🇮🇷🌺 هفته بسیج بر بسیجیان همیشه بیدار مبارکباد
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂 لبخند در جنگ!
از بالا بودن روحیه حکایت داشت
حکایتی که رمز پیروزی ما شد ...
📸 آبان ۱۳۵۹ - آبادان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
آن شب که جا خوش کرد در پیشانی تو
بخت بلند تیر ها یادم نرفته
باید بسازم رعد ، باران ، عشق ، طوفان
از برکه ی خون شما یادم نرفته
شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
شهید عبدالخالق پریشانی 6 اردیبهشتماه 1345 دیده به جهان گشود. وی در حالی که فقط 16 سال سن داشت به عنوان بسیجی در جبهههای حق علیه باطل حضور یافت و سرانجام سال 61 در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در فکه به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از 11 سال تفحص و به خاک سپرده شد.
شهید حیدر پریشانی متولد 13 اردیبهشت 1349، در سن 16 سالگی با عضویت بسیج در جبهه حضور یافت و 27 دیماه 1365 در عملیات کربلای 5، منطقه شلمچه، بر اثر اصابت ترکش پای چپ خود را از دست داد و از ناحیه پای راست و دو چشم نیز دچار مجروحیت شد. این جانباز معزز 70 درصد پس از 26 سال تحمل درد و رنج سرانجام 15 تیر سال 91 به همرزمان شهیدش پیوست.
شادی روحشان صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
دانشجوی مقطع کارشناسی رشته جامعه شناسی
تاریخ و محل تولد: اول فروردین ۱۳۳۸، قم
تاریخ و محل شهادت: ۲۰ بهمن ۱۳۶۱، فکه
مزار: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم
شهید ابوالفضل بی تا فرزند غلام در سال ۱۳۳۸ در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ ۲۰/۱۱/۶۱ در هنگام پیشروی به سوی مزدوران بعثی در آزادسازی میهن اسلامیمان در فکه به شهادت رسید.
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂 دلم
پاییز ،
صدای باران،
بوی نارنگی
و نشستن کنارِ شما
میخواهد...!
📸 از راست شهیدان :
غلامحسین قاضی میرسعید ، فرهاد
جهاندیده ، قاسم نساج و حسین قلینژاد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#رزمندگان_گردان_عمار
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 اگر این جنگ ۲۰سال هم طول بکشد
ما همچنان ایستاده ایم...
"امامخمینی"
📸 تصویری کمیاب از حضور بانوان در حمایت از دفاع مقدس،
اوایل دهه ۱۳۶۰ - تبریز
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 نماینده دزفول بودم.
توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم"
او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم."
کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپیجی، هزار دست لباس و کلاه نظامی.
دقیقاً نمیدانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد.
▪︎
با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول.
انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد.
🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 بهانه گیری
به نقل از همسر شهد حسن عليمردان
┄═❁❁═┄
دختر کوچکم خیلى بهانهگیرى میکرد. هر چه کردم آرام نمیشد.
خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن
بودم. دخترم گریه میکرد و میگفت: «برویم حرم. بابا آمده حرم.»
چارهاى نداشتم، او را برداشتم و به حرم رفتم.
سه روزى میشد که به خاطر بهانهگیرى دخترم وضع ما همینطور بود.
بعدازظهر روز سوم یکى از اقوام به خانه.مان آمد و گفت:
«علیمردانى زخمى شده.»
دیگر مطمئن بودم که حسن شهید شده.
بعدها متوجه شدم همزمان با بهانهگیرى دخترم پیکر شهید را به مشهد منتقل کردهاند
و ما بیخبر بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچههایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. میگفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.»
لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان میزدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان میریختیم و برای سحری نگه میداشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچههایی میدادیم که روزه نمیگرفتند.
اوایل سراین قضیه تنبیه مان میکردند و اگر میدانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان میدادند و مجبورمان میکردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا میکردند جلوی چشم مان آنها را خالی میکردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره میکردند و میگفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!»
جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزههای شان را می خوردند و ما
در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بیروزه باشیم.
چیزی که آن روزها امیدوارمان میکرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت میشد.
بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت میخواند و بقیه گوش میدادند. به فکرمان رسید همین سورههای حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت میکشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع میکردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف میکردیم و به هم میدوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده میشد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت.
یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که میتوانست حال روحیمان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر میکرد.
سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها میبردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار میدادند. تنظیم آن دست خودشان بود.
در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل میشد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش میکردند.
استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامههایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون مینشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی میشدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و
برنامه هایش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامههای تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شبهای استثنایی بود که پنکه ها را
روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت میکرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل میرسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن میکردند. سقف و دیوارها نم میکرد و به قدری عرق میکردیم که لباسهایمان خیس میشد و میچسبید به تن مان. صبح مگسها و شبها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان میگرفت و کلافه مان میکرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ میخورد و عوض میشود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشمهایت را خسته میکند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی.
حرکت پره ها را نگاه میکردم و توی دلم آرزو میکردم کاش عقربه ساعتهای اسارت هم به همین تندی میچرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا
دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت میزد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست غلطی بزند.
نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلیها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیتشان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شبها کمتر میخوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر
نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن میشدم و مشتاقانه میخواندمش.
تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد میگرفتم و شبها تمرین میکردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر میشدم تا نوبتم برسد.
بعدها که دیدم همه نصف شبی میخوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شبها بیدارم بمانم.
لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپیام مدام داشت تنش را میخاراند و سمت راستیام توی خواب حرف میزد و هذیان میگفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتنهایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک میزد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش.
از وسط پیشانی تا روی گونههایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟»
دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا میگفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.»
آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگهای درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد
- ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه.
خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر
نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوختهای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جکها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض میکرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها میکرد و بلند میگفت: «بچه ها ! میدونید الان چی میچسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را میلیسید و میگفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقیها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و میگفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.»
او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک میخورد.
تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟»
خنده ی تلخی کرد.
- خیلی!
آهی کشید.
- نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین میکنم قلم پامو مثل دستم میشکنن تا نتونم راه برم.
حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی.
قرآن را به دستش دادم.
- به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشمهایم گرم میشد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیدن شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!»
آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم.
هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب میشدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای میشد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی.
افسر ماسک را از روی بینیاش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار میکرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟
ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان میکردند و جواب میخواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه میکرد.
قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی میگفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟»
دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد.
لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه.
سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم میریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف.
موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه میدانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک میزدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند میشد که دل آدم را ریش میکرد. اگر همان طور او را کتک میزدند تمام دندههایش میشکست.
باران بهاری مثل سیل میبارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی میکرد و عراقیها را فحش میداد. میگفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس میکشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...
#قهرمانان_وطن🇮🇷
#دفاع_مقدس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
حاشا که بسیجی
میدان را خالی کند ...
#بسیجیان_روحالله
#دفاع_مقدس
#صبحتون_شهدایی
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی واقعی از جنگ (ایران - عراق) که توسط فیلمبردار ارتش تصویر برداری شده است دقت کنید تانک دشمن تا روی خاکریز آمده است اما هیچ کدام از نیروها فرار نمیکنند!
مردم ایران را با هیچ جای دنیا مقایسه نکنید
┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
آسودہ خوابیدن ما
مرهون سر روی بالشِ خاک
نهادن آنهاست..... نه؟
#مردان_بی_ادعا
┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
میدانم
از اینجا که من نشستهام
تا آنجا که تو ایستادهای،
فاصلهاش زیاد است اما
اگر دستم را بگیری،
هیچ فاصلهای بین من و تو نخواهد ماند
فرماندهی جبهه ی قلب من💔
#دلتنگتیمحاجے🖤
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
شهید مدافع حرمی که پرایدشو فروخت تابرای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه بره.
شهید حسین محرابی نه بخاطر پول که بخاطر حفظ حریم آلالله فدایی زینب(س) شد...
┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
توجه توجه
سلام دوستان عزیز
با توجه به اینکه کانال ما ضدصهیونیستی می باشد افراد معاند سعی بر تعطیلی فعالیت کانال و قطع ارتباط با شما عزیزان را دارند لذا به اطلاع می رساند که اگر به هر دلیل ارتباط ما با شما عزیزان قطع شد و فعالیتی نداشتیم وارد کانال زیر در روبیکا شوید و فعالیت کانال را در آنجا دنبال کنید.
با تشکر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در پیام رسان روبیکا
👇👇👇👇👇👇👇
https://rubika.ir/joinc/CHCAGHBA0PRRWPOISWWHWHEXTUNVMUBB
1_13438279998.mp3
12.19M
┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج