eitaa logo
فرزند پروری ۷ الی ۱۲ سالگی (زمانی)
629 دنبال‌کننده
1هزار عکس
237 ویدیو
2 فایل
ارتباط با مشاور @zamanimoshaver99
مشاهده در ایتا
دانلود
ی به فکر فرو رفت و خود را در موقعیتی خیلی بد دید. می دانست که زندگی برای آن سخت شده است . اما خود را نباخت و موقعیت جدید خود را بررسی کرد و گفت : بهتر است به فکر سرپناهی باشم چون بعد از ساعتی شب فرا می رسد . او یکه و تنها شروع به کار کرد و قبل از غروب آفتاب لانه بسیار کوچکی برای خود آماده کرد . مورچه آنقدر خسته شده بود که نفهمید کی خوابش برده است و صبح زود با طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. مورچه از لانه اش بیرون آمد صبح زیبایی بود خورشید در آسمان می درخشید اما مورچه صبح خوبی نداشت چراکه خیلی چیزها را از دست داده بود .  محیط اطراف خود را خوب نگریست همه چیز در نظر او غیر عادی بود . او می دانست که باید به فکر غذا باشد. بنابر این بدنبال غذا در اطراف لانه قدم زدن را شروع کرد و چند لحظه بعد متوجه حیوانی شد که تا بحال ندیده بود . به او نزدیک شده و سلام کرد و بعد نام او را پرسید . آنحیوان سوسک بود خود را برهم معرفی کردند و معلوم شد که سوسک نیز سوار بر جریان آب از آنجا سردر آورده و او نیز همه کسانش را از دست داده است . مورچه گفت پس تو هم تنهایی سوسک گفت : بلی مورچه بلافاصله به او پیشنهاد دوستی داد و او قبول کرد . مورچه و سوسک قرار ملاقات بعدی را باهم گذاشتند و مورچه برای یافتن غذا از او خداحافظی کرد و از هم دورشدند . مورچه غذایی تهیه کردو به لانه خود برگشت حالا دیگر مورچه روحیه بهتری داشت . چراکه لانه داشت غذا داشت و از همه مهمتر یک دوست خوب هم داشت . مورچه در آن موقعیت بد خود را نباخت و با صبر و حوصله و فکر درست توانست زندگی خوبی را دوباره شروع کند . درست است گه با زندگی اولی خود فرق داشت اما این زندگی هم بد نبود و در نوع خود بسیار زیبا و جذاب بود. روز به روز لانه خود را بهتر می کرد. دوستان زیادی را برای خود یافته بود. غذاهم به مقدار کافی داشت . 👨🔧 😼سهیل کوچولو هر سال تابستان مهمان خانه مادربزرگ بود. خانه مادربزرگ یک حیاط با صفا و سبز و خرم داشت و سهیل تمام روزش را در حیاط می‌گذراند و به آب بازی مشغول بود. 😼مادربزرگ هم هر روز به او اعتراض می‌کرد و می‌گفت: پسرم اینقدر شیر آب را باز نگذار، حیفه به خدا. اما سهیل گوش نمی‌کرد. تا این‌که یک روز سهیل در حیاط بود و می‌خواست به درختان آب بدهد که ناگهان آب قطع شد. سهیل مدتی در حیاط بازی کرد، ولی حوصله‌اش سر رفت. برای همین از مادربزرگ اجازه گرفت تا بیرون برود و در کوچه قدم بزند. 😼 در محله آنها همچنان آب قطع بود، گربه‌های محل هم در جوی‌ها و باغچه‌ها به دنبال آب می‌گشتند، همه تشنه بودند. سهیل گربه‌ای را دید که از شدت تشنگی زبانش را روی آسفالت خیابان می‌کشید، اما هیچ جا خبری از آب نبود. سهیل کوچولو به خانه برگشت و کاسه آبی که مادربزرگ کنار گذاشته بود را برای گربه‌ها آورد و روی زمین گذاشت. 😼گربه کوچولو به سمت آب دوید، آنقدر تشنه بود که با ولع زیادی آب می‌خورد. در همان موقع بود که گربه‌ای چاق آرام‌آرام به سمت آنها آمد، همه گربه‌ها راه را باز کردند تا او آب بخورد. 😼پشت سر آن تعدادی بچه گربه کوچولو هم آمدند، سهیل تازه متوجه شد که آن گربه یک مادر است و به بچه‌هایش شیر می‌دهد. سهیل با دیدن این صحنه تازه متوجه شد که آب چقدر با ارزش است. 😼چند روز کامل، آب کوچه آنها قطع بود و تمام برگ‌های درختان و بوته‌ها از بی آبی پلاسیده شده بود. همه جا خشک خشک بود. سهیل متوجه شد بدون آب چقدر زندگی سخت است و ما باید قدر آب را بدانیم و آب را هدر ندهیم. ناگهان با صدایی بلند همه خوشحالی کردند و به آسمان نگاه کردند. 😼بله باران شروع به باریدن کرد و تمام زمین‌ها و درختان و باغچه‌ها و حتی گربه‌ها و حیوانات دیگر را سیراب کرد. سهیل هم زود به خانه برگشت و از آن روز متوجه شد که آب را به اندازه و شیر آب را موقعی که نیاز ندارد، باز نگذارد تا همه از آب بتوانند استفاده کنند و همه خوشحال باشند. گلنوشا صحرانورد یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده  می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد . به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند . موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است بفکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند . آنها رفتند تا جایی حدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا