🍃🌺 لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
🌻فاطمه اکبرزاده هستم، مادر شهیدان عبدالله و مصطفی عزیزی؛ ساکن شهرستان آمل، 14 ساله بودم که به وسیله یکی از آشنایان به همسرم حاج آقا نصرالله معرفی شدم و در سال 39 با هم ازدواج کردیم، من و همسرم هر دو در یک خانواده اصیل و روحانی به دنیا آمده و پرورش یافته بودیم، از این رو ملاکها و اهدافمان در زندگی مشترک در یک سطح بود، حاج آقا در ابتدا مکانیک کارخانه شالیکوبی بود و پس از مدتی در معدن گچ مشغول به کار شد، پنج فرزند داشتم که دوتای آن را تقدیم به دین و کشورم کردم و در حال حاضر یک پسر و دو دختر دارم.
☘شهید عبدالله و مصطفی چندمین فرزندتان بودند؟
عبدالله سومین فرزند و مصطفی فرزند چهارمم بود.
☘عبدالله در چه سالی به دنیا آمد؟
وقت اذان مغرب یکی از روزهای شهریور سال 42 در روستای دلارستاق لاریجان که ییلاقمان بود به دنیا آمد، آن روزها مثل حالا نبود که اسم فرزندمان را خودمان انتخاب کنیم، چون در واقع این کار یک نوع بیاحترامی به والدین بود، به همین دلیل پدر همسرم، نام عبدالله را برایش انتخاب کرد.
☘از عبدالله برایمان بگویید؟
اسم عبدالله به واقع برازنده خودش بود، به نظر من او بنده حقیقی خدا بود و این بندگی در رفتار و کردارش پیدا بود، از همان دوران کودکی نسبت به بچههای دیگر آرام و مهربانتر بود، بزرگتر که شد، علاوه بر واجبات به مستحبات هم خیلی اهمیت میداد، بیشتر وقتها نمازش را به صورت جماعت در مسجد جامع آمل یا مسجد امام حسن مجتبی(ع) میخواند، خود را مکلف کرده بود که بیشتر روزهای هفته را روزه بگیرد، در حالی که روزه داشت، به صله رحم نیز اهمیت میداد
مثلاً برای این که صاحبخانه متوجه نشود که روزه است، میوهای را که برای پذیرایی میآوردند پوست میکند و جلوی برادر و خواهرانش میگذاشت و پوست میوه را در ظرف خود میگذاشت تا همه تصور کنند خودش از آن استفاده کرد.
جالب است بگویم دفترچه محاسبه اعمال داشت که اشتباهات و عملکردهای روزانه و هفتگی خود را در آن ثبت میکرد، مهمتر از همه این که اهل کمک به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپناه بود؛ بعد از شهادتش افراد زیادی میآمدند و ادعا میکردند که عبدالله کمکهای زیادی به آنها کرده، هر چه از او بگویم کم گفتم چرا که به نظر من سرتاسر زندگی عبدالله توأم بود از اخلاص، تقوا، اجرای احکام و مسائل اسلامی.
☘آن طور که میگویند خیلی به مطالعه کردن علاقهمند بود، درست است؟
بله، در مطالعه کردن زبانزد همه بود تا جایی که یکی از همرزمانش میگفت: در جبهه هرگاه فرصتی گیر میآورد ولو چند دقیقه به مطالعه میپرداخت، معمولاً کتابخانهی محلهمان به دست او اداره میشد و پایگاه اصلیاش از همان دوران نوجوانی، مسجد و کتابخانه بود، به خواندن قرآن و مطالعه کتابهای شهید مطهری خیلی علاقه داشت، من آن موقع خیاطی میکردم، هر وقت که احساس خستگی میکردم، برایم قرآن و قسمتی از کتابهای شهید مطهری را میخواند.
بیشتر وقتها موقع گوش کردن به صوت قرآن، صدای ضبط را زیاد میکرد و در جواب اعتراض ما که میگفتیم: «صدایش را کم کن همسایهها تصور میکنند اینجا مجلس ختم است.» میگفت: «این تفکر و اعتقاد را باید از مردم گرفت که قرآن برای ختم و مردههاست، قرآن برای ما زندههاست و ما زندهها بیشتر به آن نیاز داریم و این باید تبدیل به یک باور شود.»
