➕ تلنگر
➖اگر باور داری که میتونی، میتونی
و اگر باور داشته باشی که نمیتونی، نمیتونی
➖اگر باور داری که میشود، میشود
اگر باور داری که نمیشود، نمیشود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتهشت
زهرا- چرا خجالت؟ - آخه هم رشته ایم هم نیس ... یه رشته دیگس ... زهرا- وا چه ربطی داره.. بیا باهم بریم. منم ببینمش.. خندیدیم و راه افتادیم - خداکنه تا حالا سوار اتوبوس نشده باشن که بدبختم همین لحظه دیدمشون که زیر سایه یه درخت ایستادن و میتینگ تشکیل دادن. قلبم داشت می اومد تو دهنم. انگار که می خوام با خود محمد نصر حرف بزنم. - زهرا بیخیال من نمی تونم زهرا- تو چرا دیوونه شدی پس؟ بیا برو آدرس ایمیلو بگیر.. خودش که نیس ... شبیهشه ... رفتیم جلوتر. امین و وحید پشتشون بهم بود. زهرا هلم داد. درست پشت سر امین ایستادم. سعی کردم وا ندم که برداشت بد نکنه. صدامو صاف کردم و گفتم - ببخشید ... یه دفعه ای همه اون ده دوازده تا پسر چرخیدن طرفم. همشونم قد بلند. کم مونده بود خودمو خیس من ... می خواستم بگم آقا غلط کردم بذارین برم..
هیچ بعید نبود گریه هم کنم. ولی اقتدار! به خرج دادم و به هیچ کدومشون نگاه نکردم و روبه امین گفتم - سلام ... بمن گفتن شما ایمیل استاد حسن پور رو دارین ... امین- سلام ... بله بله - میشه لطف کنین بهم بدینش؟ دوستاش که دیدن موضوع به اونا مربوط نیست کم کم خلوت کردن و رفتن. خدایی خیلی خوشم اومد از کارشون. ولی من موندم و امین موحد زیر سایه درخت.. اونم چه درختی؟ بید مجنون ... ! کلا دانشگاه ما پر بود از بید مجنون. دستشو فرو کرد تو جیباش و شروع کرد به گشتن. اخه بشر آدرس ایمیلو میخوای ازتو جیبت در بیاری؟ یه دفعه ای سرشو گرفت بالا و نگام کرد امین- شرمنده الان همراهم نیس ... تو ایمیلمه.. وایی دلم می خواست لهجه اشو گاز بیگیرم. نگاهش کردم. عرق سردی رو پیشونیم نشست. عجب چشمایییی ... مشکی مشکی.. تا حالا چشم مشکی از نزدیک ندیده بودم. اونم خیره بود به چشمای من.
سریع نگاهشو گرفت وابروهاشو کشید توهم و سرشو پائین انداخت. امین- میخواین شوما آدرس ایمیلتونو بمن بیدین ... من برادون ایمیلش میکونم ... - چشم.. چرخیدم طرف زهرا تا ازش خودکار بخوام که گوشیشو درآورد امین- بفرمایند.. ایمیلمو گفتم.. انگار که نمیتونست تمرکز کنه و کلمات رو پیدا کنه. نمیدونم چش بود؟ گوشیشو دو دستی گرفت طرف من ... فکم افتاد ... منم که تا حالا گوشیه دومیلیونی دستم نگرفتم همه بدنم رعشه گرفت ... اصفهانیم که بود.. اگه خط می افتاد رو گوشیش بدبخت می شدم. به خاطر فکرام داشتم از خنده می ترکیدم ولی با زحمت آدرسو نوشتم و سریع پسش دادم. ازش عذر خواهی کردم که از دوستاش جاموند و جدا شدیم از هم ... داشت می دوید طرف دوستاش و من زیر لب گفتم - نه ... تو هیچ وقت اون حس خوبی رو که محمد نصر به من منتقل میکنه روبهم نمیدی ... محمدم یه چیز دیگه اس انصافی.. با ضربه زهرا یه مرتبه پریدم هوا
