🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت65
✅ فصل شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت66
✅ فصل شانزدهم
💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه میپرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرهی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقابها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت.
بچهها که گرسنه بودند، با ولع نان و تنماهی میخوردند.
💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانیها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و دربارهی عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. »
گفت: « میترسی؟! »
گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یکدفعه دلم برای حاجآقایم تنگ شد. »
💥 پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟! »
محکم جوابم را داد: « میجنگند. »
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. »
حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. »
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت: « چرا اینقدر ناراحتی؟! »
گفتم: « دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد. »
گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفهی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند. »
گفتم: « از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. »
گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. »
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « اینها بچههای من هستند. همهی فکرم پیش اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم برمیآید، برایشان انجام بدهم. »
💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چهطور نگهبانی میدهد و چهطور شب را به صبح میرساند. »
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی. »
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندهام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاجآقایت تنگ شده... . »
گفتم: « دلم برای حاجآقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ میشوم. »
💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس میشویها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقهی پایین بازی کنند.
💥 در طبقهی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید. بچهها از آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند. این تنها سرگرمی بچهها بود.
🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشکر مردم از شهید طهرانی مقدم، پدر موشکی ایران
#شهیدحسنطهرانیمقدم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#دوشنبه 27 فروردین ماه"
📌#روز_سیویکم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#حسین_غفارینژاد" 🌷🌷🌷
معرف: خانم معصومه دختر عموی شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع امنیت حسین غفاری نژاد🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نام پدر: محمد
تاریخ ولادت: 1366/11/3
محل ولادت: ارومیه
تاریخ شهادت: 1389/5/27
مصادف با هفتم رمضان
محل شهادت: زاهدان
مزار: مشهد_حرم امام رضا(ع)
صحن جمهوری, بهشت ثامن سه بلوک ۴۲۷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
❣🕊در آرزوی شهادت
آن روز حال و هوای دیگری داشت، همه وجودش را شهادت پر کرده بود، خیلی چیزها دیده بود که به بیان تصورش غیر ممکن بود. اما آموخته بود عاشورایی را که دیده بود، برای دیگران بیان کند. او می گفت: انسان ها را در قد و قامتشان نمی توان شناخت بلکه در کمال و نیتشان شناخته می شوند.
جبهه برایش تاریخ مصوری برای درک حقانیت امام حسین (ع) بود. محمد در جبهه ها پخته شد، زبانش ناطق و قدم هایش استوار شد تا محکم تر از همیشه به راهی که آمده بود، اعتقاد پیدا کند دیگر نمی شد از این پیوند ها دل برید. برای محمد دل کندن کار آسانی نبود، بارها و بارها هم رزمانش جلو دیدگانش شهید شدند و او خود را مجنون دریای عشق می دید. اما شهادت نصیبش نمی شد. غافل از اینکه در پس هر حادثه ای، حادثه دیگری نهفته است که مردان دفاع خود را فولادتر می کن. او در جبهه ها دیده بود که خیلی ها یک شبه این راه را پیمودند این درد جانکاه همیشه وجودش را چنگ می زد که چرا شهادت نصیب او نمی شود، شاید آن زمان نمی دانست عده ای باید باقی می ماندند که تداوم دهنده این انقلاب باشند.
آن شب ساعت ها به مرور گذشته پرداخت. هر چند یادآوری صحنه های جبهه برایش دردناک بود، اما جدا از آن مسایل، جبهه سرنوشت دیگری را برای او رقم زده بود و او در جبهه، نیمه گمشده را یافته بود، کسی که قرار بود مادر فرزندان آینده اش باشد.
زنی جسور، موقر، شجاع، که الگویی تحسین برانگیز برای دیگران بود. به یاد آورد که خیلی زود در همان جبهه با هم ازدواج کردند، چرا که به واسطه حضور دائمی هر دوی آنها در جبهه چاره ای جز این کار نداشتند.
بعد از گذشت سال ها صاحب 3 دختر شدند، تا اینکه نوبت به چهارمین و آخرین فرزندشان(حسین) رسید، کسی که در لوح محفوظ، سعادتی برایش حک شده بود که سال ها قبل آرزوی پدر و مادر رزمنده اش بود و آن ها به آن دست نیافته بودند.
آری حسین تنها پسر خانواده در جبهه متولد شد و در چنین فضایی رشد نمود تا فضائل اخلاقی اش به بهترین نحو ممکن شکل گیرد.
او اکنون جوانی رعنا و با وقار شده بود که با اخلاق و رفتارش همه را مجذوب خود می ساخت و در یافته بود که باید وفاداری خود را به پدر و مادرش ثابت کند، آن هم تک پسر خانواده ای که همه زندگی خود را وقف اسلام و انقلاب کرده بودند و این قضیه مسئولیت او را سنگین تر می کرد.
وقتی که فهمید می تواند بخواند و دوستانش بارها از صدای خوش او تعریف کردند و همه دورش حلقه زدند، او با صدای گرم و روضه های دلنشین آنها را مسافر کربلا کرد، به راستی که چه خوب می توانست صحنه های معنویت دینی را احیاء کند و آرزویی که در دل او و دیگر دوستانش موج می زد، آن روزها که پای بساط عزای امام حسین علیه السلام شنیده بود:
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
با وجود آنکه آرزوی کربلا بر دلش مانده بود ولی طوری از کربلا در روضه هایش حرف می زد که نوای گرمش شوری دیگر می آفرید و اشک ها روانه می شد و زمزمه های دلنشین او در فضا تکرار می شد.
کوچکتر که بود، آرزوهایش را یکباره به مادر انتقال داد، آرزوهایش در دنیا خلاصه نمی شد، چنانچه وقتی بعد از یک حادثه سخت در کودکی از مرگ حتمی نجات می یابد و امام رضا او را شفا می دهد با دست خط کودکانه خود می نویسد (الله، محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین و حسین غفاری نژاد (مجروحی که خوب شد).
آرزویش سرباز امام زمان (عج) شدن بود و برپایی نماز و عبادت، و این گمشده را در بسیج و سپاه می دید. گویی دنیا برایش تنگ شده بود و عمق نگاهش شهادت را می کاوید. رمز و راز ماندگاری را در احیاء ارزش های دینی می دید، او تفکر یار و غمخوارش را نیز به معرکه عاشقی کشاند و آرزوی بهشت را در دلش کاشت، دیگر خیالی نداشت همراه و همرازی داشت که او را تشویق به رفتن می کرد تا این دنیا برایش دردسر آفرین نباشد.
آری او رفت تا تاریخ وفاداری او در 89/5/27 به ثبت برسد. او دیگر خود در کربلا بود، کربلا را فهمیده بود و به عمق کرب و بلا رسیده بود و این راه را با خونش جاودانه کرد تا پدر و مادر رزمنده اش و همسر وفادارش پیام رسان خون او باشد. شهید غفاری نژاد چهار ماه بعد از ازدواجش آسمانی شد.
روح مردان خدا شاد راهشان پررهرو باد🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
🔷وصیت نامه شهید مدافع امنیت حسین غفاری نژاد:
🌷بسم رب الحسین
خدایا تو را شکر می کنم که که بارها از من نافرمانی دیده ای اما نه تنها مرا مورد عذاب خویش قرار نداده ای، بلکه فرصتی ارزانی داشتی تا باز به سوی تو آیم، مهربان خدا تو می دانی که بارها دست بر قلم برده ام، وصیت نامه نوشته ام اما این فراق به وصال تبدیل و تغییر نیافت. خدایا محبتی فرما تا این بار به سمت تو آیم.
🌷یا امام رئوف، یا علی بن موسی الرضا علیه السلام؛ بنده حقیر به این یقین دارم که هر چه دارم به واسطه محبت شما اهل بیت رسول الله است. پس مثل همیشه از شما مدد می گیرم و می خواهم که مرا با شهادت در راه خدا به سر منزل مقصود برسانید.
آقا جان؛ من به شوق وصال شما و نوشیدن شهد شهادت بود که به این منظقه از کشور آمدم، تا در حد توان خود از منافقین و دشمنان این حکومت اسلامی که یقیناً همان حکومت حضرت بقیة الله است انتقام مادر شما و اهل بیت را بگیرم. دعایی بفرمایید که در این مسیر اگر قدم کوچکی هم برداشته ام خداوند تعالی آن را قبول فرماید.
🌷مولای من؛ از شما می خواهم که سفارش بنده و پدر و مادر و همسر و تمام اقوام و همچنین همرزمانم را به مادرتان بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها بفرمایید.، تا از این صراط مستقیم خارج نشویم.