☘سفارش شهید به شما و خانواده بیشتر پیرامون چه موضوعاتی بود؟
بیشترین دغدغهاش رعایت اصول اسلامی و اخلاقی بود که همیشه آن را به ما گوشزد میکرد، یادم میآید بعضی اوقات که مشغول خیاطی بودم، به سراغم میآمد و میگفت به خاطر شغلی که دارید بعضی وقتها پیش میآید خانمهای زیادی اطرافت جمع شوند، نکند خدای ناکرده این جمعهای زنانه منجر به غیبت کردن و گناه شود، یکبار آمد و گفت: «مامان! شما سالهاست که داری خیاطی میکنی و از این راه درآمدی کسب میکنی به خاطر همین باید خمس کارت را بدهی.»
گفتم: «چگونه؟»
گفت: «این حرفه و مهارت خود را به چند نفر دیگر هم آموزش بده تا خمست را ادا کنی.»
👉🌷@motevasselin_be_shohada
☘چه شد که تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود؟
عبدالله آنقدر به رعایت اصول و مسائل دینی اهمیت میداد که در بین دوستان و آشنایان معروف شده بود به «شیخ عبدالله» اما خودش همیشه نسبت به این موضوع معترض بود، یادم میآید روزی یکی از همسایهها او را به این نام صدا زد، نگاه عمیقی به او انداخت
و گفت: «من مسئولیت این لقبی را که شما به من میدهید را نه در این دنیا و نه در آن دنیا بر عهده نمیگیرم، اگر شما مایلید با خودتان است، شیخ، واژهی بزرگی است و برازنده من نیست.»
نهایتاً پس از اخذ مدرک دیپلم، به خاطر علاقهای که به تحصیل علوم حوزوی داشت، وارد حوزه علمیه شد.
ادامه👇
☘فعالیتهای انقلابی هم داشت؟
بله، چون مراحل رشدش توأم شده بود با اوج و رشد انقلاب، لازم است بگویم که کل خانوادهی ما از همسرم گرفته تا فرزندانم در تظاهراتها، جلسات انقلابی و گشتهای شبانه، حضور و شرکت فعال داشتند که عبدالله نیز از این حضور مستثنی نبود.
☘ اولین بار عبدالله چه سالی به جبهه رفت؟
فکر کنم سال 61 بود، اما یقین دارم که تا موقع شهادتش شش بار پیاپی به جبهه رفت.
☘ با رفتنش مخالفت نکردید؟
نخستینبار که میخواست به جبهه برود، پدرش گفت: «تو وصی من هستی و باید در آمل بمانی.» گفت: «شما که دو پسر دیگر هم دارید، چرا این مسئولیت را به من میدهی؟» پدرش در جواب گفت: «تقوا و پرهیزگاری تو زبانزد همه است و من تشخیص دادم تو را انتخاب کنم.» مکثی کرد
و گفت: «اگر من زودتر از شما از این دنیا رفتم چه؟»
همسرم وقتی این پاسخ را شنید، دیگر چیزی نگفت و به او اجازه داد تا برای اعزام ثبتنام کند.
☘از نحوهی شهادتش بگویید؟
عبدالله 6 بار به منطقه رفت، پنج مرحله اول را به صورت داوطلبانه و بسیجی اعزام شد سپس برای خدمت سربازی خودش را معرفی کرد که به دلیل مجروحیتی که از ناحیه سر برداشته بود توسط کمیسیون پزشکی ساری معاف شد، اما در شهرستان آمل با معافیتش موافقت نشد، از همین حیث او را به کرمانشاه اعزام کردند تا در یکی از دفاتر امور قضایی دادگستری آن شهر به عنوان سرباز انجام وظیفه کند.
پس از مدتی بر طبق اعتقاد به این اصل که اجرای احکام و کار کردن در امور قضایی نیاز به تعهد فراوان میخواهد، تقاضای استعفا کرد که بعد از شهادتش آن تقاضانامه به دستمان رسید که در آن آمده بود: «عاجزانه تقاضا دارم مرا از این واحد قضایی که پل صراط بین حق و ناحق است به واحد تخریب که چندین مرحله در آنجا مشغول به فعالیت بودم، انتقال دهید.»
با من تماس گرفت تا از وضعیت روحی من و پدرش آگاه شود، چون آن موقع مصطفی هم جبهه بود، وقتی متوجه شد وضع روحی مناسبی داریم، از همانجا به منطقهی شلمچه رفت و یک هفته بعد در تاریخ 26 اردیبهشت 67 به شهادت رسید.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
☘چگونه از شهادتش با خبر شدید؟
هنگامی که خبر شهادت تعداد زیادی از رزمندگان را در شلمچه شنیدیم، مصطفی هم در شلمچه بود، به خاطر همین اول فکر کردم مصطفی شهید شده و آنها اشتباهاً میگویند عبدالله، چون تا آن موقع فکر میکردیم عبدالله هنوز در کرمانشاه است، اما وقتی از شهادت عبدالله اطمینان پیدا کردم، با یقین به این نتیجه رسیدیم که هر دو به شهادت رسیدهاند.
☘عکسالعمل شما پس از شنیدن خبر شهادت فرزندتان چگونه بود؟
وقتی از خبر شهادتش مطلع شدم، عمق وجودم آتش گرفت اما به یاد حرفهایش افتادم که میگفت: «اگر خبر شهادتم را شنیدید، سر به سجده بگذارید و دو رکعت نماز شکر بخوانید.» من هم طبق سفارش او دو رکعت نماز شکر خواندم و خدا را سپاس گفتم که این لیاقت را به من داد.
☘همسرتان چطور؟
او هم سورهای از قرآن را تلاوت کرد و سپس به سجده رفت.
☘ کمی نیز از مصطفی بگویید؟
عبدالله چهار ساله بود که مصطفی به دنیا آمد، از همان سنین کودکی خیلی باهوش و زیرک بود و به خاطر نمرات و انضباط عالی، همیشه از مدرسه جایزه میگرفت و با همین روند توانست تمام مقاطع تحصیلی را تا دیپلم با معدل بالا به پایان برساند، از ویژگی بارزش این که همیشه لبخند به لب داشت و شوخ طبعی و تواضعاش زبان زد همه بود، نخستین بار 12 ساله بود که به جبهه رفت و در سن 19 سالگی نیز به شهادت رسید.
☘با توجه به این که دو فرزند دیگرتان در جبهه بودند، با رفتن او مخالفت نکردید؟
پدرش خیلی مخالفت کرد اما او به طرز ظریفی پدرش را قانع کرد که دیگر اعتراضی نداشته باشد.
☘چطور؟
چون درسش خوب بود، پدرش میگفت: «حیف است که ترک تحصیل کنی، درس را تمام کن بعد برو، چون جامعه ما در وهله اول به علمت نیاز دارد.» او نیز در جواب پدرش که میدانست خیلی مقید و متعهد به مسائل دینی و مذهبی است، گفت: «پس دینمان چه؟ دین و مذهبمان در خطر است، آیا حاضرید که دینم را فدای تحصیلم کنم؟ قول می دهم در کنار جنگیدن درسم را هم بخوانم.»
☘مصطفی به قولش عمل کرد؟
بله، برای اینکه پدرش را راضی نگه دارد، فصل امتحانات که میشد بر میگشت و در امتحانات شرکت میکرد و جالب این که با نمرات خیلی بالا هم قبول میشد و مجدداً به منطقه میرفت؛ مصطفی در همان سالی که به شهادت رسید در کنکور شرکت کرد و در مرحله اول آن در چهار رشته مهندسی پذیرفته شد.
یکی از دوستانش گفت: «مصطفی حتماً رشته مهندسی شرکت نفت را انتخاب کن چون رشته پر درآمدیست.»
در جوابش گفت: «درست است اما من از خودم میترسم، ممکن است آن قدر ظرفیتم کم باشد که با این شرایط از خدای خود دورتر شوم، میروم تحقیق میکنم ببینم در حال حاضر جامعه به چه تخصصی بیشتر نیاز دارد، همان را انتخاب میکنم.»
ادامه👇
سرانجام رشته مهندسی معدن را انتخاب کرد و در همین رشته پذیرفته شد که نتیجه آن بعد از شهادتش اعلام شد.
