🍂 مگیل / ۲۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از قرار معلوم کمکهای نقدی من به ساختمان مسجد روستا حسابی به کردها چسبیده بود. آنها یک نامه هم زیر تنگ پالان مگیل جاسازی کردند. نامه ای که نمیدانم مضمونش چه بود ،اما نباید به دست عراقیها می افتاد. از همین جا میشد حدس زد که چه نامه ای باید باشد.
روستاییها یک پالان هم به من قرض داده بودند؛ پالانی که حالا روی دوش مگیل بود و باید قدرش را میدانست، با کلی خوردنی و تنقلات برای بین راهمان. به محض اینکه پایمان را از ده بیرون گذاشتیم دوباره هوا در هم شد و باد و بوران وزیدن گرفت. رو به مگیل کردم و گفتم قدمت نحس است. بیا تا آمدی، هوا هم برفی شد. اصلا تو کدام گوری بودی؟! دو نفری که همراه من بودند، از هم جدا نمیشدند؛ حتی برای لحظه ای حدس من این بود که با هم مشغول گپ و گفت هستند؛ آن هم به زبان شیرین کردی راجع به من حرف میزنند، راجع به ده و هر چیز دیگری که ممکن است سر راهشان سبز شود. مگیل آرام بود، مثل گاوی که تا خرخره خورده باشد.
- پس آن همه بی قراری برای گرسنگی بود؟! او را قشو کرده بودند و معلوم بود که این دو هفته جای گرم و نرمی هم داشته. زخمهایش خوب شده بود و لب و لوچهاش مثل گذشته آویزان نبود و این را میرساند که از ادامه زندگی اش راضی است. خرمهره های رمضان هم هنوز به گردنش بود. از آنجا که نمیتوانستم با دو نفر همراهم اختلاط کنم با مگیل هم صحبت شدم؛ چراکه او نمیتوانست جواب حرفهای مرا بدهد، از این رو احتیاجی به گوش نداشتم و این برای من بهتر بود.
- خوب نگفتی کجا بردنت؟ طویله گرم و نرم خوش گذشت؟
کردها آدمهای مهمان نوازی هستند. البته برای تو که فرقی نمیکند چون بویی از معرفت نبردی. این بندگان خدا باید شانس آورده باشند و تو با لگد نزده باشی توی دیوار طویله شان و یا موقع قشو، سر و گردنشان را گاز نگرفته باشی.
حرفهای ما همین طور ادامه داشت تا اینکه ناگهان در اطرافم لرزشی را احساس کردم. درست مثل اینکه ما را به تیر و خمپاره بسته باشند.
باز شروع شد. روز از نو، روزی از نو، اما این بار انگار همه چیز مصنوعی بود و آن همه سروصدا هیچ تلفاتی دربر نداشت. فقط باعث شد که من از روی مگیل پایین بیایم. همراهان به من سقولمه زدند
که دستهایم را بالا بیاورم.
ای داد بیداد، مثل اینکه این بار اسیر شدیم و رفت پی کارش.
فکر میکردم به دست گشتیهای عراق افتاده ایم بعد از چند دقیقه که اوضاع و احوال مرا بررسی کردند و لابد کلی سوال پرسیدند و من جوابشان را ندادم بازرسی بدنی را شروع کردند. خوشبختانه دیگر حتی یک فشنگ هم همراهم نبود و مطمئنم با آن لباسهای کردی مرا هم اهل همین آبادیهای دوروبر فرض کرده بودند.
بعد از تفتیش مرا کنار یک سنگ نشاندند و من همان جا منتظر دستورات بعدی ماندم، اما از دستور بعدی خبری نبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت میشد که گشتیها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر میکردم همه باهم داریم انتظار میکشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو میکنم، اما اثری از هیچ کس نیست.
- آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب
من را با خودتان می بردید.
اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان میشدم. فقط در یک صورت آنها
مرا با خود میبردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند.
- بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها میشوم یا میافتم توی رودخانه یا میروم روی مین؟
و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم
- من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتشها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید!
برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم
- الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث.
اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمیرسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟!
شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو میکردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را میبردند من هم با آنها بودم. مگر کجا میبردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در میبستنش،
دیگر نمیدانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر میکنم هیچ کس نیست، مینشینم و شروع میکنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی میگرفت. هوس نماز خواندن میکنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم میکنم و از روی حدس و گمان رو به قبله میشوم و بعد نشسته اشک میریزم و قامت میبندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری میکنم.
- خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی میکند. گیر افتادم نمیدانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را میگیرم. خودت یک کاری بکن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می
🍂 مگیل / ۳۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمازم که تمام میشود به صخره ها تکیه میزنم و صورتم را به سمت آسمان میگیرم. خورشید از لابه لای ابرها میتابد و من میتوانم گرمایش را احساس کنم. در همان حالت خوابم میبرد. چرتی که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. آن قدر که شرایط قبول دعاهایم محیا شود احساس سبکی میکنم و حرارت خورشید را با تک تک سلولهای بدنم میبلعم. آفتاب پوستم را شل و صورتم را نوازش میکند. به وضوح گرمای آن را روی گونههایم، پیشانی و حتی زیر گردنم احساس میکنم و از این احساس لبخند روی لبم مینشیند. چه احساس خوبی اما، ناگهان در همان حال قطرات ریز آب که در هوا میجهند و مقصدی جز صورت من ندارند همۀ احساسم را به چندش تبدیل میکنند و باز در می یابم که این پفتره مگیل است؛ از همان پفتره هایی که آدم باید زیرش دوش بگیرد.
- خدایا چه زود دعای مرا زدی به کمرم؟ این هم راهنما بود که فرستادی؟! اما اینها حرف دلم نیست. با آستین صورتم را پاک میکنم و مگیل را در آغوش میکشم.
- ای پدرسوخته باز برگشتی تا من را به خاک سیاه بنشانی؟! چاره ای نیست، مثل اینکه تقدیر من و تو را با هم نوشته اند. تقدیر یک آدم ذی شعور با یک قاطر زبان نفهم. چه عدالتی! بهبه از این عدل و برابری.
اینها را میگویم و دندان قروچه میروم. میدانم که کلماتم کفرآمیز است. برای همین نرمی بین انگشتان شصت و سبابه را از زیرورو به نشانه استغفار، گاز میگیرم و توبه میکنم. نه به آن راز و نیاز عارفانه، نه به این دری وریهای بی ادبانه. ببین مگیل، همه اش تقصیر توست. بیچاره و آواره ام که کردی، حالا مانده که کافرم کنی! درمانده ای که دارد به عالم و آدم ناسزا میگوید. جان مادرت، من نمیدانم مادرت کی بوده، تو را به خدا این دفعه مثل آدم جاده را بگیر و برو. برو بلکه برسیم به نیروهای خودی. تو چرا حالیات نیست. بابا شاید این چشم و چال من با یک دارویی، عملی، چیزی خوب شود. تو این قدر لفتش میدهی که دیگر دارو درمان بی فایده شود!
من نمیدانم برای چی رمضان میگفت این قاطرها را ول کنی برمی گردند جای اولشان. پس چرا این برنمیگردد.
با مگیل اتمام حجت میکنم و از جا بلند میشوم. احساس میکنم لباسهای کردی به بدنم زار میزند. دست می اندازم زیر تنگ مگیل. هنوز نامهای که اهالی ده نوشته بودند سر جایش هست. یعنی این
نامه چه میتواند باشد؟ نامه عاشقانه! نمیدانم، هر چند هم آنها راجع بهش گفته
باشند.
من که چیزی نشنیدم. شاید نقشه راه باشد و شاید هم توضیحی در رابطه
با من نوشته اند. مثلا نوشته اند تو را به خدا دیگر نیروهای معلول را به جبهه نفرستید، این بنده خدا نه میبیند نه میشنود. دو نفر باید مواظب این باشند!
دیگر نمیدانند که من در جبهه این جوری شده ام. وقتی این افکار به مغزم خطور می کند با خود میگویم مثل اینکه غیر از چشم و گوش کله ام هم کار نمیکند. انگار پاک قاطی کردم. این دریوری ها که میگویم سرم را بالا میگیرم و دعا میکنم: «خدایا خودت یک کاری کن!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل را هی میکنم و به راه میافتیم. به نظرم می رسد که شلان شلان قدم بر می دارد. وقتی رفته رفته از گرمای هوا کاسته میشود، در می یابم که باید شب در کمین باشد. به راه رفتن مگیل بیشتر دقت میکنم.
- ای بیچاره! بالاخره یک بلایی سر خودت آوردی. صبر کن ببینم.
او را نگه میدارم و دست و پایش را بررسی میکنم. یکی از پاهایش از مچ
مثل کوکو باد کرده. فکر کنم از این به بعد باید تو سوار من شوی.
مگیل دمش را به سروصورتم میزند و همان طور لنگ لنگان به راه می افتد. دلم برایش میسوزد.
از توی خورجین کمی نان خشک بیرون می آورم و جلوی پوزه اش میگیرم. هنوز هم مثل سابق اشتهایش سر جایش است. برای آنکه بدانم لنگی پایش تا چه اندازه جدی است. میپرم و روی گردنش سوار میشوم. پالان تو حسابی گرم و نرم است. خوب اورکتی پوشیدی ها.. آمریکایی است؟ از کجا آوردی؟ مگیل همچنان به راهش ادامه میدهد. معلوم است که زیاد درد ندارد. همان طور که میرویم من هم آن بالا جا خوش میکنم.
- عیبی ندارد فوقش یک خورده دردش بیشتر میشود. اما عوضش یک رزمنده را سوار کردی، خدا خیرت بدهد، حالا که ما تو را به عنوان راهنما انتخاب کردیم. لااقل تو هم یک کمی به ما سواری بده. دیگر طوری نمیشود، بالاخره رئیس شدن این چیزها را هم دارد. همیشه همین طور بوده. هر کی میخواهد رئیس بماند باید باج بدهد؛ آن هم به رئیس بالاتر. به قول ژپکتو: «همیشه عنکبوت بزرگی هست که عنکبوتهای کوچکتر را میخورد.»
روی گردن مگیل غرق در حکایت و سخنرانی میشوم. حرفهایی که هیچ شنونده ای جز مگیل ندارد، اما همین مرا تسکین میدهد. مگیل میرود و میرود و من فکر میکنم گوش جانش با حرفهای من است.
- نمیدانم شما حیوانات هم این جوری هستید یا نه؟ اما ما آدمها که هروقت غذا کمتر بخوریم و یا اصلا نخوریم حال خوبی پیدا میکنیم. یعنی احساس میکنیم که یک چیزهایی به قلبمان الهام میشود. کاری ندارد، خوب تو هم چند روزی امتحان کن. کمتر علف بخور، یا اصلا یک روز نخور ببین چه حالی پیدا می کنی؟! من هم آن روز سوارت نمیشوم تا گرسنه نشوی . حالا خودت راهش را پیدا کن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم میگذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر میرود، به سروکله ام گیر میکنند. شستم خبردار میشود یا در جاده ای هستیم که دو طرفشدرخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم.
- قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم.
دستی به سروگوش مگیل میکشم و تا میخواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز میکند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را میکشد و با ترس بر زمین سم میکوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما میآیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان میرود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان میدوند. افسار مگیل را میکشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر میکنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را میگیرند و تکه پاره میکنند. هر طور است مگیل را مهار میکنم و خودم هم روی زمین مینشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس میکند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه میزنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم میریزد میفهمم. دستهایم را بالا میگیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس میکنند و پارس میکنند.
- مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی میگویم به بیراهه نزن این جوری میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 مگیل / ۳۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد ک
🍂 مگیل / ۳۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
[همینطور] با مگیل به حرف میزنم ولی به من گوش نمیدهد. مدام افسارش در دستم کشیده می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور میشوم رهایش کنم.
- بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پارهات می کنند.
در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس میکند و درست با آمدن اوست که سگها هم خاموش میشوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم میگیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس میکنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین میشوم.
- نزن نامرد، نزن، من نمیبینم نمیشنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن،
نمیدانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش میآیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس میکنم.
- این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی میخواهند دخلت را بیاورند.
کورمال کورمال، روی زمین دست میکشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم میکند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین میخورد یاد کاغذی میافتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس میکنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت میشوم.
