6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #شهیدانه
جهان
معرکه امتحان است....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بر لبش لبخندِ نابی
صُبح ها گل می کند ...
چایی از این قند
پهلوتر کجا پیدا کنم..؟!
#جنگ_تحمیلی
🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 *شهید جاسم تمیمی
تاریخ تولد :1348/5/1
تاریخ شهادت :1368/2/19
🌹شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. ا
🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا میرفت مرا چپ چپ نگاه میکرد و مدام پفتره تحویلم میداد.
- چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار میکردند. همین گوره خر خودمان را میگویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
به وسایل میرسیم. از مگیل پیاده میشوم و پالانش را میگذارم. احساس میکنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده.
عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل میکنم تا میتوانم غذا بر میدارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم میشود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه میافتیم. در جاده مگیل راحتتر قدم بر میدارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین میروم - روح، روح یااله امشی
مگیل سرعت میگیرد. به این فکر میکنم که اگر چشمانم میدید چه لذتیاز مناظر اطراف میبردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر میرویم از سردی هوا کاسته میشود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاهگاه جفتکی هم حواله آسمان میکند. برفهای جاده آب شدهاند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم ودر جاده قدم میزنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم میشد! چه میشد!
احساس میکنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل میگویم گوشهایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را
خودم نمیشنوم.
فلک کی بشنو آہ و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد.
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه!
▫️اوایل که فقط به خودت فکر میکردی، وقتی با کسی همکاسه میشدی ، اول میرفتی سراغِ خوشمزهها و گوشتها، بعد بقیه غذا رو میخوردی ....
⚪️ اما وقتی کم کم از محیط جبهه تاثیر می پذیرفتی، سعی می کردی کمتر بخوری و اگر یک تیکه گوشتی تویکاسه بود تا آخرِ غذا پاسکاری میشد..!!
دوران جنگ تحمیلی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در جهاد فیسبیلالله که باشی
خوابش هم می چسبد ؛
حتی اگر در این وضعیت باشی ..!
#مردان_بی_ادعا
#عملیات_بیت_المقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی میکردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه میکردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی میبارید. لباسهایم را خودم میشستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی میکردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی میرفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من میداد که باید با آن سر میکردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست میخریدم و غذا می پختم.
بیشتر اوقات دمپختک درست میکردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه مینوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیقهای بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحثهای طولانی میکردیم. برایم توضیح میداد، من هم به حالت تهاجمی میگفتم تو که میگویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. میگفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا میخواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز میخواندم ولی میگفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما میگفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او میدهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها میگفت. میگفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده میخواهد. مگر میشود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت میکرد، میگفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث میکردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث میکردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟
درباره همه اینها گفت وگو میکردیم.
غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی میگفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ میداد. جمعه ها میگفت برویم سینما. هم فیلمهای داخلی هم خارجی میدیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، میگفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز میکرد. آخر شب هم که رختخواب پهن میکردیم که بخوابیم، باز از این حرفها میزدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی میکردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی میگذشت. از کشتی چیزی نمیدانستم. اسماعیل تمرین میکرد نگاه میکردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم میداد و با همدیگر کشتی میگرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، میخواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث میکردیم. با مطالبی که فکر میکردم درست است پاسخش را میدادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر میآیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر میخواندیم از ادبیات میگفتیم و حرف میزدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست میکردیم، کتاب و درس میخواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم.
غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد میگفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبطصوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش میداد و به صورت دست نویس تکثیر میکرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را میآورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن میگذاشت و مینوشت، میبردند
پخش میکردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