☘میخواهیم بیشتر از او بدانیم، از تواضع مصطفی بگویید؟
مصطفی عضو اتحادیه انجمن اسلامی بود و اتحادیه هم در مهدیه آمل مستقر بود، به گفته یکی از دوستانش همیشه سالن و راه پلههای مهدیه را جارو میکرد و در مقابل اعتراض ما، می گفت: «افتخار میکنم که این سعادت نصیب من شد و جاروکش مهدیه هستم.»
یکی از همرزمانش میگفت: «در منطقه تعدادی حفره که به شکل قبر بود کنده بودیم، پس از مدتی متوجه شدیم او نیمههای شب داخل آن قبرها میرود و نماز شب میخواند، تعجب کردیم چون اصلاً فکر نمیکردیم مصطفیای که اینقدر شوخ طبع است، به این اندازه عارف مسلک باشد.
☘از شوخ طبعیهایش خاطرهای به یادتان مانده؟
بله، مصطفی آنقدر عشق رفتن به جبهه را داشت که هیچکس نمیتوانست مانعاش شود، یک بار که هر دو (عبدالله و مصطفی) میخواستند به جبهه بروند، گفتم: «برادر بزرگتان هم در جبهه هست، شما هم که میخواهید بروید، این دفعه موافقت نمیکنم که هر دو با هم بروید، تصمیم با خودتان است.» یادم میآید فردای آن روز که روز اعزام بود، برای بدرقه رزمندگان در تکیه جمع شده بودیم، از آن طرف هم مصطفی مخفیانه پرونده عبدالله را از فهرست نیروهای اعزامی بیرون آورد و پرونده خودش را جایگزین کرد، ما هم که از همه جا بیخبر بودیم موقع اعلام اسامی، وقتی اسم عبدالله را نخواندند و به جایش اسم مصطفی را صدا زدند، تازه فهمیدیم که چا اتفاقی افتاد.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
☘کی و کجا به شهادت رسید؟
در چهارم خرداد سال 67 در منطقه شلمچه، مصطفی آن زمان فرمانده دسته بود، مهمات کم آورده بودند و او به همراه دوستش جواد اصغری، طبق خواستهی قلبیاش که «بسیجی کسی است که بدناش تکهتکه شود، تا در راه اسلام شهید شود، خدایا! من اینگونه شهادت را از تو میخواهم، خدایا! مرا بسیجی وار به شهادت برسان.»
بسیجیوار زندگی کرد
بسیجیوار جنگید
و بسیجیوار نیز به شهادت رسید، پیکر مطهرش را سال 75 برایمان به ارمغان آوردند.
☘از سال 75 بگویید؟
یادم نمی رود، ماه رمضان بود که از بنیاد شهید چند بار پیاپی به ما اطلاع دادند که پیکر مصطفی توسط پلاکش شناسایی شده اما هر بار با مخالفت همسرم روبهرو شدند
به او گفتم: «حاجی آبروی بچهها را نبر، رضایت بده شهید را به ما تحویل دهند، فرض بر این که مصطفی هم نباشد اما شهید که هست پس چه فرقی با پسرمان دارد،
همه شهدا یکی هستند چه سعادتی ارزشمندتر از این.» او هم پذیرفت و ما برای تحویل پیکرش به ساری رفتیم که جز چند تکه استخوان، چیز دیگری از آن باقی نمانده بود.
☘دوست داریم بدانیم از چه روشهای تربیتی استفاده کردید که فرزندانتان راه درست را انتخاب و طی کردند؟
به نظر من یکی از دلایل اصلی و مهمی که باعث شد فرزندانم به این سمت و سو بروند، این بود که همسرم همیشه روزی حلال به خانه میآورد، وقتی بچهها کوچک بودند او در یک مغازه برنجفروشی کارگر برنج بود، بدین شکل که مقدار کمی از نمونههای برنج را داخل یک دستمال میپیچید و برای جذب مشتری و فروش به جاهای مختلفی نشان میداد.
یادم میآید یک روز چیزی در خانه نداشتم تا برای بچهها غذایی درست کنم، وقتی به خانه آمد آن مقدار برنج را جلوی مرغها ریخت
معترضانه گفتم: «ما هیچی نداریم بخوریم آن وقت تو ...!» گفت: «به هیچوجه نباید بچهها از این برنج بخورند حتی اگر از گرسنگی بمیرند.»
