eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانم سلام ❣ دل هوای روی ماه یار دارد جمعه ها دل هوای دیدن دلدار داردجمعه ها صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان یار با ماوعده دیدار دارد جمعه ها ____🍃🌸🍃____ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 💠کودکان زیر ۶ سال مفهوم دادن را نمی‌فهمند، وقتی به او می‌گویید قول بده این کارو نکن یا بکن باز می‌بینید می‌کند. 💠 او چون می‌بیند با گفتن این کلمه بر لبان شما می‌آید تند تند به شما می‌دهد. 💠او حافظه كوتاه مدتی دارد و مي‌كند و نمی‌فهمد چرا از او شده‌ايد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چرا زن در منزل باید به #آراستگی خود اهميت دهد؟ 🎙 #استاد_دهنوی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
در دل ناسزایی نثار سوری کردم و به راهم ادامه دادم. از آسانسور بالا رفتیم و داخل ساختمان شدیم. کنار دفتر نوشته بود " وکیل پایه یک دادگستری امیر حسین فرهود" سوری زنگ در را فشرد و کمر مرا به سمت پایین فشار داد. تقریبا مانند پیرزن‌ها شده بودم! دختر جوانی با مانتوی کوتاه و جذب سورمه‌ای که تمام هیکلش را نمایان می‌کرد در را گشود. - امیر جان هست؟ جا خوردم. لعنت به تو سوری که همیشه مرا سکه یک پول می‌کنی! دختر با لب‌های کج و معوج نگاهی به سر تا پای سوری انداخت و با حالتی تمسخرگونه گفت: - به شما ربطی داره؟ از کی تا حالا آقای فرهود برای شما غریبه‌ها شده امیر جان؟! سعی کردم سرم را کمی بالا بگیرم تا چهره‌اش را برانداز کنم. چشم‌هایش عجیب مسخ کننده بود. عسلی چشمانش توان داشت که هر مردی را به خود جذب کند. مژه‌های بلند و فر، زیر و روی چشم‌های زیبایش را کاملا سیاه کرده بود. لب‌های قلوه‌ای‌اش را رژ غلیظ قهوه‌ای کشیده بود و خال لبش بیش از هرچیز خودنمایی می‌کرد. این زن به راحتی می‌توانست هر که را که می‌خواست تصاحب کند! دیدن این چهره، کافی بود تا شکست را قبول کنم! شکست واژه‌ای که تمام عمر مرا در برمی‌گرفت. از بدو تولد که مادربزرگم به مادرم سرکوفت می‌زد "چرا بچه‌ات دختر شده؟ این بچه دو کیلویی به چه درد اجداد ما می‌خوره؟ چقدر هم سیاه و زشته! بینی‌اش رو ببین تمام صورتش رو گرفته. نیمچه عضله در وجود این فندق نیست و..." شکست بعدی‌ام در کلاس اول دبستان بود که به بار نشست. آنگاه که از شدت آرام و مظلوم بودنم در یک گوشه می‌نشستم و چشم‌هایم را به معلم پیر و اخمویمان می‌دوختم و مقنعه‌ام را شلخته جلوی صورت و چانه‌ام قرار می‌دادم. بچه‌های کلاس راجع به من پچ‌پچ‌هایی می‌کردند که خودم از شنیدن حرف‌هایشان شوکه می‌شدم! یکی می‌گفت:«انگاری سرطان داره. شاید هم ابروهاش کلا در نیومده!» دیگری نچ نچی می‌کرد و با دست اشاره‌ای به من می‌کرد و می‌گفت:«شکل و شمایلش به این مدارس غیر انتفاعی نمی‌خوره! به جان خودم دختر کارگر همون آقا خوش تیپ است که صبح‌ها میارتش!» دیگری قهقهه سر می‌داد و در گوش کناری‌اش می‌گفت:«شرش کی از مدرسه کم میشه؟ اصلا چرا آوردنش کلاس ما؟ دختره مثل افسرده‌هاست. انگار افغانیه!» و حرف‌هایی که اگر به گوش حاج هدایت بزرگ می‌رسید نه من را زنده می‌گذاشت نه آن‌ها را آنقدر در زندگانی‌ام از این شکست‌ها خورده‌ام که دیگر تاب این شکست، حالا هر چه می‌خواهند اسمش را بگذارند! چه شکست عشقی، چه طلاق را ندارم! سوری ضربه‌ای به بازویم زد. به خودم آمدم و نگاهی به منشی خوش پوش آقای فرهود انداختم. گفتم: -آقای فرهود هستن؟ با پوزخند نگاهی به صورت ساده و بی‌آرایشم انداخت. - خاله جان تو با آقای فرهود چی کار داری؟ کوچولو! سوری شروع کرد به خندیدن. قرار بود شکل پیرزن‌ها چادر سر کنم نه اینکه مثل خاله ریزه‌ها شوم! سوری همان طور که می‌خندید گفت: -خاله ریزه عمته جونم. این دختری که اینجاست اومده تا انتقام از بین رفتن دخترونگی و جوونیش رو از فردی متعرض بگیره! حالا میگی ما بریم تو یا خودمون از این درد بمیریم! نه تنها منشی بلکه این بار من هم چشم‌هایم مانند نعلبکی، بزرگ شد. زیر لب گفتم: -سوری نکنه می‌خوای بریم تو؟! امیر من رو اینجا ببینه از هستی ساقطم می‌کنه پشت دستش را به من نشان داد؛ یعنی "خفه شو! اگر نشوی استخوان‌هایت را خرد می‌کنم." منشی چانه‌ام را گرفت و نگاهی به تمام اعضای صورتم انداخت و با وقاحت پرسید: -خیلی درد داشتی؟ آخی! من هم اولین بار این طوری شدم اما این هم باید بدونی که دادگاه تنها کاری که می‌کنه اینه باید زن اون یارو بشی! تو که این رو نمی‌خوای؟ چشم‌هایم گردتر شد. اگر امیر فرهود الان پشت سرمان بود حتما به جرم این بی‌آبرویی، جد و آبادم را جلوی چشمم می‌آورد. بی‌حرف نگاهش کردم که صدای امیر آمد: - خانم شیدا کجایید؟ از ترس، سرم را پایین انداختم و کنار چادر را داخل مشتم فشردم. چقدر هم با ناز اسمش را صدا می‌زد. شیدا به خودش آمد و نیم نگاهی به ما انداخت و بلند داد زد: -آقای فرهود، دو نفر اومدن که وکالتشون رو قبول کنید. البته وقت نگرفته بودن و یهو سر خودشون رو انداختن پایین و داخل شدن. حالا اجازه می‌دید بیان داخل اتاقتون؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
آخرین نفسهای🍂❣ پاییزتون بخیرو روزتون چو یلدا شاد شاد زندگیتون زیباو آفتابی دلتون گرم و💞🍃 پرازعشق وروزگارتون سرشاراز برکت و رحمت الهی❣ ‌ظهرتون بخیر🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺🌸🌺🍀🌺🍀🌺
سوال708 سلام خسته نباشید 23ساله هستم پنج ساله ازدواج کردیم همسرم همش دوست داره یه شبه پولدار بشه صاحب خونه بشه خودشو بدهکار میکنه به همه اصلا به عاقبت کاراش فکر نمیکنه بدون فکر جلو میره اخر سر هم میبینه کلی بدهی داره که ضرر کرده منم خسته شدم دوست ندارم یه شبه پولدار بشیم هر چی میگم دوست دارم به جای پول یکم فکر کن ببین چیکار میکنی یکم به ما یعنی منو پسرم وقت بزار میگه من برا شما کار میکنم همه کارشو یدفه پیش میاد انجام میده منم میگم من محبت و دوست داشتن میخوام میگه بلد نیسم محبت کنم همش هم به پول و این که باید به جاهای بالاتر برسه فکر میکنه در حالی که اخرش هم بدجور ضربه میخوریم منم همیشه میگما این کار نکن صلاح نیس به نفعت نیس ولی اصلا گوش نمیده با اینکه دو سه بارکلی ضرر کرده ولی براش عبرت نمیشه دوباره کاراشو تکرار میکنه پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام ببین خواهر خوبم یه خانم خوب معمولا به همسرش بال وپر میده وبهش امید میده تا پیشرفت کنه وزندگی بهتری رو بسازه وقتی همه اش ایه یاس میخونی واز شکست دم میزنی وبهش غر میزنی وفاز منفی میدی واقعا توقع داری که موفق بشه!؟بازم اونه که زیر بار این همه فشار عصبی ومنفی از جانب شما بازم میره دنبال فعالیت واقعا افرین به همتش شما بااین رفتار اعتماد به نفسش رو از بین میبرید لطفا شما سرت توی کارهای زنونه باشه ومدیریت کارهای مردونه رو به خودش واگذار کن شما فقط میتونی مشوق باشی اون وظیفه اش هست که نفقه شمارو بپردازه که میپردازه واین یعنی اوج محبت وقتی مردی برای رفاه خانواده اش دنبال کار وکسب روزی حلال هستش یعنی دوستت دارم درغیر این صورت میخوابه توی خونه وبه جونت غر میزنه پس لطفا بهانه گیری بیخود نکن وناسپاس هم نباش به همسر وفرزندت مهر بورز واز زندگی مشترک لذت ببر .... موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر... باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان قراری طولانی به بلندای یک شب شب عشق بازی برگ و برف پاییز چمدان به دست ایستاده ! عزم رفتن دارد... آسمان بغض میکند میبارد. خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست🍁 کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز و... تمام میشود🍂 پاییز ، ای آبستن روزهای عاشقی، رفتنت به خیر... سفرت بی خطر 💛❤️ یلداتون مبارک❣️ @onlinmoshvereh 🌺🍀🌺🍀
🍉🍃🍉🍃🍉 🍉به صد یلدا 🍉الهی زنده باشی 🍉انار و سیب و انگور 🍉خورده باشی 🍉اگریلدای دیگر من نباشم 🍉تو باشی و تو باشی 🍉وتو باشی دوستان گلم 😊 🍉 یلداتون مبارک 🍉 دورهمی خوش بگذره👌 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 @
🔴 💠 اگر گاهی دعواتون شد، بعد از دعوا به خانوادتون ماجرا رو نکنید! 💠 اولاً آنها یک طرفه قضاوت می‌کنند دوماً همسرتون در نزد آنها تخریب می‌شود. 💠 شما بعد از مدتی کوتاه می‌کنید و همه چیز را فراموش می‌کنید اما خانواده شما یادشون نمیره و دیدشان نسبت به زندگی شما می‌کند. 💠 علاوه بر اینکه ممکن است از این به بعد در زندگی شما کنند چون خود، این اجازه را بهشون دادید. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
توجه 🙄🙄🙄 سازمان حمایت از مردان در اعتراض به نامگذاری اولین شب زمستان به نام یلدا تصمیم گرفت اولین روز تابستان را که بلندتربن روز سال است به نام ""یداله "" نامگذاری کنند 😍😂😂😂 ____🍃🌸🍃____ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 به محض شنیدن صدای پای امیر چادر را محکم‌تر دور صورتم پیچیدم تا جز چشمم جای دیگری برای نمایش نباشد. می‌ترسیدم بعد از ازدواجمان به‌خاطر این حماقت سوری را دیگر نبینم. منشی به محض دیدن امیر، شالش را کمی جلو کشید و چند بار پلک زد. - این خانم‌ها هستند! امیر سرش را پایین انداخت و با خونسردی گفت: -شرمنده من قرار دارم. خانم سروش، برای فردا یه وقت بهشون بدید! سوری با گریه‌های ساختگی جلویش ایستاد و دست‌های گره زده‌اش را از هم باز کرد. در حالی که بغض کرده بود گفت: -آقا خواهش می‌کنم! این تنها دوست منه. پای آبروی خانواده‌اش وسطه! نگاه میخکوب امیر را حس می‌کردم. رگ انگشت‌هایم را از شدت اضطراب می‌شکستم. اصلا نمی‌دانستم برای چه به اینجا آمدم، فقط برای دیدن یک منشی؟ به یکباره امیر رو به منشی گفت: -برید یه لیوان آب برای خانوم بیارید! خیلی حالشون بده. منشی به سرعت از ما دور شد. همان دور شدنش هم پر از ناز و عشوه بود. امیر رو به سوری گفت خب شما بیرون باشید. دختر خانم شما بیاید داخل! گوشه‌ی لبم را گزیدم و با من‌من و صدایی که سعی در تغییر آن داشتم گفتم: -مزاحم نمی‌شیم. فردا میایم. خدانگه‌دار! اما امیر دست بردار نبود. با دست درب قهوه‌ای چوبی را گرفت و با لحن سردی گفت: -گفتم بیاید داخل اتاق من! رنگ روی صورتم نمانده بود. بعد از آنکه نیم نگاهی به سوری انداختم و چشم‌هایم را برایش چپ کردم، راهی اتاق شدم. پاهایم توان حرکت نداشت. از یک راهروی کوچک عبور کردیم. او جلوتر می‌رفت و من آرام پشت سرش حرکت می کردم. قبل از آنکه در سفید رنگ اتاقش را باز کند، گفت: -من پسر هجده ساله نیستم که به خاطر امتحان کردنش بیای اینجا. متاسفانه انقدر بچه و نفهم هستی که پا توی هر قبرستونی می‌ذاری. خانوم ارغوان من هنوز شوهرت نشدم که پا توی دفترم می‌ذاری حالا به هر دلیلی! سرخورده و نادم نگاهی اجمالی به تمام اعضای صورت برافروخته‌اش انداختم و روی چشم‌های به آتش نشسته‌اش خیره ماندم من... نمی‌خواستم آبروتون رو ببرم. به خدا نمی‌خواستم عصبانی‌تون کنم. فقط اومدم ببینمتون. هر چند که اشتباه کردم اومدم! قطرات اشک صورتم را نوازش می‌داد. با بغضی فرو خورده گفتم: -ببخشید...! دیگه تکرار نمیشه! انگار که آتش درونش، خاموش شده باشد. چادرم را عقب کشید تا گردی صورتم مشخص شود. بعد با لحن آرامی که از امیر بعید بود کنار گوشم زمزمه کرد: -از زن‌های شکاک بدم میاد. یاد آن روزش افتادم که می‌خواست بداند چه کسی به من تلفن زده. بدون فکر گفتم: -نیست خودت شکاک نیستی! دستی به ریش‌هایش کشید و با ابروی بالا آمده گفت: - اگه شک داشتم به جای سوال گوشیت رو ازت می‌گرفتم! پرسش با شک کاملا متفاوته. آدم از بعضی‌ها می‌پرسه اما بعضی‌ها رو بی‌خیال میشه به امان خودشون. ازت پرسیدم چون وقتی اسمت وارد شناسنامه‌ام شد برام مهم شدی. حالا چه به خاطر پدر، چه به خاطر بانمک... جمله‌اش را ناتمام گذاشت. به صورت تو پرم نگاهی انداخت و نیشخند زد. دستی به کاغذ دیواری کنار درب کشید و گفت: -راستی خاله ریزه... دقیقا کی و به چه حقی دخترونگیت رو گرفته؟! الان تو دختر نیستی آیا؟ پس من برم دنبال یکی دیگه. مانند آتش فشانی بودم که هر ثانیه ممکن بود از خجالت و شرمندگی فوران کند. دستم را به درب بسته اتاقش تکیه دادم و آواره زمین و هوا شدم. -همه‌ی حرفامون رو شنیدید؟ دوباره به حالت عصبانی‌اش برگشت و لبش را کمی کج کرد. - راستی پسر عموت زنگ زده بود. می‌خواست حاج آقا براش کار پیدا کنه! گفتم بنگاه کار نداریم که... نمی‌دانستم از کار خودم شرمنده باشم یا کار پسر عموی احمقم شایان. کسی که از کودکی‌اش هم، عامل خرابکاری بود و عمویم به خاطر داشتن این پسر شرور و به درد نخور همیشه آه می‌کشید. به گودال‌های سیاهش خیره شدم و خواستم بگویم ببخشید که سر و کله‌ی منشی‌اش پیدا شد. نیم نگاهی به من و امیر که بدون کم‌ترین فاصله، کنار هم ایستاده بودیم انداخت و ... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