eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
44ـ از اينكه نماز را بي‌معني خواندم و حواسم جاي ديگر بود در نتيجه دچار شك در نماز شدم . 45 ـ از اينكه در اثر غرور آزادي عمل و آزادي فكر را از ديگران سلب كردم . 46 ـ از اينكه از تو نااميد شدم و فكر كردم مشكلم را نمي تواني حل كني( ان الله علي كل شيئي قدير) در حاليكه يأس از رحمت تو خود گناهي بزرگ است . 47 ـ از اينكه بي‌دليل خنديدم و كمتر سعي كردم جدي باشم و يا هر كسي را مسخره كردم. 48ـ از اينكه كسي با من حرف مي‌زد و من بي‌اعتنا بودم . 49ـ از اينكه به جاي پيروي از عقل از نفس پيروي كردم . 50ـ از اينكه براي فخر فروختن ياد گرفتم . 51- از اينكه به جاي اينكه اميدوار شوم، نااميد شدم . 52- از اينكه كاري را براي عزيز كردن خود كردم . 53ـ از اينكه تعهد كردم مواظب اعمالم باشم ولي نشدم . 54- از اينكه سخن گفتنم بدون اينكه فكر كنم كه چه مي‌گويم . 55ـ از اينكه وقتي خود از انجام كاري يا خوردن چيزي خودداري مي‌كردم ديگري را هم از آن محروم مي‌نمودم . 56ـ از اينكه چيزي را كه بدرستي آن اطمينان نداشته گفته بعد متوجه شدم كه اشتباه گفته‌ام . 57ـ از اينكه براي هر كاري با همه مشورت كردم جز تو . 58ـ از اينكه « خدا مي‌بيند » را در همه كارهايم دخالت ندادم . 59ـ از اينكه قاه قاه خنديدم و سختي آخرت را فراموش كردم . 60ـ از اينكه روزه‌ خواري كردم . 61ـ از اينكه به امانتي خيانت كردم . 62ـ از اينكه كسي صدايم زد اما من خودم را از روي ترس و يا جهل يا حسد و يا ... به نشنيدن زدم . و در آخر شعارهائي را تكرار مي‌كنم كه : خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدي «عج» خميني(ره) را نگهدار از عمر ما بكاه و برعمر او بيفزا. آمين يارب العالمين . شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat
1_14255034205.MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای لشکر حسینی ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم نوبت [دستشویی] به من رسید. همین که حسن نژاد بیرون آمد، دویدم و آفتابه را از دستش گرفتم. با یک دست شلوارش را گرفته بود که نیفتد. هنوز دکمه هایش را نبسته بود. زیر لب داشت به سرباز عراقی بد و بیراه می‌گفت. تازه نشسته بودم که در دست شویی را گرفتند به مشت و لگد. پایه های کاسه دست شویی مدفوع داشت و مالید به پاهایم. از ترس اینکه در را هل بدهند و بخورم زمین، سریع بلند شدم. پاهایم را روی خاک‌های محوطه کشیدم تا تمیز شوند. حکم شرعی اش این بود که اگر هفت قدم روی زمین راه می‌رفتم تمیز می شد. اما دلم رضا نمی داد. کاش همان پوتینهای فکسنی را نگه می‌داشتم، لااقل این جور وقت ها به دردم میخورد. یک ساعتی بیرون بودیم و زیر آفتاب داغ عرق می ریختیم. به جز چند برجک دژبانی و چند سربازی که بالای آنها مسلح ایستاده بودند کس دیگری اسلحه نداشت. غلافهای روی کمر سربازها هم خالی بود. همه شان ترکه و باتوم دستشان بود. هیچ حصار و حفاظی دور اردوگاه وجود نداشت و آدم وسوسه می‌شد که فرار کند. اگر اردوگاه ما داخل یک پادگان نظامی بزرگ نبود، به راحتی می‌شد نقشه فرار کشید و خلاص شد. اما در آن شرایط خلاصی از خود اردوگاه و پیدا کردن راه خروج آنجا کار دشوار و تقریبا غیرممکنی بود. پشت برجکها و تپه ماهورها یک عده مشغول کار بودند. چندنفری هم دور ساختمانهای داخل محوطه سیم خاردار می‌کشیدند. داشتند برایمان پیله می‌تنیدند و حسابی محدودمان می‌کردند. وقتی رفتیم داخل، مددی را دیدم که شاد و شنگول است. چهره اش تمیز شده بود و موهایش خیس. با تعجب سوال پیچش کردم. - سرتو کجا شستی؟ اصلا تو این شرایط آب از کجا آوردی؟ عراقی ها چیزی بهت نگفتن؟ خندید و با آب و تاب تعریف کرد. - پشت ساختمون دستشویی به تانکر آب گذاشته بودند. وقتی دیدم سربازی که اون‌پشت ایستاده حواسش نیست یواشکی رفتم و یک دل سیر آب خوردم.... داشت با رادیوش ور می‌رفت از فرصت استفاده کردم و سرمو گرفتم زیر شیر.... آخ ! نمی دونی چه حالی داد فتاح، اون قدر سبک شدم که نگو. از جسارتی که به خرج داده بود خوشم آمد. گفتم: «ای ول بابا! عجب کاری کردی کاش به منم می‌گفتی. دست روی شانه ام گذاشت و گفت: «ایشاا... فردا ردیف می‌کنم تو هم بری.» دستی به موهای بلندم کشیدم که مثل استخوان سفت شده بود. بعید می دانستم که موهایم بدون مواد شوینده از هم باز شوند. اما حداقل دست و صورت و پاهایم را می‌شستم که چرک‌هایش به شکل ابر و باد درآمده بود. داشتم با مددی هماهنگ می‌کردم که در باز شد چند نفر را خواستند برای آوردن غذا ده نفر از ردیف اول بلند شدند و خوش حال بیرون رفتند‌. یک ربع بعد با ظرفهای پر از غذا برگشتند. به هر ده نفر یک سینی بزرگ برنج دادند. سینی‌ها گود داشت و خورشت را هم ریخته بودند رویش. بادمجان آب پز شده و لوبیا بود. چندتایی هم گوشت داشت. قاشق نبود و به ناچار با دست لقمه گرفتیم. برنج داغ بود و دستمان می‌سوخت. هرچه بود. تا آخرین دانه برنج را با ولع تمام خوردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم با خوردن غذا تشنگی ام بیشتر شد. چشم هایم تار می‌دید و جز آب به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. حالم داشت خراب می‌شد که دوباره در باز شد. این بار یک سطل بزرگ آوردند شبیه سطل های زباله. درش بسته بود. از خیسی دورش معلوم بود که پر از آب است. با دیدن آن، شوقی عجیب در وجودم پیچید بدون ترس از کتک کاری عراقی‌ها من هم مثل بقیه به طرف سطل دویدم. یکی از بچه ها قوطی کنسروی که از محوطه پیدا کرده بود؛ به بچه ها نشان داد و گفت: «برادرهای عزیز میدونم که تشنگی امانتونو بریده، اما اگه میخواید آب هدر نره و به هممون برسه سرجاتون منظم بشینید تا نفری یه قوطی کنسرو بخوریم. مثل یک بچه سر به راه حرفش را گوش دادیم و نشستیم. تا رسیدن‌نوبتم ده دقیقه ای طول کشید اما انگار ده ساعت منتظر بودم. قوطی کنسرو کوچک بود و آبش اندازه یک استکان بیش تر نمی شد. وقتی آن را توی دستم گرفتم احساس کردم با ارزش ترین چیز دنیا را دارم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدهم. چشم هایم را بستم و سرکشیدم. وقتی از گلویم پایین می رفت، خنکی اش را در مسیر حرکتش حس می‌کردم. انگار که به مغزم خون تزریق می‌شد. اولین آب خنکی بود که بعد از اسارت میخوردم.