حاج نصرالله خیلی حلال و حرام میکرد و به پرداخت خمس و زکات خیلی اهمیت میداد، موضوع دیگر این که در خانه ما همیشه صدای قرآن به گوش میرسید از پدرم گرفته تا پدر همسرم و تک تک فرزندانم، همه قرآن میخواندند، در واقع فرزندانم با نوای قرآن بزرگ شده و پرورش یافتند، عبدالله و مصطفی نیز اهل قرآن بودند
و به نظرم این را از همسرم حاج نصرالله به ارث برده بودند و این حُسن را همان طوری که گفتم میتوان از روزی حلال و از نداشتن حقالناس به دست آورد.
☘در نامهها و دستنوشتههایشان بر چه چیزهایی بیشتر تکیه داشتند؟
اصولاً نامههایشان هر کدام شامل موضوع و پیام خاصی بود که با دیگری متفاوت بود، توصیه میکنم قسمتهایی از دستنوشتههایشان را که در اختیارتان میگذارم به چاپ برسانید تا بیشتر با اندیشههایشان آشنا شوید.
ادامه👇
❣شهید مصطفی عزیزی:
«از آنجا که امپریالیسم شرق و غرب از رویارویی با این ایمانهای قوی و این کوههای استوار هراس دارند و می کوشند تا از یک طرف از طریق جنگ توسط نوکرش صدام و از طریق مزدوران و منافقان داخل بتوانند خللی در اراده استواری این امت به پا خواسته، وارد سازند، زهی خیال باطل، زیرا که امت همیشه در صحنه و موحد ایران و اسلام، از تمامی آزمایشهای الهی سرافراز گذشته و هر روز بر عشقشان به شهادت افزوده شده است.»
❣شهید عبدالله عزیزی:
«مگر می شود آدمی خدا را بشناسد و عاشق او شود ولی رنج در راه او را خریدار نباشد و یا رنج و مشکلات، او را از پای درآورد و یا در دل شب او با عشق راز و نیاز نکند و نگرید و فرزند خویش را مانند امام حسین(ع) به میدان نبرد نفرستد و یا مثل زینب(س) جواب کوبندهای به دنیای ظالمان ندهد و یا فرزند خودش را در جبهههای مبارزه با جهل نفرستد؟ هرگز چنین نیست.»
👉🌷@motevasselin_be_shohada
روحشان شاد یادشان گرامی راهشان پررهرو
🌹🍃🌙🌹🌙🍃🌹
❇️« یادداشتی از طلبه شهيد عبدالله عزيزي»
[🌹❣🌿]
«يا ايها الذين آمَنوا آمِنوا بالله و رسوله.» (نساء/136)
اي کساني که ايمان آورديد بيافزاييد ايمانتان را به خدا و رسولش.»
🌷با سپاس بي کران، خداوند رحمان و رحيم را که آن چه آفريد از نعمت خير خارج نيست و ليکن ما نمي دانيم.
با درود و سلام به امام عصر -عجل الله تعالي فرجه- منجي ونجات دهنده جهان بشريت و سلام خدا و خلق محبوب خداوند بر نايب آن حضرت که با راهنمايي ها و رهبري هايش جوانان مسلمان را ساخته تا راه مولايشان حسين بن علي -عليه السلام- را بيابند و همان گونه با نثارخونشان اعلان خطر بکنند.
دشمن درون و دشمن بيرون بيدار است و لحظه اي از پا ننشسته و آماده نبرد با اسلام و ريشه کن کردن نظام عدل توحيدي در سراسر گيتي است.
بر فرد فرد مسلمانان آيه «يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لاتفعلون»(صف/2) را متذکر مي شوم که اي اهل ايمان! چرا چيزي را مي گوييد که بدان عمل نمي کنيد؟
چرا در ماه محرم براي پايداري نهضت حسين -عليه السلام- گريه و زاري مي کنيد؛ ولي براي به اجرا درآمدن قانون نهضت آن حضرت به پا نمي خيزيد؟!
🌹آري، ما را سرخي خون شهيد، ايثارگري هاي مفقودين و جانبازي هاي جانبازان ساخته و آيات کريمه قرآن ما را نويد پيروزي داده است؛ چه کشته شويم و چه بکشيم به شرط اين که بر نفس شيطاني خود غالب آييم و تحمل بر تمام مشکلات نمايي و با هر گونه ظلم و جورمبازه نماييم البته هر چيزي راکه به نفع ما نيست ظلم و ضايع شدن حق تلقي نکنيم.