زهرا- عاطی چقد شبیهش بود ... لامصب کپیش بوددد ... چقدم شیرین بود ... - خب حالا چشاتو درویش کن خوردی داداشمونو ... با شوخی و خنده برگشتیم خونه.. ایمیلمو چک کردم و دیدم که برام فرستاده آدرسو.. لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. بعدش هم به استاد ایمیل زدم و ازش خواستم تا رمانمو بخونه و نظر بده. کامپیوتر رو خاموش کردم و رفتم سر درسم. غرق درس بودم که صدای محمد نصر رو شنیدم. البته هندزفریم تو گوشم بود و داشتم آهنگاشو گوش می کردم ولی این صدا انگار از بیرون می اومد. دوباره من و بودم و گوشیو و کتابی که پرت شد و پاهایی که با سرعت نور دویدن سمت حال. با این تفاوت که این دفعه بابام بدجور مچم رو گرفت ... همچین نگام کرد که خودم خجالت کشیدم. بابا- حالا اگه من صدات می کردم هیچوقت اینطوری با کله نمی اومدی که با صدای این نصر دویدی ... لبمو به دندون گرفتم و برگشتم سمت تلوزیون. برای جمع کردن گندی که زدم رو به آتنا بلند گفتم - بازم گل کاشته ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸
من برای حال خوبم می جنگم✌
قوی بودن در دنیای من، انتخاب نیست...💪
یک قانون اساسی و اجباریست❗️
اوضاع هر چقدر میخواهد بد باشد
من شکست را نمی پذیرم❗️
به جای نشستن و افسوس خوردن
می ایستم و شرایط را تغییر می دهم💯
می جنگم
زخمی می شوم
زمین می خورم، اما شکست هرگز❗️
من عمیقاً باور دارم که شایسته آرامشم😇
و برای داشتنش با تمام توانم،
تلاش میکنم👌
من آفریده نشده ام که تسلیم باشم👏
که مغلوب باشم
که ضعیف باشم❗️
من آمده ام که جهان را تسلیم آرزوهایم کنم
من خواسته ام، پس می شود❗️
من برای حال خوبم میجنگم😉✌
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕وابستگی به همسر آره یا نه؟
یکی از ویژگی هایی که باعث میشه بین همسرها سردی ایجاد بشه وابستگی بیش از حد و دایمیه!
اینکه برای هر کاری فارغ از نظر خودتون فقط دنبال نظر و تایید همسرتون باشین!!
اینکه هر وقت حالتون بده راه رهایی اش رو فقط همسرتون بدونید و ازش انتظار داشته باشین درمان همه دردهای روحی و جسمی شما باشه..
اینکه دایما نق نق کنید و..
➖همه اینها از شما یه همسر وابسته و غیر جذاب میسازه...
حواسمون باشه یاد بگیریم رو پای خودمون بایستیم و در عین محبت، استقلال هر فرد توی زندگی باید حفظ بشه...
هر چی آقامون بگه! و هر چی خانومم بگه! مال دوران شیرین نامزدیست!!
با واقعیت و قاطعیت زندگی کنیم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕هر پرهیزکاری گذشته ای دارد
و هر گناه کاری آینده ای
پس قضاوت نکن
میدانم اگر
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم...
دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد
تا به من ثابت کند
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم...!
محتاط باشیم در سرزنش
و قضاوت کردن دیگران
وقتی
نه از دیروز او خبر داریم،
نه از فردای خودمان
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ قرار نیست ما در قبرستان گذشته بمانیم، حتی در موضوعات خوبش.
اگر با این موضوعات خوب گذشته مداوم زندگی می کنید،
نشان دهنده این است که چقدر زندگی الانتان خالی و بدون هدف و جهت است،
که می خواهید آن را با گذشته پر کنید.
در نتیجه نسبت به زمان حال سرشار از ترس و اضطراب خواهید شد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال891
سلام.