مادرم؛ من هرچه که دارم از شیری است که شما با وضو به بنده داده اید، این باعث شده است که از همان کودکی عطش عشق امام حسین علیه السلام در من بیداد می کند، هنوز از خاطرم بیرون نرفته است که مرا در سه یا چهار سالگی با خود به هیئت و دنبال دسته های سینه زنی می بردی تا لبیک گویم به آن فرموده امام حسین علیه السلام که فرمودند؛ «آیا کسی هست که مرا یاری کند؟»
🌷مادرجان؛ از شما و سه خواهر بزرگوارم می خواهم که مرا حلال کنید و برای این حقیر بی تابی نکنید و اگر اشکی از چشمان شما جاری گشت، فقط برای آن امام غریبم باشد نه برای نوکر آن امام.
پدر بزرگوارم؛ چه بگویم از آن محبتی که از دلت بر دلم لبریز کردی، که هر چه بگویم قصور کرده ام
پدر مهربانم از شما می خواهم که این بنده حقیر را همچون تمام صبح ها که به امام زمان (عج) می سپردید، باز هم از دعایتان فراموش نکنید و از شما می خواهم که باز هم به افشاگری بپردازید. دست از این خدمت نکشید، که امروز مقام معظم رهبری (روحی فداه) می فرماید: «أین عمّار؟!» پس عاجزانه از شما و تمامی همرزمانتان می خواهم که عمارگونه دست به بیان حقایق بزنید، آن دوستان دیروز و دشمنان امروز را رسوا بگردانید، قبل از آنکه قرآن را بر سر نیزه بزنند.
🌷همسرم؛ از تو بیش از همه صبر را می طلبم، از تو می خواهم که از این امر الهی ناراحت و غمگین نباشی، که این آرزوی من و تو بوده که با شهادت برویم، پس راضی باش به رضایت او و از تو می خواهم که این فراق را بزرگ ندانی، که والله این شهادت در برابر مصائب وارد شده بر اهل بیت مکرم اسلام ذره ای بیش نیست. خصوصا مصائب خانم زینب سلام الله علیها، که با آن سیل مشکلات و بی احترامی ها و غم از دست دادن برادر بزرگوارش وقتی از او پرسیدند که چه بر ایشان گذشته است؟ فرمودند «ما رأیتُ إلا جمیلاً».
از تو می خواهم مرا حلال بفرمایی و برای حقیر قطره ی اشکی از چشمانت جاری نشود و فقط برای غریبی اربابمان حسین علیه السلام گریه بفرمائید.
🌷از تمام اقوام و فامیل و دوستانم حلالیت می طلبم، از ایشان می خواهم که پیرو خط رهبری باشند، نگذارند که آسیبی به این انقلاب برسد؛ برای فرج مولایمان مهدی (عج) دعا بفرمایند.
🌷صحبتی هم دارم با مسئولان نظام؛ و تمام کسانی که در حفظ این انقلاب وظایفی را بر گردن گرفته اند. از شما برادران بزرگوار می خواهم، که از خط ولایت پیشی نگیرید که هرکه از علی علیه السلام جلوتر رفت از خوارج شد و هرکه از آن حضرت عقب ماند گمراه گشت، یادتان باشد ما هرچه داریم از جان فشانی شهدا داریم، پس یادشان را از خاطرتان نشوئید! که آنها شاهد اعمال ما هستند.
(وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)
گمان مبرید کسانیکه در راه خدا کشته می شوند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند.
🌷و آخرین حرف این برادر کوچک شما این است، که در حفظ و نگهداری این نظام بکوشید که به یقین می گویم: این نظام تأیید شده وجود مقدس حضرت بقیة الله (عج) است و این کشور شیعه خانه اوست؛ مبادا اجازه بدهید که دشمنان خدشه ای به بدنه این نظام وارد کنند. کسانی که به ولایت و امام اعتقاد ندارند بر جنازه من حاضر نشوند و در آخر اینکه سلام مرا هم به رهبر عزیزم آیت الله العظمی خامنه ای (روحی فداه) برسانید
❣یا حسین علیه السلام:
«گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را»
سایه مقام معظم رهبری مستدام باد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یادمان نرود آرامش و امنیتی که داریم را مدیون قطره قطره خون شهیدانیم
شادی روح بلندشان صلوات🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" حسین غفاری نژاد" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید حسین غفاری نژاد
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