آري! در اين زمان حساس نه تنها در اين مملکت صاحب الزمان -عجل الله تعالي فرجه- بلکه در اين جهان فاني زندگي کردن سخت است و بايد تحمل نمود تا جزء صابرين و اهل جنت قرار بگيريم که فرمود «و بشر الصابرين» بشارت باد بر صابرين که اگر اين کلمه عظمي و پر محتواي صابرين را بشکافيم خيلي مطلب بر ما هويدا مي شود.
بله اگر بر ايمان خود طبق آيه فوق بيافزاييم و تکيه بر ايمان و خداي يکتا نماييم و بر شعار توحيدي «لا اله الا الله» ايستادگي نماييم و به عقايد اصيل اسلامي مسلح شويم؛ تمام سختي هاي دنيوي براي همه ما توجيه خواهد شد.
اميدوارم که همگي ... در پناه خداي متعال که مستجمع صفات ثبوتيه و سلبيه است، باشيد.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🌹💐🍀🌺☘💐🌹
📝بخشی از دلنوشته شهید عبدالله عزیزی
🔹🔸🔹🔸️🔹️
❣مگر میشود آدمی خدا را بشناسد و عاشق او شود ولی رنج در راه او را خریدار نباشد
💥و یا رنج و مشکلات او را از پای در آورد و یا در دل شب با او با عشق راز و نیاز نکند و نگرید و فرزند خویش را مانند امام حسین علیه السلام به میدان نبرد نفرستد
و یا مثل زینب سلام الله علیها جواب کوبنده ای به دنیای ظالمان ندهد و یا فرزند خودش را در جبهه های مبارزه با جهل نفرستد؟
هرگز چنین نیست.
...ای خدا، ناظر حرکاتم هستی
خدا میخواهم توبه کنم
ای خدا میخواهم در کنار فاطمه سلام الله علیها تو با تو صحبت کنم،
ای خدا خبر دلم را تو داری من میخواهم سر بر آستان حسین علیه السلام بگذارم همانطوری که رزمندگان میگذارند،
مرا عاشق خود کن، دستم را به دامان حسین علیه السلام برسان
خدایا توفیق توبه به من بده، ای خدا توفیق بده، ای خدا به ذات کبریائی تو قسم کمکم کن تا تو را بشناسم،
ای خدا توفیق بده تا فقط تو را بپرستم، توفیق بده تا در برابر تو خاضع و خاشع باشم.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🌹🌺🌿♥️🌿🌺🌹
🌻وقتی یک جوان به جبهه می رود و در راه خدا مجاهدت میکند، پشت سر او، مادر و پدر و همسر و فرزندانش قرار دارند، پس او یک نفر نیست که مشغول مجاهدت است.
🌻هنگامی که یک جوان جانش را بر کف دست می گیرد و به میدان جنگ می رود در واقع پدر و مادر او هم جهاد میکنند.
✅امام خامنه ای حفظه الله
👉🌷@motevasselin_be_shohada
📚معرفی کتاب:
《🌟ستارگانی از کهکشان》
زندگینامه شهیدان عبدالله و مصطفی عزیزی
نوشته سیده گلناز پیغمبرزاده
👉🌷@motevasselin_be_shohada
✨🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مجاهدت سربازان از مجاهدت مادران است❣
مادر شهید یعنی انسان بزرگ، بلند مرتبه و والامقام
انسانی که از بزرگ ترین دارایی و ثروتش، از بهترین چیزی که در زندگی داشت یعنی فرزندش گذشت تا راه خدا، رسم خدا، ارزش و آرمان های خداگونه حفظ گردد و دشمن آنها را زیر سوال نبرد.
مادران شهدا دینی بزرگ بر گردن تمام مردم دارند.آنها فرزندانشان را در راه خدا داده اند و این کار بزرگیست که از هر کسی برنمی آید.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕یادش بخیر حال و هوای سنگرا
🕊بسیجی های مخلص و اشک و دعای سنگرا...
#یاد_شهدا_با_صلوات
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عبدالله عزیزی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهیدان عزیزی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
____✨🌺✨____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9️⃣4️⃣ 🎬
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود .
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ،خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود.
هفت روز بود که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ،سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت.
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت ، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مردجوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