من دختری 20 ساله هستم. مشکل من محدودیتی هست که خانواده برام ایجاد کرده. خوشبختانه خانوادم اصلا با تحصیل من مشکلی ندارن و من امسال وارد دانشگاه شدم. تو شهر محل تحصیلم هم اصلا منو از بیرون رفتن با دوستام و چیزای دیگه منع نمیکنن. اما زمانی که تو خونه هستم اصلا اجازه بیرون رفتن نمیدن. حتی نزدیکترین جا به خونمون.!! میخواستم بدونم من چطور باید با این محدودیت کنار بیام. چون واقعا به حدی از این موضوع ناراحت میشم که حتی نسبت به نماز و بقیه واجبات بی میل میشم. و حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. ممنون میشم راهنماییم کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام خانمی
ببین گلم اگه قرار بود برای شما محدودیت ایجاد کنند اولین کاری که میشد انجام بدن جلوگیری از ورود شما به دانشگاه بود خصوصا اینکه در شهر دیگری دور از موطن اصلی شما قرار داره
دومین کاری که میشد انجام بدن این بود که همراه تو به محل تحصیلت بیان تا شما رو تحت کنترل داشته باشند تا خوابگاهی نباشی و اصلا نتونی با دوستانت بیرون بری !
پس قضیه اصلا ایجاد محدودیت نیست اونا کاملا به شما اطمینان دارند و شما دختر گل هم باید نهایت سعی خودت رو داشته باشی که اونا رو سلب اعتماد نکنی عزیزم
خب پس بر میگرده به فرهنگی که شهرستان داره و احتمالا نگران حرف وحدیثهای دیگران هستند میدونی که بعضی ها مریض حرف و حدیث هستند که دنبال دیگران بگن پس اصلا خیال بد نکن و منفی نگر نباش میدونی وقتی یه چیزی واسه آدم خیلی عزیز هستش بیشتر ازش محافظت میکنند شما هم در یگانه خانواده ای که دوست ندارند خدشه ای بهت وارد بشه بر همین اساس از وجود نازنینت محافظت میکنند واین جای تشکر و افتخار داره گلم و اجازه نده که شیطان درت نفوذ داشته باشه ورابطه تورو با خدای خودت به هم بریزه !چون تنها حامی و نگهدار ما خداوند هستش پس این رابطه رو قوی تر کن تا در دنیا و آخرت سر بلند باشی گلم
در عین حال مراقب پاکی و معصومیت و خوبیهای خودت باش....
با آرزوی عاقبت بخیری برای شما دختر فهیم وگل
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتنه
... راستی آتنا فردا محمد نصر و زنش رو میخوان بیارن برنامه سید علی حسینی ... بازم تو اخبار داشتن ازش تعریف و تمجید می کردن.. برگشتم توی اتاق دوباره ... آتنا سریع اومد تو اتاق و گفت اتنا- راست میگی آبجی؟ یه چشمک زدم بهش و گفتم - نه بابا ... اون طور گفتم که بابا بفهمه زن داره و فک نکنه عاشق اون پسره قزمیتم ... تو دلم به خودم دهن کجی کردم و گفتم - آره جون عمه ات ... گوشیمو برداشتم و به شیده اس دادم. - ای لعنت به من که هنوزم با شنیدن صداش یا اسمش حمله می کنم طرف تلوزیون ... جواب داد شیده- عاطی جونم خودتو اذیت نکن ... بیخیال ورژن جدیدش بغل دستته ... مثلا می خواست منو بخندونه. دوباره گوشیو کتاب رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندن واسه امتحانم شدم
