🌹رهبر انقلاب:
یکی از ابزارهای توسل به پروردگار، توجه به ارواح مطهــر شهیدان است.
👈یعنی اگر می خواهیـم توسل بجوییـم، تضـرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایسـتی از ارواح متعالی شهــدا استشفاع کنیم و آنهــا را شفیـع قرار بدهیم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥قدرت شهدا💥
🌹دایورت شماره حاج حسین یکتا به حاج حسین کاجی
✅حتما حتما ببینید و نشر دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🍃🌸🍃🌸
✅ دوستان شروع چله ی بعدی ان شاءالله از روز #چهارشنبه خواهد بود
🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این فیلم رو تا شهید نشدم پخش نکنید‼️
#شهید_مجید_سلمانیان
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی ،تغییر ده قضا را ....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_نهم💗
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم💕
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات
-خیلی قشنگه!
🍁نویسنده :بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#نویسنده_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_ام💗
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد و پیشانی پدرش را بوسید. حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید. عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سر پرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.
حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام رفیق نیمه راه
رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به فرمان امام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع شاهِ مزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:" اینبار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد: رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد : چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: سر این پرونده خیلی تحت فشارم...ببخشید... حسین هرجور شده باید برگردی سر کار!
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_یکم💗
(دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان)
نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه
حسین کلافه و عصبانی گفت: همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ...
همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: بفرما اینم خود دکتر
حسین دستی به کمرش زد و پرسید: چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟
دکتر اخمی کرد و پاسخ داد:
+برای اینکه نباید مرخص بشی
-من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم
+ این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره...
-دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه
+از زندگی خودتم مهم تره؟
-آره
+خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب...
-باشه دکتر هرچی میگی درسته خداحافظ
(چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه)
در باز شد و حسین وارد شد. عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده.
پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: دشمنای مملکت برای نابودی نظام اسلامی و اشغال ایران هر ده سال یه فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸ سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده...
بعد در حالی که از روی نقشه استان قم را نشان میداد، گفت: اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات اینبار طور دیگه ای اصل نظام رو نشونه گرفتن...
یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟!
عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: درسته ولی اینبار تقابل صرفا بین اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست.
امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن.♨️
مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: چطوری میخوان اینکارو بکنن؟
حسین سکوتش را شکست و گفت: با درگیر کردن آخوندای انگلیسی.
بعد از جلسه عباس حسین را کنار کشید و گفت:
+چرا نگفتی بیام دنبالت؟
-گیر کار کجاست؟
+چی؟
-اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده.
+مترجم...مترجم قابل اطمینان
-شاهدِ حاضر داریم؟
+نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو...
-مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟
+فرانسوی و آمریکایی
🍁نویسنده بانو سین کاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀جملات ماندگار شهدای مدافع حرم
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
به نقل از پیامبر خوبی ها :
ثَلاثَةٌ یشْفَعُونَ إِلَی اللَّهِ یوْمَ القِیامَةِ فَیشَفِّعُهُمْ: الْأنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ
سه گروه هستند که در روز قیامت، شفاعت می کنند و خدا هم شفاعت آنان را می پذیرد:
۱. پیامبران
۲. سپس عالمان
۳. و سپس شهیدان💕
بحارالانوار
ج ۱۰۰، ص ۱۲، روایت
✨✨✨
✅ان شاءالله با توسل بر شهدا و تبلیغ کانال متوسلین به شهدا که اهدافش زنده نگه داشتن یاد و خاطرات شهداست از شفاعتشان بهره مند شویم🌺💐
👇👇👇👇👇
🔻برخی پیام ها از جانب خداست
ولی از زبان دیگران برای تو ارسال میشود
راحت از آن عبور نکن...
➡️@motevasselin_be_shohada
✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✅دوستان شروع چله بعدی ان شاءالله از روز #چهارشنبه 10 مرداد ماه خواهد بود که به روایتی مصادف است با شهادت امام سجاد علیه السلام
💥لطفا اطلاع رسانی کنید
❣اسامی ۴۰ شهید والامقامی که در #دوره_بیستم مهمانشان خواهیم بود لیست شده
قبل از شروع چله، اسامی در کانال قرار داده خواهد شد
🌷🌷🌷🌷🌷
🌺🍃🕊🌺🍃🕊🌺
🔻سوال های پُر تکرار شما ⤵️
💢آیا برای شرکت در چله ی شهدا باید نام نویسی کنیم❓
جواب: خیر نیازی به نام نویسی نیست عزیزان..همینکه در کانال حضور داشته باشید و همراه ما تا پایان چله و ان شاءالله چله های بعد😊 باشید کفایت میکنه.
💢سوال: میتونیم نام شهید بفرستیم برای چله❓
جواب: همانطور که مشاهده فرمودید لیست شهدای چله تکمیل شده ، و از آنجایی که ما نام بیشتر از ۴۰ شهید عزیز را نمیتونیم وارد لیست کنیم، ان شاءالله برای چله بعد شهید مورد نظر خودتون را معرفی بفرمائید.
💢سوال : من امروز به کانال متوسلین به شهدا اضافه شدم، میتونم از امروز چله ی شهدا را شروع کنم❓
جواب : بله.. از امروز با ما همراه بشید بعد از اتمام چله ی کانال، شما به تعداد روزهایی که از چله عقب بودید به نیت شهدای اول لیست، زیارت عاشورا و صلوات را هدیه کنید تا چله ی شما کامل بشه
💢سوال : در مورد چله ی شهدا توضیح میدید❓
جواب: شب ها بعد از ساعت 24 مطالب مربوط به معرفی شهیدِ چله در کانال بارگذاری میشه مطالعه بفرمائید با شهید عزیز ارتباط روحی و معنوی پیدا کنید... و بعد ۱۰۰ صلوات و یک زیارت عاشورا به نیت شهید و چهارده معصوم ع هدیه کنید...
💢سوال: آیا باید هم صلوات و هم زیارت عاشورا را به شهید هدیه کنیم❓
جواب: اگر توفیق یار شد که هر دو باشه که در حد اعلاء عالی هست ولی اگر یکی ازین ها را هم انجام دهید کافیست.
✨شرکت در چله دعای عهد هم اختیاری هست اگر تمایل داشتید شرکت کنید
💢سوال: آیا قرائت زیارت عاشورا و ذکر صلوات زمان خاصی داره❓
جواب: خیر.. هر زمان در طول روز فرصت داشتید میتونید قرائت کنید( تا شب، قبل از ساعت ۲۴ زمان هست)
💢سوال: آیا قرائت دعای عهد حتما صبح باید باشه یا زمان دیگه ای هم میشه❓
جواب: بهترین زمان برای قرائت دعای عهد اول صبح بعد از نماز هست
اما در طول روز هر وقت زمان و فرصت داشتید می تونید قرائت کنید
💢سوال: آیا لعن و سلام زیارت عاشورا را یک بار بگیم کافیه❓
جواب: بله یکبار کافیه ..اما بودند دوستانی که چهل روز زیارت را به صورت کامل با صد لعن و صد سلام قرائت کردند
💢من دیروز فراموش کردم زیارت عاشورا بخونم آیا امروز میتونم دوبار قرائت کنم؟
اگر برای شما مهمه چله بر اساس اصول خودش قرائت بشه باید حتما چهل روز متوالی و پی در پی باشه
پس اگر یکروز فراموش شد باید مجدد شروع کنید. بعضی از دوستان میگن روز بعد جبران میکنیم و دوبار میخونیم اینطوری شما چهل مرتبه میخونید خوبه ولی اون چله مد نظر و توصیه شده نیست...
💢سوال: اگر نتونیم در چله شرکت کنیم آیا دِینی به گردن ماست و مدیونی داره❓
جواب: خیر.. هیچ مدیونی نداره همینکه همراه ما باشید مطالب شهدا و زندگینامه شهدا را مطالعه بفرمایید و کانال متوسلین به شهدا باعث رفاقت و انس بیشتر شما با شهدا بشه باعث خوشحالی ماست.
#چلهی_کانال_متوسلین_به_شهدا🌱
التماس دعای شهادت♥️🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹
🌺ان شاءالله از پنج شنبه داستان شهدایی جدیدی در کانال بارگذاری خواهد شد
✅داستان زندگی #شهید_عبدالحسین_برونسی
✨با نام: خاک های نرم کوشک✨
🕊🕊🕊🕊🕊
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_دوم💗
حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت:
+رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ...
-نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه...
+عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم.
-نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟
+براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش...
-نقل این چیزا نیست باید بتونه...
+امشب خبرت میکنم.
-ان شاالله...یاعلی(ع)
+علی(ع) یارت
همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن...
حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود.
مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟
حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده.
محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟
حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی.
محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع).
مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین...
حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر.
مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟
حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر
ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش.
محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی...
حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم.
محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم.
بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن.
محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم...
حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو.
حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟
چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟
که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله
🍁نویسنده : بانو سینڪافغین🍁
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