فکر کنم جای من و مگیل را عوض کردهاند. مگیل باید توی این اتاق زندانی میشد. من را باید میبردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانیها و شاید هم اتاق اسرای مجروح.
یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل میکرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر.
- بهبه طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک
میدید چه جوری طویله دوبلکس میسازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شبها میرفت بالای کارتنها میخوابید. میگفت از این بالا میتوانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش
میگفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی میخورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدمهایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمیدانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف میکنم و با لحنی ملتمسانه میگویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟
یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را میگیرد و از من میخواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمیزند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش میگذرد روی زبانش هم جاری میشود.
این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض میکنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکیشان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضیها را باید
مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند.
این را میگویم و ساکت میشوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو میزند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمیکند زبان آدم
بیشتر می جنبد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را میگیرد و با انگشت سبابهاش روی لبها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم
- دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه میبینم و نه میشنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی!
سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور میشود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک میشود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفتهاند. میزنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست.
- خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمیدهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد.
سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، میزند به شانه هایم و از خنده
ریسه می رود.
واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها میترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی میکردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد.
گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمیدانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل میگرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک میکرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دستهمان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب میکرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان میداد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ میخنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف میکردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر میگفت که به ترک روی دیوار هم میخندند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در ساول یا همان طویله دوبلکس، که شاید بهترین اتاق باغ به حساب آمد، آدمهای دیگری هم بودند که حضورشان با توجه به شرایط چشم و گوش من پررنگ نبود. یکیشان خلبان عراقی بود که کردها او را برای معاوضه نگه داشته بودند. سامی میگفت همهاش عکس خانواده اش را نگاه می کند و آبغوره میگیرد. یکی دیگر سرباز فراری ژاندارمری بود، نزدیکیهای بیرجند خدمت میکرده، اما چه جوری سر از اینجا درآورده خدا میداند. یک سرکار استوار داشتیم که ماشاءالله گوله نمک بود. بچه تبریز بود و سالها در ارتش خدمت کرده بود. او به دلیل اختلافات خانوادگی خودش را به کردستان منتقل میکند. از آنجا که هر روز یکی از اعضای خانواده خودش یا زنش، که البته دختر عمویش میشود به مقرشان می آمدند و دادگاه و دادگاه کشی داشتند کردهای پ.ک.ک فکر کرده بودند که از شدت علاقه است که هر روز به او سر میزنند و او را هم گرفته بودند تا شاید بتوانند مثل ما پولی از خانوادهاش تلکه کنند. وقتی این چیزها را دانستم، فهمیدم که ما چند نفر برای چه اینجا هستیم، دلم آرام شد؛ چراکه هنوز به دست عراقیها نیفتاده بودیم. اگرچه زندانی به حساب می آمدیم اما جزء اسرا حساب نمی شدیم. شبها تا دیروقت با سامی بیدار میماندیم و از هر دری حرف میزدیم. نگهبان کردها هم بعضی وقتها هم پیاله ما میشد. سامی که حالا حرفش خیلی برش داشت تقاضای یک دست استکان و نعلبکی و کتری و قوری داده تا بتوانیم خودمان گوشۀ طویله چای درست کنیم و کنار آتش دم بیاوریم. همانجا بود که صحبتمان تا نزدیک صبح گل میانداخت. گروهبان تبریزی هم گهگاه مهمان ما میشد. اما با بقیه سر اینکه میخواهند بخوابند و ما مدام حرف میزدیم دعوایمان میشد. البته درحد بگومگو؛ بخصوص من که نمیشنیدم و معمولا بلند بلند صحبت میکردم. خلبان عراقی از این وضع خیلی شاکی بود؛ چراکه سحرخیز بود و شبها هم زود میخوابید.