بالاخره امتحانام تموم شد. دلم می خواست تا خونه پرواز کنم. واسه اینکه رمانم رو تصحیح کنم. استاد جواب ایمیلمو داده بود و ازم خواسته بود براش بفرستم. زود خونده بودش و همه نقاط ضعف و قوتشو برام ایمیل کرده. منم واقعا نمی دونستم با چه زبونی ازش تشکر کنم. نمی دونم چرا به تموم شدن و چاپ شدنش که فکر می کردم یه ذوقی ته دلم پیدا می شد. از دانشگاه زدم بیرون و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس. داشتم از جلوی دکه روزنامه فروشی رد می شدم که نگاهم افتاد به عکس محمد نصر. روی جلد یکی ازمجله ها. قلبم تند تند می زد. ایستادم و دست بردم و مجله رو برداشتم. ای زهرمار. حالا خوبه عکسشه ... اگه خودشو ببینی که لابد شش تا سکته رو با هم میزنی؟ بعدش تیترهای مجله رو حریصانه دنبال کردم و باز هم میخکوب شدم گفتگو با محمد نصر و همسرش همسر محمد نصر : محمد را به خاطر شهرتش انتخاب نکردم ... دوباره بغض گلوم رو به شدت چنگ زد. نمی دونم چرا کسی نمی تونه خوشحالیه منو ببینه. باید همش ضدحال بخورم. با دستای لرزونم مجله رو باز کردم و دنبال عکس همسرش گشتم. ولی قبل از اینکه بتونم صفحه مصاحبه رو پیدا کنم بی اراده مجله رو پرت کردم سرجاش و با قدم های لرزون از اونجا فاصله گرفتم
آخه خدا ... پس کی این عذاب ها تموم میشه؟ پس چرا من هنوز نتونستم به زن داشتن اون عادت کنم؟ واستادم توی ایستگاه اتوبوس. اتوبوس مورد نظرم اومد و سوار شدم. تا خونه نیم ساعتی راه بود. خدا می دونه چقدر پاهامو از زیر چادرم چنگ زدم و یا چقدر سعی کردم مثل دیوونه ها جک های خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعریف کنم که اشک هام جاری نشن. با هر عذابی که بود مهارش کردم. بالاخره رسیدم. اتوبوس درست سر کوچمون نگه می داشت. پیاده شدم و تصمیم گرفتم برم کتابخونه و تو اینترنت یه هم اونجا یه گشتی بزنم. اینترنت برای من مساوی بود با محمد نصر. رفتم داخل کتابخونه. گرمای مطبوعی تو صورتم خورد. تازه فهمیدم که چقدر سردم بوده و هوای بیرون چقدر یخه. رفتم جلوتر و با احتیاط از جلوی قسمت مجله ها رد شدم. جرئت نداشتم سرم رو بیارم بالا و نگاهشون کنم. پشت میز کتابدار ایستادم و یه باکس خواستم. شماره رو گفت و رفتم توی کافی نت نشستم پشت کامپیوتر. صفحه رو باز کردم و طبق معمول آدرس وبلاگ محمد رو وارد کردم. یه صفحه دیگه هم در کنارش باز کردم که فایل پی دی اف همون مجله لعنتی بود
اول رفتم سراغ وبلاگ. ازدواجشو تبریک گفته بودن. مطالب جدید گذاشته بود و طبق معمول از خدا و حرفی مذهبی. داشتم آتیش می گرفتم ولی عجیب این آتیش گرفتن برام لذت بخش بود. رفتم سراغ فایل پی دی اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود. خدارو شکر که اسم و عکس همسرش نبود. فقط حرفاشون بود جمله محمد جلو چشمم رژه می رفتن ... برکتی که بعد از اومدن همسرش وارد زندگیش شده ... از آرامش اش ... از ... از ... دیگه نمی دیدم. چشمام پر شده بود. به شدت گرمم بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ انداختم به این گلوی لعنتی که مدتها بود راهش بسته شده بود ... زیرلب گفتم - خفه شو محمد ... خفه شو ... فقط خفه شو ... داشتم نفس کم می آوردم. سریع کامپیوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافی نت از کتابخونه اومدم بیرون. هوا سوز سردی داشت. ولی من هیچی نمی فهمیدم. می دیدم که دستام بیش از حد قرمز شدن ولی چیزی حس نمی کردم. فقط خودم و این دل بی صاحابم رو فحش می دادم و محمد و اون دوست مجریشو و همه رو....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سلام 😊✋
شروع هفته تون🌸🍃
پُر انرژی و نشاط ☕ 😊 🌸 🍃
به یکشنبه دومین🌸🍃
روزکاری خوش آمدین🌸🍃
ان شاالله تعطیلات🌸🍃
خوش گذشته باشه🌸🍃
وروزهای باقی مانده🌸🍃
سال پر از انرژی🌸
مثبت سرشارازپیشرفت🌸🍃
و خیر و برکت باشه براتون 🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