو ... همشون خندیدن کیمیا- ای نمیری تورو ... شیدا- خب میدونی.. یکم عجیب بوده رفتارش.. شیده- ببینم ... امین نگات کرد مگه؟ - نمیدونم که.. بنده خدا خودشم تو هنگ بود ... کیمیا- دوستت داره دیوونه ... من تجربه کردم میفهمم.. خب دیگه چه رفتارایی باهات داره؟ روت غیرتی میشه؟ - اووف ... به شدت ... ولی برادرانس ... شیده- راس میگه ... از اولشم گفته بودم عین یه برادر کنارت می مونم.. با دلخوری به شیده نگاه کردم.. خو لااقل سعی میکرد یکم امیدوارم کنه ... من یچیز میگم ... تو چرا میزنی تو برجکم ... بگو برادرانه نیس ... ااه شیده نگام کرد شیده- ها چیه؟ چته؟ - هیچی ... فقط ... شیده- فقط چی؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💥هواشناسی اعلام کرد:
ابرهای رحمت خدا در رمضان
24 ساعته، ثانیه به ثانیه
در حال باریدن هستند🌨
بیاییم چتر گناه را
از روی سر خود برداریم
تا جانمان خیس باران🌧
لطف و رحمت الهی گردد❣
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایا🙏
روزه ام را در این ماه مانند
روزه ی روزه داران حقیقی✨
و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی قرار ده🙏
و مرا از خواب غافلان، هوشیار ساز
و ببخش گناهم را در این شبهای نورانی ✨
اى معبود جهانیان🙏
و از من درگذر، اى درگذرنده از گنهکاران😓🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش امروز 🌺 🍃 🌺
خداوندا🙏
در سیزدهمین روز از
ماه مبارک رمضان 🌙
تمنا دارم 🙏
اگر رزق من در آسمان است آن را فرود بیاور🌹
و اگر در زمین است آن را آشکار کن
و اگر دور است آن را نزدیک بگردان
و اگر نزدیک است آن را به من عطا کن
و اگر آن را به من عطا نموده ای برای من در آن برکت قرار ده🌹
و مرا از گناهان و آنچه موجب
هلاکت من است دور گردان🙏
به لطف و کرمت یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