یک شب سامی به او گفت میدانم برای چی مثل مرغ وقت غروب میخزی زیر پتو. برای اینکه سالها توی ارتش عراق کارت همین بوده، حالا عادت کرده ای. گروهبان که از ما بزرگتر و دنیادیده تر بود گفت: «نه بالام جان، اولاً این آقای خلبانه، مرغ نیست و خروس است. دوماً این قدر خانواده دوست است که زود میخوابد، مگر خواب مرغ و جوجه هایش را ببیند.» گروهبان وقتی این حرفها را با لهجه شیرین ترکی می آمیخت. و تعریف میکرد بقیه که میشنیدند از خنده روده بر میشدند. خلبان عراقی دید که ما در حال مسخره کردن او هستیم با گروهبان گلاویز شد و خلاصه یک بادمجان بزرگ پای چشم گروهبان بیچاره کاشت. این وضعیت اوضاع را پیچیده کرد. من هم مانده بودم که چرا آنها اولش گفتند و خندیدند و بعد کار به دعوا کشید. وقتی
سامی قضیه را برایم تشریح کرد من هم از خنده روی زمین افتادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند شب گذشت و گروهبان و خلبان عراقی با هم قهر بودند. اما بالاخره ما توانستیم این دو را باهم آشتی بدهیم. گروهبان البته حرفش را پس نگرفت و گفت من حرف بدی نزدم. این خلبان عراقی متوجه منظور من و نشده حرفهای مرا وارونه فهمیده. اما آشتی خلبان فقط به خاطر اصرار ما نبود، او داشت در افکار و عقیده اش تجدید نظر میکرد. یک شب پای آتش همه چیز را برای ما تعریف کرد. او می گفت صدام توی کله ما کرده بود که شما ایرانیها مجوس و آتش پرست هستید. قرآن و پیامبر اسلام را قبول ندارید و دشمن اعراب و مسلمین به حساب می آیید. اما وقتی با چشم خودم میبینم که زودتر از من بلند میشوید و وضو میگیرید و نماز میخوانید، غیبت کسی را نمیکنید، دروغ نمیگویید و قرآن میخوانید و کلی حدیث و روایت از حفظ دارید، تازه فهمیدم که صدام علیه العنه چه کلاهی بر سرمان گذاشته. این اول راه خلبان بود. شبهای بعد، کلی پول خرجمان کرد و فرستاد تا برایمان میوه و شیرینی محلی بخرند. سامی که عاشق دیوان حافظ بود و همیشه یک جلد از آن را همراهش داشت اشعار این شاعر بزرگ ایرانی را برای خلبان میخواند و ترجمه و تفسیر میکرد. شبهای بعد او را دیده بود که گوشه زندان برای خودش نماز شب میخواند و الا یا ایها الساقی را زمزمه میکند.
کمکهای پدر سامی همچنان میرسید و کردها هر روز بیشتر و بیشتر ما را تحویل میگرفتند. برادر بزرگتر سامی برای رساندن کمکها و پول به کردهای پ.ک.ک آمده بود و در ترکیه مستقر شده بود. این را از نامه هایی فهمیدیم که لابه لای گز اصفهان و سوهان قم پنهان کرده و برایمان فرستاده بود. حتی نشانی و شماره هتل محل اقامتش را هم نوشته بود. کردها هم که گویا لقمه چرب و نرمی به دست آورده بودند حالا حالاها قصد تحویل دادن او را نداشتند. چند بار از ما فیلم و عکس تهیه کردند و برای پدر سامی فرستادند و از طرفی هم با پولهای پدر سامی، روز به روز اوضاع ما بهتر میشد. آن قدر که در طویله تختهای سربازی با پتوهای نو و یک میز غذاخوری کار گذاشتند و حتی برای سرگرمیمان تلویزیون هم آوردند.
بودن یا نبودن تلویزیون برای من فرقی نداشت اما بین استوار و بقیه همیشه سر اینکه اخبار تلویزیون بغداد را ببینند و یا به رقص و آواز شبکه های ترک نگاه کنند دعوا بود. سامی در این بین ترجیح میداد کنار من بنشیند و با هم اختلاط کنیم. حتی یک بار هم به حرف آمد و گفت ای کاش از کردها نمیخواستم که برایمان تلویزیون بیاورند این سرکار استوار هم که انگار شو ندیده است. گویا استوار حرفهای سامی را شنیده بود و به او براق شده بود که «برو بابا ما که عروسک کوکی تو نیستیم. خودت میگویی برایمان تلویزیون بیاورند، خودت هم بگویی کدام شبکه را نگاه کنیم. دوره ارباب و رعیتی ور افتاده، ما انقلاب کردیم که این چیزها نباشد. حالا تو یکی توی این جمع از همه پولدارتری قرار نیست که حرفت را به ما تحمیل کنی. اینها را بعداً سامی برایم تعریف کرد و کلی به حرفهای استوار خندیدیم. اما
من آن شب پادرمیانی کردم و منبر جانانه ای را ترتیب دادم.