مزه مزه اش کردم و دلم خواست یک قوطی دیگر بخورم. شاید اگر اصرار می‌کردم کمی بیشتر بهم می‌رسید. اما روحیه التماس و خواهش نداشتم. ترجیح دادم قانع باشم تا بقیه هم بخورند و کمی جان بگیرند. روز بعد لحظه شماری می‌کردم تا درها را باز کنند و بروم سراغ تانکر آب. چند نفری توی مضیغه بودند و برای این که گوشه‌های سلول را کثیف نکنند درجا می زدند و بالا و پایین می‌دویدند. پوست صورتم خشک شده بود و می‌خارید. بقیه وضع شان بدتر بود. مخصوصا آنهایی که صورتشان زخمی شده بود چرک و لکه های خون روی گونه و دور لبهایشان خشکیده و قیافه‌شان را تغییر داده بود. ریش‌های بلند و پراکنده شان زیر لایه‌های گرد و خاک و شوره، کم رنگ تر دیده می‌شد. وضع موهای سرشان بدتر بود، نامرتب و به هم چسبیده. تو نخ موهای پریشان و لبهای ترک خورده و چشم‌های غمگین بودم که در باز شد. با مددی نزدیک در نشسته بودیم تا بدویم بیرون و در صف اول دست شویی بایستم، ولی نشد. خیلی ها فرزتر از ما بودند. مثل روز قبل پنج نفر جلو ایستادند و بقیه پشت سرشان صف بستند. من وسط های صف اول بودم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم دنبال فرصت می‌گشتم تا جیم شوم و سرم را بشورم. نگاه به سرباز لاغری کردم که زیر سایه دیوار صندلی گذاشته و نشسته بود. رادیو را به گوشش چسبانده بود و آن طرف را نگاه می‌کرد. حواسش به این سمت نبود. چندتایشان هم درگیر فرستادن بچه ها به دست شویی و کوبیدن بلافاصله درها بودند. از خنده های بلندشان معلوم بود که اذیت کردن بچه ها برای شان لذت بخش است. معطل نکردم و از صف خارج شدم. دستهایم را پشتم قلاب کردم قدم زنان رفتم پشت ساختمان دست شویی. سعی کردم حرکاتم عادی باشد. چشمم به تانکر بزرگی افتاد که آبش چکه می‌کرد. با احتیاط اطرافم را نگاه کردم کسی نبود. نزدیک تر رفتم. شیر را تا آخر باز کردم و سرم را گرفتم زیرش آبش. ولرم بود به موهایم چنگ زدم، آن قدر سفت شده بودند که آب لایشان نفوذ نمی‌کرد. بدون مواد شوینده بعید بود به راحتی باز شوند. آب گل آلود می‌پاشید به پا و پاچه شلوارم. هنوز سرم کامل خیس نشده بود که صدای داد و بیداد سرباز را شنیدم. سربلند کردم و دیدم چوبش را توی هوا تکان می‌دهد و به طرفم می آید. بدشانسی آورده بودم. چوبش را توی هوا پرت کرد جای خالی دادم. شیر را باز گذاشتم و دویدم توی محوطه. دست بردار نبود و دنبالم آمد. من بدو و او بدو. ترسیدم خسته اش کنم و جریمه ام بیشتر شود. پا سست کردم. بهم رسید و از‌ پیراهنم گرفت. با چوب دستی‌اش چندتایی بهم زد و فحشم داد. افسر مسن و لاغری که کلاهش را کج گذاشته بود. با دیدن آن صحنه نزدیک تر آمد. سرباز پا چسباند و به عربی قضیه را به او توضیح داد. او هم با پنجه دست توی سرم زد و به تمسخر چیزی گفت. بعد موهای خیسم را کشید و با باتومی که توی دستش بود محکم به پاهایم کوبید. نامرد ضربه اش چنان به جانم نشست که استخوانهایم تیر کشید و پرت شدم روی زمین. با مشت و لگد افتاد به جانم. چندتایی به پهلو و شکمم زد و رفت. هر چه خاک و خل بود چسبید به سر و صورت و موهای خیسم. بدتر از روز اول شدم. چند دقیقه به همان حال ماندم. نمی‌توانستم بلند شوم. مددی و دمیرچه لو آمدند و از دو طرفم گرفتند. کمکم کردند بلند شوم. دهانم شور شد. دست زدم گوشه لبم پاره شده بود و خون می‌آمد. با آن وضعیت نتوانستم بروم دست شویی. توی سلول سرم را گذاشتم روی پای مددی و دراز کشیدم. دست به موهایم می‌کشید و سنگ ریزه هایش را جدا میکرد. - شرمنده ام فتاح جان من وسوسه ات کردم که بری و تو این مخمصه بیفتی. نگاهش کردم و سر تکان دادم. او تقصیری نداشت. با خودم می‌گفتم یعنی کار من آن قدر زشت بود که این طور ناجوانمردانه کتک خوردم. هم حال جسمی‌ام خراب بود و هم حال روحی‌ام. خیلی دلم گرفته بود. نمی‌دانم چرا یاد بچگی‌هایم افتاده بودم. یاد روزهایی که خرابکاری می‌کردم و مامان چشم پوشی می‌کرد. دوران راهنمایی را می‌خواندم که عضو بسیج شدم. از همان روزها برای رفتن به جبهه لحظه شماری می‌کردم. در یکی از جلسات شنیدم که قرار است اعضای پایگاه را برای تمرین تیراندازی به اطراف قیدار ببرند. می‌دانستم مادرم اجازه نمی‌دهد از مدرسه غیبت کنم. روی درس خواندم حساس بود. بدون این که به او چیزی بگویم؛ با یک کلکی برای خودم رضایت نامه جور کردم. صبح به قصد مدرسه از خانه خارج شدم و راهم را به طرف پایگاه کج کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
🍂 یادش بخیر.... دوران نوجوانی ما ◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸 با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم. همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق. گاهی بین اون همه جوون، چشم‌مون به رزمنده پا به سنی می‌خورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم. الان وقتی چشم‌ تو چشم خودمون تو آیینه می‌شیم، بادی به غبغب می‌ندازیم و به خودمون می‌گیم ، "بابا ۶۰ سال هم سن‌یه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨‍🦳 تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بنده‌های خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سن‌شون نبود. ولی ما پیرمرد می‌دیدیمشون.🙈 واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...! و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران یاران و انصارت عازم به میدانند صاحب زمان مهدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح است و هوای دلِ من مثلِ بهار است پلکی بِزن و صبح بخیر غزلم باش . . . @mostagansahadat
دل من تنگ همین یک لبخنـد و تــو در خنده مستانه خود می گذری ... نوش جانت امّـا ، گاه گاهـی به دل خسته ما هم‌ نظــری ... 🌷شهیدان برادر برادر @mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید محمد حسن طاهری در سال 1326 در روستای ساروق اراک متولد شد.از علاقمندان به ائمه اطهار (ع) و روحانیت بود .در سال 1354 به استخدام شرکت هپکو درآمد در زمان طاغوت رفتار و فعالیتهای مذهبی و سیاسی او در بین دوستان و همکاران خود مشهور بود. پس از پیروزی انقلاب مدتها با کمیته انقلاب اسلامی همکاری شبانه روزی داشت و دو بار به کردستان برای سرکوبی منافقین و ضد انقلاب اعزام شدبا شروع جنگ تحمیلی از اولین گروه داوطلب اعزام به جبهه بودو سرانجام در مورخه 59/7/22 در مقابله با عراقیهای متجاوز در پشت کارخانه نورد اهواز داخل جنگلها به فیض شهادت نائل آمد . زندگینامه شهید محمد حسن طاهری شهید محمد حسن طاهری در سال 1326 در روستای ساروق اراک متولد شد و در سن سه سالگی مادرش را از دست داد و به سرپرستی پدر تربیت شد او در خانواده بسیار مذهبی و پایبند به اسلام پرورش یافت در سن 7 سالگی قدم به سنگر مدرسه گذاشت و تا کلاس ششم ابتدایی به درس ادامه داد، با توجه به مشکلات زندگی و عدم امکانات تحصیل جهت کار به تهران رفت حدود 9 سال در تهران به خشکشویی اشتغال داشت و در 19 سالگی به سربازی رفت در مدتی که تهران بود در مجالس و منابر شرکت می کرد و اکثراً در مهدیه تهران از منبر آقای کافی استفاده می نمود. از علاقمندان به ائمه اطهار (ع) و روحانیت بود .