- برادرها در شان شما نیست که سر این شبکه و آن شبکه دعوا کنید.
این جعبه جادو همه حرفها و تصاویری که نشان میدهد پوچ است؛ درست مثل برنامه سازانش فکر میکنید حالا اگر اخبار تلویزیون بغداد را نگاه کردید، حرف های راست حسینی شنیده اید؟ برعکسش اگر چهار تا خواننده ترک آمدند و قر دادند لذتتان تکمیل شده؟
بعداً سامی برایم تعریف کرد که استوار از این حرف من بُر گرفته بود و به نفع خودش شبکه رقص و آواز را آورده بود. توجیه او هم این بود که من با این شبکه ها موافقم. به او گفتم: «مرد حسابی، ما آن موقع که چشم داشتیم این چیزها را نگاه نمیکردیم حالا که کار از کار گذشته دیگر چرا خودمان را بدنام کنیم. حکایت آش نخورده و دهان سوخته است.»
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 مگیل / ۳۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چند شب گذشت و گروهبان و خلبان ع
🍂 مگیل / ۳۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر شبکه تلویزیون، با سامی خلوت کردیم. سامی که بعد از آمدن دکتر در جریان کامل مجروحیت من قرار گرفته بود، میگفت باید تو را به ترکیه بفرستیم. ظاهراً سامی با کردها صحبت کرده بود و آنها هم برای عمل کردن چشمهای من رضایت داده بودند. قرار شده بود پول این کار را هم سامی بدهد. به او گفتم مرد حسابی معلوم است چکار میخواهی بکنی؟ عمل جراحی، آن هم در ترکیه مگر پولش یک ذره دو ذره است. اما سامی اصرار داشت که من فکر این چیزها را نکنم میگفت بیشتر از یک میلیون خرج برنمی دارد این پول را پدر من میفرستد. اما به کردها گفته ام که پدر تو پول را تهیه کرده اینجوری نظرشان هم مساعدتر میشود؛ چراکه مطمئن میشوند پدر تو هم قصد دارد تا نظرشان را جلب کند. به هر حال خواسته یا ناخواسته من هم از دید کردها یک بچه مایه دار بی درد و عار شده بودم. آنها من و سامی را به یک اندازه تحویل میگرفتند و البته به خاطر پول پدرهایمان. هر چه میخواستیم مهیا میکردند. بیخود نیست که میگویند: "آدم پولدار پولش مال خودش است احترامش از دیگران." این وضع باعث شده بود تا بچه های دیگر به ما حسادت کنند؛ بخصوص استوار که این چیزها خیلی برایش ارزش داشت. چند روز بعد که رئیس کردها سفر ما به آنکارا را پذیرفته بود، حتی اتاق ما را هم سوا کرد. حالا ما از نظر آنها آدمهای با ارزشی بودیم که نباید یک مو از سرمان کم میشد. برای سفر لباسهای رسمی تدارک دیده بودند و یک محافظ که همه جا با ما بود. لباسها عبارت بود از یک دست کت و شلوار، بارانی بلند و کروات. اولش با کروات مخالف بودم اما با توضیحات سامی راضی شدم. سامی، که خودش از اشراف زاده ها بود و قبلا کروات میبست، زحمت بستن کروات مرا کشید. به او گفتم جای حاج صفر خالی تا با دیدن این کرواتها شعار مرگ بر لیبرال سر بدهد.
سامی که حالا حاج صفر و علی گازئیل و بقیه بچه های گروهان ما را واضحتر از خود من میشناخت با من تکرار کرد که "کروات ور افتاد به گردن خر افتاد" گفتم: اگر مردم ترکیه فارسی میدانستند و حرف هایمان حالی شان می شد یک فصل کتک میخوردیم. با محافظ توی باغ قدم میزدیم و آماده رفتن بودیم که احساس کردم کسی از پشت خودش را به پروپایم میمالد. این بار بیدرنگ شناختمش. مگیل بود. بازهم درحال نشخوار. سامی از دیدن مگیل تعجب کرد. وقتی برایش تعریف کردم که در اصل به خاطر اوست که من اینجا هستم مگیل را در آغوش کشید و ناز کرد. اون هم معطش نکرد کروات سامی را تا ته در دهانش برد و با یک گاز جانانه مثل سیم چین آن را قطع کرد. سامی که برایش غیر منتظره بوده از خنده روده بر شد. این حیوان همین طوری است. فقط بلد است گند بزند. اما با او که باشی حسابی شانس می آوری.
وقتی این را گفتم سامی به فکر آورد که باید مقداری از راه را با قاطر میرفتیم. به او گفتم یا این کت و شلوار و کروات سوار خر شدن خیلی چیز عجیبی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها برای نصف شدن کروات سامی حسابی به زحمت افتادند، چراکه مجبور شدند به شهر بروند و یک کروات دیگر برای او بخرند. روز بعد به اتفاق دو محافظ که قرار بود یکی از آنها فقط تا مرز با ما باشد، یک کیف پر از پول و چند قاطر که مگیل هم جزئشان بود، به طرف مرز ترکیه به راه افتادیم. ظاهرا کردها مرزبانان را خریده بودند و این لباسهای رسمی در واقع برای گشتی های احتمالی بود که با پول راضی نمی شدند. تا ظهر پیاده و سواره مرز را رد کردیم و رفته رفته به شهرهای ترکیه نزدیک شدیم. مگیل و بقیه قاطرها با یک محافظ از نیمه راه برگشتند و من و سامی با یک محافظ راهی آنکارا شدیم. وقتی سوار ماشین شدم آن قدر خسته بودم که خوابم برد و زمانی از خواب بیدار شدم که مقابل هتل ایزگل در آنکارا بودیم. چه مسافرت بی دردسری! بیخود نیست هرکس میخواهد از ایران برود، اول به ترکیه می آید.
قرار بود شب را در هتل استراحت کنیم و صبح اول وقت برای مداوا راهی بیمارستان شویم. وقتی از هتل دار نشانی نمازخانه را پرسیدم سامی زیر بغلم را گرفت و مرا به اتاق برد. ظاهرا آنجا باید نمازت را در اتاق خودت میخواندی بعدها به این اشتباه خیلی خندیدم. در اتاق اما اوضاع زیاد هم بر وفق مراد نبود. شام را با غذاهای دریایی سر کردیم و چند نوشیدنی حلال اما محافظی که قرار بود چشم از ما برندارد، آن قدر عرق خورد که مست افتاد روی تخت و تا صبح خُرویف کرد. یکی دو بار هم حالش بد شد و بالا آورد. به سامی گفتم: «چیز به این بدی چه اصراری به خوردنش دارند. چه نوشیدنی احمقانه ای، چه دور باطلی، هی بخوری و هی بالا بیاوری که چه شود» سامی مدام حسرت میخورد و دست روی دست میزد. حیف که فردا به دکتر این گروه پ.ک.ک احتیاج داریم؛ وگرنه الان بهترین موقع برای فرار بود.
اما انگار کردها همه چیز را از قبل پیشبینی کرده بودند. دکتر بعد از معاینه چشم هایم تأکید داشت که باید حتماً تحت نظر باشم؛ و الا برای همیشه کور میشوم. فردای آن روز چشمهایم را پانسمان کردند و تقریبا خودم هم از آنها ناامید شدم. اما گوشها با یک عمل جراحی و چند قلم دارو شنوا شدند. بعد از شنیدن صدای سامی بود که فهمیدم چقدر داش مشدی صحبت می کند و به قول قدیمیها صدای دودخورده و کت و کلفتی دارد. با شنیدن صدای او، تصوراتم راجع به سامی حسابی به هم ریخت. این صدای کلفت به بچه پولدار نازپرورده ای که هرچه میخواسته برایش فراهم بوده شبیه نبود؛ صدایی دورگه و توپر. برای همین، بعد از شنیدن، چند بار از او پرسیدم "سامی خود تو هستی؟!"
آره فدای تو، خودم هستم. این صدای زیبا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اما ای کاش قبل از شنیدن می توانستم ببینمت
- فدای تو ان شاء الله میبینی
و این تکه کلامش بود: «فدای تو».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
🍂 مگیل / ۳۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ کردها برای نصف شدن کروات سامی حس
🍂 مگیل / ۴۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همان جا کنار تخت من، سامی دیوان حافظ کوچکش را دست گرفت و تفالی زد.
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد.
فدای تو.
ببین عجب فالی آمد. این از آن غزلهاست که حافظ خودش هم دلش نمی آید تمامش کند میدانی که همیشه آخرین بیت غزل تخلص شاعر است اما اینجا بعد از بیت تخلص یکی دو بیت دیگر هم ادامه داده.
به ناامیدی از این در نرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
- خدا را شکر حافظ شناس هم هستی.
- توی زندگی به هم ریخته من فقط شعر و شاعری است که من را تسکین می دهد. وقتی سامی از خودش و اوضاع خانوادگیاش میگفت تازه فهمیدم که ما دو تا چقدر زندگیمان شبیه به هم است. چیزی که ما دو تا را متمایز میکرد طبقه اجتماعی بود که البته او این حرف من را قبول نداشت.
سامی آن شب آن قدر درددل کرد تا به گریه افتاد و بعد با هم زیارت عاشورا خواندیم و گریه کردیم. چقدر هم چسبید سجده آخر زیارت، وقتی سامی سرش را روی مهر گذاشته بود، کورمال ، کورمال پارچ آب را برداشتم و همه را روی سرش خالی کردم. دیگر نفهمیدم چه شد. ناگهان به خود آمدم و احساس کردم روی هوا رها شده ام و بعد توی وان پر از آب حمام فرود آمدم.
- ای نامرد مدارکم خیس شد.
- مدارک تقلبی به درد هیچ کس نمیخورد. با آنها دیگر کاری نداریم. وقتی از حمام بیرون آمدم سامی آن قدر سرحال شده بود که حالا داشت با محافظ کرد شوخی میکرد. بیچاره مست لا یعقل روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید و سامی با یک تکه چوب کبریت داشت با سوراخ بینیاش ور میرفت. هر از گاهی سرش را می چرخاند تن خرناسش عوض میشد و به گمان اینکه پشه دارد توی بینیاش میرود دستش را بالا و پایین میبرد.
- تو هم دیواری کوتاهتر از دیوار این بیچاره پیدا نکردی؟
- برعکس است، به جای اینکه او مواظب ما باشد ما باید مراقبش باشیم تا یک وقت به خاطر زیاده روی سکته مکته نکند. ببین چه سبیلهای کت و کلفتی
هم دارد.
- آهای مواظب باش به سبیل.هایش دست نزنی. سبیل دیگر شوخی بردار نیست. کردها روی سبیلهایشان حساس اند؛ بخصوص اینها که گرایشات کمونیستی هم دارند.
- نه بابا، کمونیست چی است. آن یکی تو زندان، از افتخاراتش این بود که یک پولی از یک جایی بگیرند و مثل این بنده خدا خوش باشند.
سامی همین طور که با من حرف میزد ناگهان از جایش پرید و شروع به
دست زدن کرد.
فهمیدم فهمیدم موقع برگشت اگر همین همراهمان باشد یک نقشه خوب برایش دارم.
- چه نقشه ای؟ سامی سرمان را به باد میدهی. با این کارهایت.
- نه، فقط هر چی من میگویم خوب گوش کن. فردا نقشه مان را عملی می کنیم. شب توی هتل خیلی خوش گذشت. گوشهای من بعد از عمل و استفاده از داروهایی که دکتر داده بود انگار قدرت شنوایی بیشتری پیدا کرده بود. صداهای خیلی دور را هم میشنیدم؛ حتی صدای سیفون دستشویی اتاقهای کناری و راه رفتن مسئول نظافت توی راهروها را.
با سامی شام مفصلی خوردیم و کمی هم سربه سر محافظ کرد گذاشتیم. لابه لای حرف ها به سامی گفتم: «نقشه ات به ضرر این بنده خدا نشود!؟ آنها سرش را گوش تا گوش میبرند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