شهید طاهری پس از سربازی به روستای ساروق بازگشت و با دختر یکی از بستگان خود ازدواج نمود که ثمره این ازدواج دو پسر به نام های علی و مهدی طاهری می باشد. در سال 1354 به استخدام شرکت هپکو درآمد در زمان طاغوت رفتار و فعالیتهای مذهبی و سیاسی او در بین دوستان و همکاران خود مشهور بود در هیئتها و جلسات قرآن و عزاداری شرکت می نمود .او از عاشقان حضرت مهدی(عج)بود دائم زیر لب زمزمه یا مهدی می کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری زعیم عالیقدر اسلام حضرت امام خمینی(ره) شروع شد و در راهپیماییها از گروه انتظامی بود که نظم راهپیمایی را عهده دار می شد و نقش بسیار ارزنده ای در براندازی رژیم منحوس پهلوی داشت و در تکثیر و پخش نوارها و اعلامیه های حضرت امام از قم به اراک اقدام می کرد. پس از پیروزی انقلاب مدتها با کمیته انقلاب اسلامی همکاری شبانه روزی داشت و دو بار به کردستان برای سرکوبی منافقین و ضد انقلاب اعزام شد و سپس به کار و تولید در کارخانه ادامه داد .روزها در فعالیت تولید کوشش می کرد و شبها از دستاوردهای انقلاب در محل های شهر پاسداری و حراست می کرد او در درگیری با ضدانقلاب چه در محل کار و چه در سطح شهر فعالیت چشمگیری داشت .در محیط کار بسیار فعال و خوش برخورد بود شهید طاهری از مداحان اهلبیت بود و در تشکیل انجمن اسلامی کارخانه نقش اساسی داشت و انجمن اسلامی را در منزل خود تشکیل داد . با شروع جنگ تحمیلی از اولین گروه داوطلب اعزام به جبهه بود در تاریخ 1359/7/10 عازم جبهه حق علیه کفر گردید در ایامی که در جبهه بود هرچند کوتاه مدت ولی توصیه به نماز جماعت و دعا و حفظ آیات قرآن می نمود و در این مدت بسیار جدی و دلسوز بود و سرانجام در مورخه 59/7/22 در مقابله با عراقیهای متجاوز در پشت کارخانه نورد اهواز داخل جنگلها به فیض شهادت نائل آمد . روحش شاد و یادش گرامی باد. @mostagansahadat
آموزشی ها رو برده بود روی یه ساختمان بلند، گفته بود: بپرید پایین! اول خودش پریده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقیه هم نپریده بودند. آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یه گوشه و گفتم: اینا رو بهت ندادیم که بکشی، دادیم آموزش بدی! خیلی جدی گفت: جبهه آدم جسور می خواد. اگه توی آموزش بمونه؛ توی عملیات کم می آره. شما بسپارشون به من. دفعه بعد که آمدم سر کشی، دیدم با همه شون رفیق شده. اونا هم دارن سبقت می گیرند. برای پریدن.   سرداررشید و شجاع شهید علی چیتسازیان🌹 @mostagansahadat
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده. خاک و گل ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم … روی عقیق نوشته بود : “به یاد شهدای گمنام” @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قدم زدی میدون مینو که من هر جا قدم می‌زارم امنه چجوری خاکتو دیوار بستی که حتی خونه بی دیوارم امنه خواننده: حمید عسکری شهید حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat