eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
223 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سیزدهم در همون مرحله ی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگه ای شروع شده بود!!! اینکه وضعیت مالی ام چطور ؟ وضعیت مسکن؟ و از این وضعیت هایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو ، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!! که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشته ام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!! از اونجایی که در کنار این چیزی های نداشتم ذره ای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم: من تمام تلاشم رو می کنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبه ایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو در برمی‌گیره سعی می کنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم و کلی از این دست حرفها.... باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکننده ی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژه ی جدیدی شروع شد که فکرش رو هم نمی کردم با کلی مخالفت رو به رو بشه! اون هم مسئله بر پایی مراسم عروسی و مهریه بود و آداب و رسومی که نمیدونم از کجا وحی شدن!!! که جز سنگ انداختن جلوی پای جووونها فایده ی دیگه ای ندارن! البته من برام خیلی مهم بود که نظر خود فاطمه خانم چیه؟! که خوب با توجه به اینکه معرفشون سید هادی بودن مواضع شخصی ایشون تا حدودی برام قابل پیش بینی بود... اما با این حال به صورت شخصی ازشون پرسیدم و از اونجایی که میدونستم خانم ها ظرافت طبع دارند به خودم گفتم تا جایی که برام مقدور باشه، براشون کم نگذارم... ایشون هم از نوع پیگیری من ابراز خرسندی کرد منتها به لطف خدا هم عقیده با من بودند، در نهایت طبق نظر من و فاطمه خانم که با هم هماهنگ بودیم با یه مراسم ساده که یه جور قبح شکنی برای هر دو خانواده محسوب میشد ما رفتیم سر زندگیمون... بعد از ازدواجم سر همین قضیه رفت و آمد ما با خانوادم خیلی کمتر شده بود، هرچند که بابام چند وقتی یکبار زنگ میزد که کم و کسری نداشته باشم که کمکم کنه، ولی وجدان من اجازه نمی‌داد قبول کنم و عملا در یک شرایط اقتصادی افتضااااح در حال سپری کردن دوران ناب اوایل ازدواج بودم!!!! فاطمه خانم، همسرم هم با این حال که بزرگوارانه من رو همراهی میکرد و چیزی نمی گفت، ولی بالاخره من در مقابلش احساس مسئولیت میکردم که چنین شروع رویایی رو برای زندگیش رقم زدم!!! بعضی وقتها از شدت فشار مالی با خودم میگفتم شاید باید صبر میکردم... شاید نباید یه نفر دیگه رو اینطوری اسیر خودم میکردم.... وسط همین بحران زندگیه تازه شروع شده بودم که یه روز گوشیم زنگ خورد... شیخ مهدی بود که جویای احوالم شده بود... دعوتمون کرد برای آخر هفته که با خانمم بریم منزلشون... حقیقتا خیلی خوشحال شدم، پیشنهاد رد نشدنی بود، کمترین اثرش این بود که با دیدن مهدی از حجم فشار روحیم کم میشه... روز مهمونی، خانمم یه کیک درست کرد که دست خالی نباشیم و راه افتادیم سمت خونه ی شیخ مهدی... جلوی در خونه ای که آدرسش را داده بود رسیدیم زنگ رو که زدیم مهدی خودش درب رو باز کرد و با روی خوش ازمون استقبال کرد ... خونه ی ساده و صمیمی داشت... خانم ها سریع با هم صمیمی شدن و رفتن توی آشپزخونه و مشغول صحبت با هم بودن... منم گوشه اتاق آروم نشسته بودم که شیخ مهدی گفت: چیه آقا مرتضی چی شده توی فکری؟ چرا کشتیات غرق شده؟! نفس عمیقی کشیدم و حرف دلم رو که چند ماه بود ذهنم رو حسابی درگیر کرده بود را زدم و گفتم: شیخ مهدی درسته فقه و اصول لازمه، لمعه و عقاید خوبه و باید باشه، اما مگه دین برای همه ی ابعاد زندگی آدم نیست!!!! مگه ما طلبه ها که ادعای دین داریم و میگیم دین برنامه ی کاملیه برای تمام ابعاد زندگی هست، واقعا چرا نقشی توی اقتصاد نداریم؟! توی روانشناسی نداریم؟! توی فلسفه خیلی کم رنگ وارد شدیم! سیاستم که دیگه هیچی نگم بالکل از دین جدا کردیم!!!! مگه غیر از اینه که امام علی علیه‌السلام که جونم فداش، ثروتمندترین شخص زمان خودش بود، اصلا همون فدک بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها قیمت اون زمانش میلیاردها تومان بود که به داد دل فقرا می رسید یا اصلا از اصل پیامبرمون بعد از نبوتش تشکیل حکومت اسلامی داد مگه این غیر از کار سیاسیه... خوب چرا باید ما که ادعای راه اونها رو داریم اینقدر لنگ بزنیم؟! چرا باید اینقدر محدود باشیم؟! خصوصا توی وضعیت خراب اقتصادی_ سیاسی الان ما! اصلا چرااااااا نباید توی تیم مذاکره کننده ی ما دو تا طلبه ی کاربلد سیاسی باشه که رو دست نخوریم!!!!! شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد ... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت چهاردهم شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت: آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه! ولی متاسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه! این سیاست بد از همون زمان اهل بیت(ع) بوده! اصلا مشکلی که با اهل بیت(ع) داشتن همین بود که اهل بیت(ع) می گفتن: دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید.... اما خوب در مقابلش همون منفعت طلب ها بهشون می گفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!! چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا.... خوب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه! اصلا یکی از ویژگی های اصلی زمان ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم زیر سایه ی دین هست که همه ی مردم بهره‌مند میشن و همه چی عالی و متعالیه... ولی خوب حضرررررت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق می افته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفه ی ديني بلد باشن... نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم: خوب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمه ی ظهور هست کو پس کو!!!! شیخ مهدی گفت: اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه... بعد هم گفت: حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی... بععععله کم کاری هست قبول! دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول! اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم! ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعه ی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها... طلبه های متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و.... باورم نمیشد!!! گفتم: حاجی جدی میگی واقعا هست!!! با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون داد و گفت البته هنوز هم آدم های منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا !!! این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن! ولی خوب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون! اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعه ی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن... با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداری ها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبه ها باشم... خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر می کشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم حاجی کجاست این موسسه و مجموعه ای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟! شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت: خیلی دور نیست قم المقدسه... تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم... هم دلم لرزید... اگه فاطمه همراهم نیاد چی... اگه بخواد پیش خانوادش بمونه... اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!! مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره... این فکرها حالت چهره ام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت: تویی که من می بینم برای رسیدن به خواسته هات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت... بعد هم به شوخی گفت هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر... و ادامه داد: حالا قیافت رو درست کن!! خوبه اومده مهمونی... لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه ی خوب ! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم !!! نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!! مهدی سفره رو داد دستم و گفت: زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمنا داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه... انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره... وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه! خوب زندگیم همینه... برو خوشحال باش نبض زندگیت می زنه! اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی.... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت پانزدهم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا... ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست... مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی... سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم... مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم می افتی اخوی... تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود... دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم... یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم! نگاه جدی تری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن! این یکی رو دیگه من نمی تونم! توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!! گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره... گفت: راهش خودتی... هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی گفت خودم باید فکری میکردم... از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم... تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع... فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد... به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم... قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم... دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن... دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینه ی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن! انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود... دیدم بهترین موقعیته... گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟! گفت: خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه! شروع کردم باهاش صحبت کردن... از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم... انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی می کنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!! و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدم‌ها از پیشنهاد من جا بخوره... کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!! قاطع گفتم: کاملأ!!!! فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد... بیست دقیقه ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بی مقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم... اصلا نتونستم از حالت چهره اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!! یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد! تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟! صداش خیلی گرفته بود... گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقه ی دیگه میام... از لحن صداش نگران شدم... نکنه همراهم نشه! به خودم نهیب زدم مرتضی به‌ خدا توکل کن ... تو تلاشت رو بکن، بقیه اش رو هم بسپار به خودش... فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می اومد سرش پایین بود... بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده! به شوخی گفتم: خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد! حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟ بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم! لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست می گیم یا نه؟! خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی! گفتم: خوب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت شانزدهم گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمی کنن!! نمی دونستم از خوشحالی چکار کنم... فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من‌ کرده... با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم.... دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم! تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی... خسته برگشتیم محل اسکانمون... روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم... چند روز کارمون فقط همین بود ... دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم.... فکر نمی کردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه! البته با قیمتی ما می‌خواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود! ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه! فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم... بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم... هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز... طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن... هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید.... خانوادهامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند... که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد! البته همش لطف بود... قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانواده ی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!! انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!! دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن... حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمی تونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت! ولی من می دونستم بمونیم دیگه موندیم... خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا می اومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد! با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو می طلبه... چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم ، نشد که نشد .... ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژ ی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم! خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ... نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!! اصلا فکرشم نمی کردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!! شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه... حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند... از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم.... از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!! باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه... اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن! درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!! اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت هفدهم مستاصل شده بودم... واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟! چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟! خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره.... چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم! به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبه‌ها (به قول شیخ مهدی بعضی‌هامون) چطور این حدیث‌ها رو می‌خونیم بعد هیچ کاریم نمی‌کنیم! بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کل‌کل حدیثی با خودم نبود... باید هر جور بود هزینه‌های دکتر فاطمه رو جور می‌کردم! اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون! با اینکه می‌دونستم دریغ نمی‌کنه ولی نه! نمی‌شد! با اون دلخوری‌های پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچه‌تون به دنیا بیاد بعد جابه‌جا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پررویی تمام بود!!! خدایا... خدایا... چکار باید می‌کردم!!! سید هادی گزینه‌ی خوبی بود... ولی نه، به سید هم نمی‌شد گفت! اگه بگم با خودش نمی‌گه دختر بهش معرفی کردم رفته. زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده! عجب اشتباهی کردم!!! و طبق معمول گزینه‌ی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود... با اینکه خیلی خجالت می‌کشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر می‌افته ولی چاره‌ای نبود. مهدی تنها کسی بود می‌تونست کمکم کنه. فقط نمی‌دونستم می‌تونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!! با دست لرزون شماره‌ش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا می‌کردم بتونه کاری کنه... گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت: چه خبر مرتضی؟ قابل می‌دونستی برای اسباب‌کشی می‌اومدیم دستی می‌رسوندیم. اخوی! با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم: حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوخت‌تون نمی‌کنیم!!! گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ! بعد هم بلند زد زیر خنده... منم خندم گرفت و گفتم: مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول می‌خوام... به شوخی ادامه داد و گفت: نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی ... لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم! شدیدا نیاز دارم ... می‌دونم همیشه مزاحمت میشم. ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن... بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همه‌ی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم... لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی می‌شد تصورش کرد؛ با تن آروم صداش که گفت: خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو... کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه که خدا می‌تونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکن‌هاست بعد تو برای ممکن‌ها داری غصه می‌خوری!!! پس توکلت چی آقا مرتضی!!! حالا چقدر می‌خوای؟! انشاالله که جور می‌شه. با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد... دوباره فاز شوخی گرفت و گفت: مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمی‌دونستم؟! دمت گرم اخوی! خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!! حالا می‌تونم بپرسم برای چی اینقدر پول می‌خوای؟! ماجرا رو براش توضیح دادم... خیلی حالش گرفته شد... چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت: حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش می‌کنم. فقط ممکنه یکم طول بکشه! نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمی‌تونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه... گفت: مرتضی من سعیم رو می‌کنم. توکل کن به خدا انشاالله که درست می‌شه... دیگه اصرار نکردم. می‌دونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد می‌کنه... تشکر کردم بعد هم خداحافظی.... ولی... ولی همچنان دستم خالی بود... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت هجدهم هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ... فاطمه بود... سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن... تو تنها تکیه گاه عالمی... خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ... گوشی رو وصل کردم... سلام خانمم خوبی... سلام مرتضی جان ... خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟! نخواستم بیشتر نگران بشه... خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام... تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ... گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)... رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه... کی گفته مرد گریه نمی‌کنه! اونم مردی که قرار شرمنده‌ی زن و بچه‌ش بشه... نمی‌دونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد... شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچه‌اش افتادم... نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: "خدایا به حق اون لحظه‌ای که حسین زیر عباش دردانه‌ش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه...." هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم! بعد هم بلند گفت: "شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشته‌ها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن..." از دیدنش جا خوردم... گفتم: "سلام اخوی... اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!" شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی‌معرفت و از این حرفها.... با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد! از یه طرف هم با خودم دل دل می‌کردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!! به توصیه‌ی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه... اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه! ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه می‌رفت.... وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری... نمی‌دونستم قبول کنم یا نه! من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میرم دنبالش تا بریم بستری بشه!!! فکری وسوسه انگیز بهم گفت: رفتنم بهتر از نرفتنه! حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو می‌زنم... همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ... توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ می‌رفتم.... غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم می‌گفت: حالا چیزی نمی‌شه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی می‌گفت، نباشه. ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمی‌زنه!!! تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟! حدیث حاضر غائب شنیده‌ای! او در میان و جمع و دلش جای دیگر است... حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!! تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟ انشاالله که خیره.... بگو چرا اینجا نیستی برادر! کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو... پولی، چیزی کم و کسری نداری .‌... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی می‌خواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت نوزدهم ... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش... بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد... و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم .... یه کسی تو دلم می‌گفت: بهش بگو، این رو خدا سر راهت قرار داده... اما یادآوری حرفهای مهدی بهم می‌گفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون می‌ده. ممکنه به مو برسه ولی نمی‌ذاره پاره بشه!!! خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی... رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت... شبیه دفتر علما بود... چند نفری که داخل بودن..‌ سه و چهار نفرشون وجهه‌ی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن... حس کنجکاویم همه جا را بررسی می‌کرد... یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامه‌ی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد ... مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهره‌شون نور بالا می‌زدن بود ... ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال می‌کرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد... از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!! جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت می‌کردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل می‌شه! اما اون آقا هم در نهایت گفت: "بقیه اش شیرینی ما برای قدم نورسیده به شما!!!" در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت: "شیخ مرتضی! این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده! خیلی اسیرش نشو ..." داشتم با خودم فکر می‌کردم. گیره!!!؟ بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن! چقدر دمشون گرم ... با یک چهارم این پول مشکل من هم حل می‌شد... درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: "مرتضی! یه چیزی می‌گم نه نگو!!! می‌خوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت می‌شم! بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه! ما همین روزها به درد هم می‌خوریم!!! می‌دونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق..." به لکنت کلام رسیده بودم! فرض کنید با موقعیتی که من داشتم این بهترین فرصت بود! اما توی ذهنِ خراب شده‌ام این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمی‌داشت: ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند توی چند دقیقه باید تصمیم می‌گرفتم ... وضعیت فاطمه خوب نبود.... اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری می‌دیدم! چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود! اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد... نگاهم به شماره افتاد. تعجب کردم!!! من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!! چرا دوباره زنگ زده؟! سریع گوشی رو وصل کردم... گفتم: "الو... جانم..." صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!! گفت: "سلام من همسایه‌ی طبقه‌ی بالاتون هستم، نگران نشید! ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!! با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم؛ کدوم بیمارستان بود! شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه‌ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم می‌رسونمت... وقت فکر کردن نداشتم... به سرعت راه افتادیم... 🔸ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیستم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد.... در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم می‌داد... رسیدیم بیمارستان... بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل... از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: "الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه" و از این حرفها... گفتم: "کی خوب می‌شن و وضعیت‌شون مشخص می‌شه؟!" لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: "حالاحالاها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن ..." بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم... تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید... گفت: چی شد؟ گفتم: الحمدالله بخیر گذشت... سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد... برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید... مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!! حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمی‌خواستم بگم ندارم... خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود... انگار باید به شیخ منصور رو می‌زدم... اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... شیخ مهدی بود... نوشته بود: سلام مرتضی جان! خدا رو شکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته... انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن... توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی.... کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود! گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله... دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت... گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!! جمله‌اش ذهنم‌ رو درگیر کرد: "ما از همیم..." یکدفعه فکرم جرقه‌ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمی‌دن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..‌ لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم... بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت می‌شیم! اما توی یه فرصت مناسب! لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمی‌شم... بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم.... حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه‌های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه‌ات .... با آرامش گفت: نگران نباش تماس گرفتم گفتم کاری پیش اومده قرار شد عصر با یه سری از بچه های دیگه که از جاهای مختلف میان برم جلسه... گفتم: راستی شیخ منصور شما اصلا قم چکار میکنی؟! انتقالی گرفتی؟! زد زیر خنده و گفت: نه بابا ما از این توفیق ها نداریم که ساکن قم بشیم! البته توی فکرش هستم، ولی خوب بالاخره یکسری افراد هم باید باشن که توی شهرستانها کار کنن! ابروهام رو دادم بالا و گفتم: عجب پس قم سَنَنَه اخوی( چکار میکنی؟!) خندش بیشتر شد و با لحن خاصی گفت: چنان که می‌دانید این نوع مسافرت‌ها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا ! به قول گفتنی «زیارت حضرت معصومه(س) و دیدن یار»... اخم هام کمی رفت توی هم که گفت: حالا یار ما ممکنه یار جمکرانی باشه اخوی فکر بد نکنیا... و ادامه داد: البته شوخی میکنم ما کجا و یار جمکرانی، حقیقتا برای همین جلساتمون اومدم... اخم هام باز شد و گفتم: اگه کاربردیه و از طرف حوزه است منم بیام؟! گفت: کاربردی که حتما هست! اما نچ داداش از طرف حوزه نیست بلکه در راستای اهدافم در حوزه هست! ولی شما که روی چشم ما جا داری... بالاخره ما همه‌مون باید بدرد بخوریم! باید برای اسلام یه کاری کنیم... گفتم: بعله اخوی اومدیم حوزه برای همین دیگه! دردی دوا کنیم و موثر باشیم... مگه غیر از اینجایی هستیم جای دیگه هم هست.... نفس عمیقی کشید گفت: جای دیگه که هست!!! ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! باید بیای ببینی! اصلا ببینم میتونی با این وضعيت خانمت عصر بیای با هم بریم؟! من که خیالم از بابت فاطمه راحت شده بود، خیلی قاطع گفتم: آره مشکلی نیست اینجا که بخشی خانمم بستریه من رو راه نمیدن، عملا میتونم صبح تا صبح وسیله ای، چیزی براشون بیارم، دیگه کاری ندارم... با همون شدت دوباره زد به شونم و گفت: پس یه هفته صفا کنیم باهم... دستم رو گذاشتم روی شونم و گفتم: منصور، خدا وکیلی اگه صفا کردنتون این شکلیه من بی خیال بشم چون با این وضعیت بعد از یه هفته جنازه ام رو باید تحویل خانمم بدن که!!! گردنش رو کج کرد و گفت: نگران نباش با ما بهت بد نمیگذره آقا مرتضی ...! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و یکم منصور گردنش رو کج کرد و گفت: "نگران نباش با ما بهت بد نمیگذره آقا مرتضی. می‌گم خوب حالا با این‌حساب، اینجا کاری نداری دیگه! بیا بریم چرخی بزنیم توی شهر، من باید یک‌سری وسیله بخرم برای شهرستان ..." سری تکون دادم و گفتم: "باشه بریم ..." هم زمان به این حواسم بود که باید به مهدی زنگ بزنم و تشکر کنم، ولی نمی‌خواستم جلوی شیخ منصور زنگ بزنم، آخه با خودم فکر می‌کردم شاید خوب نبودن رابطه‌شون با هم، بخاطر مسائل شخصی باشه نه مسئله‌ی دیگه! ترجیح دادم توی یه فرصت مناسب تماس بگیرم... سوار ماشین منصور شدیم و راه افتادیم... چند متری بیشتر نرفته بودیم که ضبط ماشین رو روشن کرد... صدای روضه حال دلم رو بهتر کرد و حس خوبی بهم داد... توی دلم از آقا تشکر کردم که نگذاشت شرمنده‌ی خانمم بشم... شیخ منصور متوجه شد حالم منقلب شده ... بدون اینکه نگاهم کنه گفت: "من هر چی دارم از امام حسین(س) دارم ....کل زندگیم رو مدیونشم..." بعد هم ساکت شد.... برای من هم غیر از این نبود... اصلا زندگی بدون حسین علیه‌السلام برای من معنی نداشت... داشتن این حس مشترک، حس خوبی بود که افکار پریشان من رو کمی سر و سامان بده، که اونطوری هم راجع به شیخ منصور فکر می‌کردم نبود! تا رسیدن به مغازه‌ی مد نظر، منصور ساکت بود و صدای روضه‌ی ضبط که حال و هوای من رو کلا به ماه محرم برد... با دیدن مغازه‌ای که منصور جلوش ایستاد و گفت: "رسیدیم مقصد اخوی! پیاده شو" کمی متعجب شدم.... گفتم: "حاجی اینجا کار داری!" گفت: "آره یه خورده وسیله می‌خوام برای هیئت محله‌مون خرید کنم ..." گفتم: "یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!!" همین‌طور که مشغول پرچم و بیرقها بود، گفت: "برای جلسات هفتگی‌شون می‌خوام..." کلی خرید کرد... اینقدری که با ماشین خودش نمی‌شد آوردشون... کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود، گفتم: "حاجی من یه سری می‌خوام برم بیمارستان، ببینم خانمم کاری نداره این‌جوری دلم آروم نمی‌گیره ..." لبخندی زد و گفت: "بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی! تو هم که داخل نمی‌تونی بری! چیزی هم که فعلا نیاز نداره! خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله! دیگه مشکلت چیه!!!؟ بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع می‌شه! حرفی برای گفتن نداشتم... گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه! دیدم نه! خبری نیست... راه افتادیم ... منصور گفت: "خوب بهترین رستوران اینجا کجاست شیخ؟!" گفتم: "برو من مسیر رو بهت نشون می‌دم..." اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم.... رسیدیم جلوی مغازه‌ی فلافلی... گفتم: "نگه دار...!" یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: "کو؟ کجاست رستوران؟!" گفتم: "نمی‌شه که بیای قم، فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفه‌ای می‌گیرم میام..." اخم هاش رفت تو هم گفت: "مرتضی قرارمون این نبود!!!" بعد سریع حالت چهره‌اش عوض شد و گفت: "من تیز و تند می‌خواماااا" موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی می‌کرد و همین باعث می‌شد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم... بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسه‌ای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست! یعنی چی می‌خوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن! و اینکه هر چی باشه به حرفهای شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیل‌ها داشتم تا رسیدیم. داخل که رفتیم هنوز اون طلبه‌ی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود. حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنمایی‌مون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اونجا نشسته بودن ... جالب بود اکثرا جوون بودن! البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب می‌شناختن. از نوع سلام و احوال کردن‌شون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافه‌هاشون خیلی متفاوت بود. از همه تیپ و قشری به چشم می‌خورد... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و دوم قیافه‌هاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم می‌خورد... پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یک‌سری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟ منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم.... وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت... همه محو صحبت‌هاش شده بودند! من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود! توی صحبت‌هاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم... که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه! اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!! هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!! تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت‌ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!! نمی‌دونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمی‌شد!!! کمی مردد شدم... آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد! بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه! باید بیشتر با شیخ منصور می‌چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو... جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن... جمع‌شون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی... البته یکم شدت صمیمیت‌شون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من! من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم. شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه‌ی امام حسینه (ع) و من هم در نهایت گفتم: "همراهم می برم..." جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت می‌کرد هم ، نشست بین همین جوونها..‌ البته خوب این صحنه‌ها برای من غیرطبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم! با تک‌تک‌شون حرف می‌زد چیزهایی روی برگه‌ای که دستش بود می‌نوشت تا رسید به من و منصور... بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده‌ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش‌تر می‌کرد! شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟ و اینکه برای هیئت چیزی دیگه‌ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها... من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می‌افتاد که خیلی جلب توجه می‌کرد! معلوم بود گرون قیمت هستن! سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت! بعد از تموم شدن صحبت‌هاشون رو کرد به من هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: "آقا مرتضی از رفقای طلبه‌مون هستن تازه اومدن قم..." تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: "به به، پس هم لباسیم اخوی!" بعد شروع به صحبت‌هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت می‌کنه... می‌گفت: "چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر می‌تونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم... الان طلبه‌ها دغدغه‌هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها..." با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه‌هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه‌ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه‌های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود... از اونجایی هم که من مثل خیلی‌ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله‌ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می‌رفتم بیشتر می‌فهمیدم اومدن من به قم بی‌حکمت نبوده! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه‌گوشه، این دغدغه‌ها کنار هم جمع می‌شدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و سوم خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم برای امام حسین( ع )انشاالله... لبخندی زد و تا اومد مطلبی بگه، یه جوون که از چهره‌ی آفتاب سوخته‌ش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: "ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده..." که بنده خدا حاج آقای خوش تیپ‌مون از ما عذرخواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد... دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می‌خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم! به منصور گفتم: "حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!" محکم زد روی پام و گفت: "هر چند که راهت نمی‌دن داخل ولی بیا بریم می‌رسونمت ..." گفتم: "نه حاجی مزاحم نمی‌شم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه ..." چشمکی زد و با شیطنت گفت: "خیره اخوی انشاالله خیره..." خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: "منصور یه بار دیگه از این تکه کلام‌ها بگی، کلاه‌مون می‌ره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!" گفت: "باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!" گفتم: "اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست! دوما اینکه شما که طلبه‌ای بهتر از بقیه می‌دونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما..." هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذرخواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: "تسلیم اخوی تسلیم..." بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "حالا شیخ مرتضی فردا پایه‌ای چند جا با هم بریم؟!" گفتم: "با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم" اما یک‌دفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته... گفتم: "منصور! تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم..." خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان... با خودم فکر می‌کردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه‌هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی‌های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی‌کنه، پس مسئله این نیست!!! اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم... چند تا زنگ خورد! ... جواب داد... مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: "خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازاده‌تون رو بخوریم. شیخ مرتضی!..." گفتم: "انشاالله تا دو هفته‌ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد..." گفت: "نگران نباش! انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می‌بینمت، دو هفته‌ی دیگه قم جلسه‌ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازاده‌تون رو هم زیارت می‌کنیم..." خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش... توی دلم یه چیزی می‌گفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم .... ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته‌ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می‌کنم اینطوری حداقل می‌تونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: "زحمتتون اینها رو به خانمم بدید. بهم گفت: "بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد..." اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت: "من راه میفتم...." 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و چهارم خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود... من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه‌ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونه‌ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله‌ای که گفتم این بود انشاالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونه‌مون شرمنده‌ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه‌ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم، هم زمان داشتم فکر می‌کردم شیخ منصور و طلبه‌هایی که توی جلسه دیدم چکار می‌کنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام می‌دادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی می‌بینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: "اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی..." گفتم: "ببخشید منصور جان! خیلی درگیرم! فکر نکنم امروز بتونم ببینمت..." گفت: "مرتضی اگه کاری داری خدا وکیلی بگو" می‌دونستم داره جدی می‌گه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: "نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم" گفت: "باشه! خلاصه تعارف نکنیا..." بعد ادامه داد: "راستی شب مراسم داریم می‌رسی بیای؟!" گفتم: "نمی‌دونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر می‌دم" گفت: "نگاه مرتضی! ممکنه یادت بره، من خودم زنگ می‌زنم ازت خبری می‌گیرم اصلا خودم میام دنبالت..." گفتم: "توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم" عصر شده بود خسته و کوفته می‌خواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: "کجایی اخوی؟" گفتم: "دارم میرم خونه" گفت: "وایستا بیام دنبالت" گفتم: "نه بابا نمی‌خواد! مزاحم نمی‌شم نزدیک‌ خونه‌ام!" گفت: "اومدم وایستا کارت دارم..." منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... گفت: "راستی مرتضی اینها رو هم بگیر..." چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: "اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید..." گفتم: "نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن..." گفت: "بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمی‌کنه!" خیلی آدم با محبت و با مرامی بود.... هر فرد دیگه‌ای هم جای من بود احساس می‌کرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه... ولی من همچنان درونم پر از سوال بود با این حال لطف‌هاش رو نمی‌شد ندیده گرفت! طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست می‌پرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه‌های ذهنیم برطرف می‌شد! اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ... با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت؛ برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه... همین باعث شد رابطه‌ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی‌تر از قبل بشه... خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه... مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن... من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار می‌شد... طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم..‌. بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود.‌‌.. نکته‌ی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه‌های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه‌ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های ساده‌ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بین‌شون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسه‌ی امام حسین بی‌بهره و دور نمی‌موندن و همین باعث می‌شد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله‌ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!! 🔸ادامه دارد‌...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و پنجم تقریبا داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه می‌کنن و چون طی این چند وقت هم فاصله‌ی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدوم‌شون صحبت کنم این فکرم رو تقویت می‌کرد... تا اینکه نزدیکای محرم شد... شیخ منصور هم اومده بود قم ، داشتن بساط هیئت‌شون رو آماده می‌کردن ماشاالله پر از جووون و پر از شور نشاط بودن... من هم مثل همه‌ی اونها تا جایی که می‌تونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سید الشهدا.... اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره... قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون می‌دونست شروع کرد صحبت کردن... خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشاره‌ای هم به افکار و عقایدش نکرده!!! همونطور که دیگ غذا رو هم می‌زد گفت: مرتضی تو چرا منبر نمی‌ری؟ مگه طلبه نیستی؟! خیلی متواضعانه گفتم: فکر می‌کنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم... حقیقتا خودم رو در این حد نمی‌بینم... بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ... یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم می‌خواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدوم‌شون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی اینها از دینه!! ولی بدون اینکه جلوی منصور به‌شون اشاره‌ای کنم ادامه دادم: هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم.... سوالی پرسید: راجع به چی حرف داری که این همه علم و صبر می‌طلبه اخوی؟! انگار کار خدا بود که به زبونم داد: حالا بماند! بذار به وقتش... ریز نگاهم کرد و گفت: ببین مرتضی! این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که می‌تونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه‌ت رو می‌گیرنا شیخ!!! گفتم: اولا یه جوری می‌گی شیخ! انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچ کس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی! که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم! لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم گفت: گیرت دعوت نامه‌س؟ بیا من رسما ازت دعوت می‌کنم توی هیئت حرف بزنی! برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود، اما منصور داشت جدی‌جدی می‌گفت! دیدم قضیه جدیه و بی‌خیالم نمی‌شه، گفتم: حاجی!!!؟ دیگ به دیگ‌ می‌گه روت سیاه! خوب اخوی! خودت چرا منبر نمی‌ری! ماشاالله بیان هم عالی! با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و گفت: هر کسی را بهر کاری ساخته‌ند شیخ مرتضی!، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان ، وجه و قیافتون هم نورانیه! با این حرفش یه لحظه تنم لرزید... یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه؟! که گفت: قیافت!!! احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم... همین‌جور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یک‌دفعه مثل همیشه بی‌هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم و گفت: شیخ مرتضی! حله. فردا شب هیئت با تو! دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمی‌خوره برادرم! خندید و گفت: نکنه زیر لفظی می‌خوای... دیدم حریف سماجتش نمی‌شم! توی دلم هم خداییش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم: والا زیر لفظی رو جایی می‌دن که بله می‌خوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط می‌گم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار می‌کنی توکل بر خدا... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و ششم در حالی که از کنار سیب زمینی‌ها بلند می‌شدم و چاقو رو می‌دادم دستش ادامه دادم: "پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همین‌جوری که نمی‌شه بالا منبر حرف زد!" گفت: "دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(ع)، ولی حالا بشین سیب‌زمینی‌ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرفها نداشته باشی ..." یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین... در حالی که سرم رو تکون می‌دادم و غر می‌زدم که منصور هیچیت مثل بچه‌ی آدم نیست! ... با اولین جمله‌اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت: "اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوون‌هامون از هیئت دور بشن... فقط از امام حسین (ع)بگو از لطفش... از عنایت هاش... از کرمش..." خیلی بهم بر خورد و گفتم: "درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوونها از هیئت دور بشن!" آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه! بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: "من یا کاری رو انجام نمی‌دم یا اگر قبول کردم درست انجامش می‌دم، اتفاقا اینقدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت..." گفت: "مرتضی جان منظورم اینه ... حرف سیاسی نزنی! جلسه ی ارباب (ع) رو قاطی بحث های دنیوی نکنی! بذاریم امام حسین(ع) برای مردم بمونه! گرفتی اخوی؟" شیخ منصور با گفتن منظورش، انگار با یه پتک محکم کوبیده باشه توی سر من!!! بهت زده گفتم: "یاللعجب شیخ! مگه می‌شه کسی عاشق امام حسین(ع) باشه و با سیاست کاری نداشته باشه!!؟ اصلا امکان نداره برادر! آخه امام حسین(ع) مثل همه‌ی اهل بیت (ع) توی روز روشن کارسیاسی می‌کرد، حتی به صورت کاملا علنی برای اینکه حکومت فاسد و ظالم اون زمان رو نابود کنه تا پای جنگ هم رفت! تا پای اسارت خانوادش هم رفت! اینکه امام رو از سیاست جدا کنیم فکر نکنم کار درستی باشه آخه این از واضحات دیگه!!!" دندونهاش رو بهم سابید و با اخم گفت: "ببین شیخنا! دقیقا حرف ما همینه؛ می‌گیم: "امام باید بیاد حرف از سیاست و حکومت اسلامی بزنه و جلوی آدم‌های فاسد رو بگیره نه هر کسی از راه رسید با همچین شعارهایی مردم رو شیر کنه!!!" بدون اینکه متوجه باشم دارم باهاش بحث می‌کنم؛ گفتم: "اگه این‌جوریه که می‌گی پس چرا امشب توی هیئت روضه‌ی حضرت مسلم رو خوندن!؟ مگه حضرت مسلم امام بود که قرار بود باهاش بیعت کنن اما نکردند!؟# بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم خودم ادامه دادم: "خوب معلومه کسی که توی مسیر و پیغام رسان امامش هست مگه میشه کارها و اهدافش، سیاست و رسالتش از امامش جدا باشه؟! تازه اگر مردم با مسلم که نائب امام زمانشون بود بیعت می‌کردن و تنهاش نمی‌گذاشتن چنین بلای عظیمی سر امام حسین(ع) نمی‌اومد! غیر از اینه! حالا هم اوضاع فرق نکرده اگه ملت گوش به فرمان مسلم زمانشون نباشن امام زمانی نمیاد تا حکومت جهانی اسلامی شکل بگیره!!!" همونطور که حرف می‌زدم با شدت سیب زمینی‌ها رو پوست می‌گرفتم و ادامه دادم: "این که نمی‌شه بشینیم برای امام حسین(ع) فقط گریه کنیم و بزنیم تو سر خودمون بعد بگیم چقدر اربابمون مظلوم بود!!!؟" اتفاقا اخوی ما باید روی منبر از علت مظلومیت آقا حرف بزنیم که چی شد مظلوم شد! اگر فقط گریه کن باشیم و مثل مردم کوفه فقط تنها کارمون اشک ریختن باشه و کاری به ظالم نداشته باشیم، نفرین بی‌بی حضرت زینب(ع) می‌شه بدرقه‌ی عزاداری‌هامون. درست مثل مردم کوفه..." ایندفعه جدی تر نگاهم کرد و در حالی که تندتند دیگ رو هم می‌زد؛ گفت: چیه!؟ نکنه مغز تو رو هم شستشو دادن بسیجیای حضرت آقا !!!!" اخم‌هام رو کشیدم توی هم و گفتم: "منصور! من دارم راجع به امام حسین(ع) حرف میزنم!" بدون اینکه نگاهم کنه با کنایه گفت: "آخه حرفهات شبیه اونهاست..." 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و هفتم چون داشت یکسری چیزها برام واضح می‌شد، تصمیم گرفتم خودم رو هم تیمی و همراهشون نشون بدم، یه خورده قیافه‌ی حق به جانب گرفتم و طوری وانمود کردم که مثلا من با شما هستم و گفتم: "حاجی جان! بالاخره ممکنه ما با یه همچین آدم‌هایی برخورد کنیم. خوب حرف منطقیه، باید یه جوابی داشته باشیم بهشون بدیم قانع بشن!؟ لبخندی زد و گفت: "به قول حضرت آیت‌الله سید صادق شیرازی که توی یک جلسه‌ی خصوصی باهاشون دیدار داشتیم می‌فرمودن : مردم اینقدر کورکورانه تقلید می‌کنن که اصلا توی ذهنشون چنین سوالهایی ایجاد نمی‌شه! فقط کافیه یا احساسات‌شون رو تحریک کنی با عشق امام حسین یا پول داشته باشی یا تحویل‌شون بگیری، چنان مریدت می‌شن که استغفرالله.... نگاهم خیره موند... تازه فهمیده بودم اون همه محبت برای چی بود!؟ و حالا خوب معنی حرفهای شیخ مهدی و بیت، بیتی رو که سید هادی برام خوند، می‌فهمیدم... خیال خام دلشون فکر کردند من هم از همون‌هایی هستم که با درهم و دینار می‌شه خرید!!! وسط همین بهت و تحیر بودم که چند تا از بچه‌های هیئت با سر و صورت خونی اومدن توی آشپزخونه!!! اینقدر هول کردم، نگران شدم و دست و پام رو گم کردم که چی شده ! خواستم با عجله کاری کنم که منصور دستم رو گرفت و گفت: "نگران نباش مرتضی! این خونها برای امام حسین(ع) ریخته شده..." بعد هم با نگاهی حسرت زده بهشون گفت: "خوش به سعادتتون بچه ها!!!!" با نگاه سوال برانگیز گفتم: "چی!؟ برای امام حسین(ع)! سر و صورت زخمی ! یعنی چی شده توی هیئت دعوا شده ! چکار کردین لااقل بیاین این خونها رو بشورم کمکتون ؟!" منصور گفت: "نه برادرم نمی‌خواد! اینها از عشق حسین(ع) است و بس... این خونها شستنی نیست، ریختنیه!" متحیر ایستادم! یه نگاه به منصور یه نگاه به بچه‌های هیئت ...! من خودم از اونهایی بودم که جونم رو برای امام‌حسین (ع) می‌دادم ولی آخه اینجوری با این شکل! حقیقتا قوه‌ی درکم این قضیه رو هضم نمی‌کرد نه با منطق عقل! نه باسودای عشق !!! با همون حالت نگرانی گفتم: "والا امام حسین(ع) راضی نیست با این وضعیت عزاداری چراااا آخه!؟" با افتخار گفت: "اینها از عشقه اخوی! مابخاطر عقیده‌مون این کارها رو می‌کنیم!" یه لحظه با خودم فکر کردم که اگر هر کسی بخاطر عقیده‌ش هر کاری خواست انجام بده چه شیر تو شیری می‌شه! حرفهای منصور و پشت سرش دیدن این سبک از عقیده ، ذهنم رو درگیر که چه عرض کنم متحیر کرده بود! ولی من یه طلبه‌ی شهرستانی بخاطر اهدافی اومدم توی این مسیر که تفاوتش با این جماعت خیلی زیاد بود. تفکرشون و عقیده‌ای که فقط بهشون یاد می‌داد کاری به هیچ‌کس و هیچ‌چیز نداشته باش حتی زندگی خودت! فقط فکر کن که تو خیلی عاشقی! خیلی مقیدی همین! اما چیزی که من دنبالش بودم می‌گفت: "تقیدی که دست و پای زندگی که خدا برات فراهم کرده تا به تکامل برسی رو ببنده، اسمش اسلام و زندگی اسلامی نیست!" تازه داشت کم‌کم‌ قصه‌ی پر غصه‌ای برام روشن می‌شد! اما صبر کردم و دیگه چیزی نگفتم و مشغول سیب زمینی‌ها شدم... چقدر یک لحظه حالم بد شد که غذایی رو دارم درست می‌کنم‌ به جای متبرک بودن و جلا دادن روح مردم، اونها رو اسیر تفکری می‌کنه که صرفا عزادار ظاهری بودنه و با هر نوع ابعاد دیگه حالا چه مسائل سیاسی و اقتصادی و روانشناسی و فلسفه و هنر و.... هر چی که به زندگی ربط داره و کرامت و استقلال رو حفظ می‌کنه کنار می‌ذاره و کلا اسیر و بنده‌ی یکی دیگه کنه!!! اینقدر با حرص سیب زمینی‌ها رو پوست می‌گرفتم که یکدفعه دستم با چاقو برید... با صدای ناخواسته گفتم: آخ... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 📖 قسمت بیست و هشتم منصور اومد جلو نگاهی به دستم کرد و محکم محل زخم رو گرفت و گفت: "انشاالله مزد خونی که برای آقا ریخته بشه رو خودش می‌ده! حضرت سخنران! بلند شو...بلند شو... از کنار سیب زمینی‌ها، برو چهار تا عنایت از آقا بخون فردا روی منبر روضه کم نیاری! آشپز که نشدی! ببینم منبری خوبی میشی؟!" چون خیلی تابلو می‌شد اگه سخنرانی فردا شب رو توی کمتر از نیم ساعت کنسل می‌کردم، به لطف خدا این کلمه‌ی مزد خون من رو یاد شهدای مدافع حرم انداخت! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "منصور! واقعا هم همین‌طوره! مزد خونی که برای آقا ریخته بشه حتما خودش اجرش رو میده..." بعد خواستم صمیمیت‌مون حفظ بشه و کمی حال و هوای خودم رو عوض کنم، بلکم از این فشار روحی بیام بیرون گفتم: "راستی شیخ منصور! یه موضوع خوب برای فردا شب روی منبر سخنرانی در رابطه با همین مزد خون هست که خیلیم جذابه!؟ خداایش مثل بچه‌های مدافع حرم،" بعد با هیجان ادامه دادم: "حتما از بچه‌های هیئت که اینقدر عاشق امام حسین‌اند این قدر راحت و با عشق خونشون رو می‌ریزن کسی مدافع حرم هم داریم که متن سخنرانی رو بر اساس اثبات عشق و اردتش به اهل بیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بچینم؟" دستم رو رها کرد و گفت:"مرتضی تو بی‌خیال مسائل سیاسی نمیشی! برادرم روحانیت باید تبلیغ دین کنه! چکار داره به اینکه توی جامعه چه اتفاقی می‌افته! یا فلان سیاستمدار چی می‌گه! یا فلان نیروی نظامی چکار می‌کنه! شما فقط از امام حسین(ع) بگو... از مصائب حضرت زینب(س)... اینقدرررر کار سختیه حاجی!؟" مثل چهار راهی که با یه تصادف تمام مسیرهای حرکتش قفل شده باشن، قفل کرده بودم... و داشتم فکر می‌کردم؛ بله، از مصائب حضرت زینب(س) باید گفت! از اینکه یزید هم مجلس روضه برای حسین(ع) گرفت!!! وسط همین هیاهوی ذهنی به این قطعیت رسیدم به صرف گرفتن روضه کسی حسینی نمیشه آقا مرتضی! مهم اطاعته از ولیه... وگرنه صرف عبادت کسی به جایی نرسیده! و چقدر فرقه بین کسی که عبادت می‌کنه با کسی که داره اطاعت میکنه!؟ به قول اون عزیزی که گفت؛ فرقش به اینه: ممکنه حسین (ع) در کربلا باشه اما شما برای رضای خدا توی حوزه‌ی علمیه داری درس می‌خونی! درست مثل بچه‌های این هیئت که مرقد خانم حضرت زینب(س) به دست شقی‌ترین افراد در حال تخریب باشه و حتی واکنشی هم نشون ندادن به این قضیه!!!؟ و تنها فقط دم از عشق حسین(س) می‌زدند و روضه‌ی مصائب بی‌بی(س) رو می‌خوندند!!! هر چند با حرفی که منصور زد خیلی چیزها دستم اومد! ولی نمی‌تونستم واکنش خاصی نشون بدم!!! به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا بعضی مواقع همین عادی نشون دادنه! با این حال خیلی عادی گفتم: ... "آخه مگه می‌شه یه طلبه کاری به اتفاقات اطرافش نداشته باشه! اصلا طلبه پیش‌کش! یه فرد معمولی هم نباید اینطوری باشه چه برسه به ماها! اصلا یکی از دلایلی که من اومدم قم برای همین بود منصور! برای اینکه طلبه‌ای باشم که کار به تمام ابعاد زندگی داشته باشم نه صرفا درس خوندن! این همه خوندیم علم باید همراهش عمل باشه! وگرنه عالم بی‌عمل به چه درد میخوره! گفت: "اتفاقا ما به اتفاقاتی که اطرافمون می‌افته خیلیم حساسیم شیخ! ولی توی نظامی که اسلام واقعی بر قرار نیست، کاری به کار هیچ کدوم از اینها نداریم! بعدهم مرتضی هیچ وقت یه دندون پزشک میاد بگه چه جوری نماز بخونین؟! خوب نه! قبول کن! هر کسی باید کار خودش رو بکنه و توی کار دیگری دخالت نکنه! حالا فرض کن من طلبه بیام از سیاست بگم! بیام از اقتصاد بگم! بیام از هر چیزی که بهم ربطی نداره بگم! چی می‌مونه از طلبه بودن‌مون! ... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و نهم منصور ادامه داد ... البته ما که یه طلبه‌ایم هم بیکارم نیستیمااا طبق کار خودمون تلاش‌مون رو می‌کنیم شاید بتونیم چهار تا جووون رو هدایت کنیم... یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با تعجب گفتم: "شیخ منصور مگه ما درس دین نمی‌خونیم ! مگه نمی‌گیم دین ما کامل و جامع همه‌ی ابعاد زندگی‌مون هست که واقعا هم هست! مگه غیر از اینه که زندگی ما ابعاد مختلفی مثل سیاست و اقتصاد و هنر و.... در بر می‌گیره! حالا اگر دین ما فقط به یه بعد مثل معنویات بپردازه که دیگه نمی‌شه دین کامل! می‌شه دین یه بعدی! من نمی‌گم ما بریم به جای یه دندون پزشک یا سیاستمدار حرف بزنیم، ولی حرفم اینه دین ما سیاست رو هم در برمی‌گیره یعنی براش خط و مرزبندی داره تا ما بهترین سیاست‌گذاری رو توی زندگی‌مون و جامعه‌مون داشته باشیم. برای اقتصاد ما برنامه داره تا ما از نظر اقتصادی از همه بهتر باشیم و رفاه خوبی هم برای خودمون، هم برای دیگران ایجاد کنیم، برای هنر ما کلی حرف داره تا زیباترین زندگی‌ها رو هنرمندانه نشون بدیم و خلاصه بگم حاجی برای هر چیزی که به انسان و زندگیش مربوط می‌شه، حرف و نقشه‌ی راه داره....! خوب اینها همش تدبیر درست خداست، تا با دین کاملی که فرستاده ما هم راحت‌تر این دنیای سخت رو پشت سر بذاریم و هم لذت واقعی و بیشتری از اینجا ببریم، بعد خداوکیلی درسته من که طلبه‌ام اینها رو به مردم نگم! خوب من که درس همین دین رو دارم می‌خونم، اگه از دین جامع و کامل‌مون نگم، کی بیاد بگه؟! اون دندون پزشکه!!! مثلا درسته به مردم بگیم اینکه عبادت ده جزء داره، ولی نگیم که نُه جزء اون، طلب روزى حلال و کار هست.(بحارالأنوار، ج ۱۰۳، ص ۹، ح ۳۷.) یا اینکه...." هنوز داشتم حرف می‌زدم که با بی‌رغبتی تمام نگاهش از من برگشت سمت دو، سه نفری که با اون وضعیت اومده بودن داخل آشپزخونه و داشتن با دقت به صحبت های ما گوش می‌دادن، بهشون گفت: "اخویا این وسایلی که می‌خواستید از انتهای آشپز خونه بردارید برسونید دست محمد رضا، خدا خیرتون بده" و عملا خیلی محترمانه بیرون‌شون کرد! نمی‌دونم شاید از شنیدن حرفهای حقی که می‌زدم و اونها هم می‌شنیدن، احساس نگرانی کرد که این‌طوری واکنش نشون داد که اون بندگان خدا هم قشنگ متوجه شدن!! بعد از رفتن بچه‌ها، خیلی جدی برگشت سمتم و بدون اینکه جوابی برای حرفهایی که زدم داشته باشه و من رو بتونه قانع کنه، بحث رو عوض کرد و گفت: "مرتضی! مملکتی که ادعاش اینه شیعه نشینه، ولی نتونیم توی این جمع کثیر شیعه، قاتلین مادرمون رو لعن کنیم، مملکت اسلامی نیست!!!! مملکت شیعی نیست!!! با حالت سوالی گفتم؛ "اینجا فقط بخاطر نگفتن لعن! مملکت اسلامی نیست ؟؟!!! منصور خودت بهتر می‌دونی مصلحت حفظ اسلام ایجاب می‌کنه که ما وحدت داشته باشیم تا در مقابل دشمن‌هامون که مثل گرگ آماده‌ی حمله به ما هستن قوی‌تر باشیم! چرا به جای اختلاف‌ها روی مشترکات تمرکز نکنیم؟! روی خدای یگانه‌ی واحدمون! روی کتاب مقدس واحدمون! روی پیامبر(ص) واحدمون؟" با یه حالتی دستهاش رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد: "مصلحت... مصلحت! کدوم مصلحت؟! به اسم مصلحت اسلامی، با دشمن‌هامون وحدت داشته باشیم!!!؟" در حالی که دستش رو با شدت می‌کوبید روی سینه‌اش ادامه داد: "با کسایی که دست علی(ع) رو بستن؟! مادرمون رو توی کوچه زدن؟! کدوم عقل سلیمی این رو می‌پذیره !" دیدم؛ نه انگار! نمی‌خواد قبول کنه و به قول گفتنی: می‌گه مرغ یه پا داره! یاد اون حدیثی افتادم که آقامون امام علی(ع) می‌فرمودن؛ جاهل را ندیدم یا در حال افراط یا در حال تفریط! گفتم: "اخوی شنیدی می‌گن فلانی دایه‌ی مهربانتر از مادر شده! یعنی برادرم شما از امام علی(ع) بیشتر دلت می‌سوزه برای حضرت زهرا(س)!!!؟ یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمی‌تونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا می‌تونست! والله می‌تونست ولی ... ولی.. یه مسئله‌ی مهم‌تر وسط بود! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ام ... یعنی برادرم شما از امام علی(ع) بیشتر دلت می‌سوزه برای حضرت زهرا(س)!!! یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمی‌تونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا می‌تونست والله می‌تونست ولی ... ولی.. یه مسئله‌ی مهم‌تر وسط بود! اون هم حفظ نظام اسلامی که پیامبر(ص) پایه‌گذاری کرده بود! می‌فهمی مصلحت سکوتش حفظ نظام اسلامی بود! تا جایی که در دوران هر سه خلیفه، هم به روایت مولا(ع) هم به گفته ی خود این خلفا هر کجا گیر می‌کردن و کمک می‌خواستن آقامون علی(ع) کمک‌شون می‌کرد، دوباره و با صدای بلندتر تکرار کردم... علی(ع) کمکشون می‌کرد! به نظرم اینجوری شما می‌گین آقام علی(ع) اصلا شیعه نبوده! چون آخه به خلفا کمک می‌کرد که خلافت حقشون نبود که هیچ و بماند...! ولی هر آدم مومن و عاقلی می‌فهمه علی(ع) برای حفظ نظام اسلامی که اولویت اول و آخرش بود از این کمک‌ها دریغ نمی‌کرد! همون‌طور که حضرت زهرا(س) در خطبه‌ای گفته‌اند: امامت برای حفظ نظام و تبدیل تفرقه مسلمین به اتحاد هست، آقا منصور! این حرف حضرت مادر!... حالا تو خود بخوان شرح مفصل از این مجمل...! بعععله هر کسی که به این خاندان بزرگ و عزیز ظلم کرد به وقتش جواب کارهاشون رو خواهند دید! فکر هم نکن فقط چند نفر بودن توی کوچه ظلم کردن نخیررررر اخوی...! از هر کسی که قبول کرد دین از سیاست جداست و با این کار گذاشت سیاست منفعت‌طلب صدر قدرت بیشینه گرفته، تا اون افرادی که دنبال تفرقه و ضربه زدن به اسلام هستن رو شامل می‌شه! اما حالا داداش شما از امام علی(ع) فهمیم‌تری یا دلسوزتر! که مملکتی رو برای حفظ نظام اسلامیش وحدت رو یه اصل می‌دونه، اسلامی نمی‌دونی؟! در عین ناباوری دیدم گفت: اینا همش توجیهه! بی‌خیال مرتضی! اسیرش نشو! انشاالله توی یه فرصت مناسب با هم راجع به این مسائل صحبت می‌کنیم... بعد هم انگار نه انگار!!! ادامه داد: بیا سر دیگ رو بگیر الان عزادارها بیرون منتظرن... بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم... کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده! احساس می‌کردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیر قابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه‌ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم. مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر می‌کرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت‌هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفهاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این جوونهای معصوم می‌دادن! هنوز ناراحتی توی چهره‌ش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: یاعلی برادر... ناچار غذاها رو می‌گیرم و راه می‌افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا می‌خوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه، با خودم درگیر بودم که با این غذا ها چکار کنم؟ هنوز از کوچه‌ی هیئت‌ خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: حاج آقا کجا غذای نذری می‌دن؟ ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم بفرمایید حاج خانم ، دعا کنید عاقبت بخیر بشیم و دیگه منتظر حرفی نموندم و راه افتادم... تا رسیدن به خونه چندین بار حرفهای منصور رو مرور کردم و با خودم فکر می‌کردم واقعا چقدر صبر کرد تا توی یه موقعیت خاص و با یه پیشنهاد وسوسه برانگیز، این حرفها رو به من بزنه که من راحت بپذیرم! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌و یکم حالا خوب مفهوم حرفهای سیدهادی رو می‌فهمم که گفت: "ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه!" دستی به محاسنم کشیدم و با ناراحتی به خودم نهیب زدم و گفتم: "یعنی خاک عالم تو سر یزید، آخه مرتضی چرا اینقدر دیر اصل مطلب رو گرفتی! سید به من گفت: هر محبتی نشانه ی دوستی نیست ولی من توجه نکردم!" همه چیز رو که آدم نباید تجربه کنه! یکم دیگه پیش رفته بودم خیلی احتمال داشت منم تفکراتم چپ کنه! نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که از چاله به چاه نیفتادم! درست بود که خیلی بهم ریختم و باورش برام سخت بود که شیخ منصور اینقدر راحت به قدرت عقلش پشت پا بزنه! اما یه انگیزه‌ی قوی درونم بوجود اومده بود برای اینکه مصمم‌تر برای اهدافی که اومدم قم تلاش کنم... حقیقتا فکر می‌کردم با جوابهایی منطقی که به منصور دادم که کاملا مشهود بود ناراحت شد چون اصلا به ذائقه‌اش خوش نیومد، کلا بی‌خیالم بشه، اما در کمال تعجب دیدم فردا صبح باهام تماس گرفت! دو دل بودم جوابش رو بدم یا نه! پیش خودم می‌گفتم : "ما دیگه حرفی نداریم که با هم بزنیم چرا با من تماس گرفته؟!" از یه طرف هم، چون خودش گفت سر یه فرصت مناسب بشینیم با هم صحبت کنیم، فکر کردم شاید بخواد بشینه و منطقی حرف بزنه! در نهایت تصمیم گرفتم جوابش رو برای آخرین بار بدم ببینم چی می‌گه! در کمال تحیر و تعجب دیدم برگشت بهم گفت:.... اخوی چی شد بالاخره برای امشب مطلبی، روضه‌ای، پیدا کردی ؟! واقعا داشتم با خودم فکر می‌کردم یا نفهمیده من چی گفتم دیشب! یا خودش رو به نفهمیدن زده!؟ گفتم: "آقا منصور اون روضه‌ای شما می‌خوای من براتون بخونم حقیقتا جایی براش منبع ذکر نکردن!" گفت: "مرتضی اینقدر سخت نگیر برای امام حسین‌ می‌خوای حرف بزنی!" گفتم: "شیخ! زندگی امام حسین (ع) ما گزینشی نیست هر قسمتی که فقط دوست داریم انتخاب کنیم و راجع بش حرف بزنیم و هر قسمتی که به ذائقمون خوش نیومد حذفش کنیم! امام حسین(ع) ما تمام ابعاد زندگی رو شامل می‌شه، نه فقط روضه‌ی غریت و مظلومیت!" وقتی جدیت من رو دید و فهمید این مرتضی اون مرتضی سابق نیست! خداحافظی کرد و گفت: "پس انشاالله سر یه فرصت مناسب می‌بینمت!" گوشی رو که قطع کردم داشتم به خودم می‌گفتم: "یعنی اگه فقط چند نفر، افرادی مثل شیخ منصور ما داشتیم برای جووونهامون پیگیری می‌کردن عمراً هیچ کدوم‌شون بی‌خیال ما می‌شدن!؟ وسط تحلیل‌های ذهنیم بودم که گوشیم زنگ خورد! شیخ مهدی بود... آخ که چقدر به موقع زنگ زد! کلا خوشم میاد مهدی حس ششم حرفه‌ای داره! حسابی سورپرایزم کرد، گفت: اومده قم... ولی دو سه ساعتی بیشتر نمی‌موند، چون باید می‌رفت تهران کار داشت... ولی من می خواستم با آب و تاب براش کل ماجرای شیخ منصور رو تعریف کنم و چون می‌دونستم به این زودی‌ها دوباره توفیق دیدنش نصیبم نمی‌شه به همین خاطر گفتم: "اگه یک روزه، میری سمت پایتخت من هم میام همراهت،" خیلی استقبال کرد... قرار گذاشتیم و کمتر از یک ساعت بعد همدیگه رو دیدیم، و چقدر حس خوبیه رفیق خوب آدم داشته باشه! تمام طول مسیر فقط من حرف می‌زدم و مهدی ساکت گوش می‌داد... از گرفتاری‌هایی که برام‌ پیش اومد و منصور همراهم شد تا محبت و تحویل گرفتن‌هاش و جایگاه و بهاء بهم دادن و در آخر درخواستش رو مطرح کردن، گفتم! من که از دم و دستگاه این جماعت خبر نداشتم صرف اتفاقاتی که برای خودم افتاده بود کلی گفتم و اینکه اصلا از منصور توقع نداشتم اینجوری برخورد کنه و خلاصه از این دست حرفهایی که به خودم مربوط می‌شد.... اما مهدی مثل همیشه قبل از اینکه شروع کنه به حرف زدن گفت مرتضی چقدر خوب شد امروز همراهم اومدی تهران بیا با هم بریم یه جایی! می‌خوام یه چيزی بهت نشون بدم! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌و دوم بیا با هم بریم یه جایی میخوام یه چيزی بهت نشون بدم! گفتم: حاجی مگه تو خودت اینجا کار نداری؟! گفت: چرا کار دارم، ولی الان اولویت این کار بیشتر از کار خودمه! رسیدیم تهران، از خیابونهایی که مهدی می‌گذشت متوجه شدم به سمت بالا شهر تهران داریم حرکت می‌کنیم! دل تو دلم نبود که مهدی چی می‌خواد نشونم بده که بی‌خیال کار خودش شد... با رسیدن به مقصدی که مهدی مد نظرش بود، کم‌کم اوج فاجعه و وسعتش برام روشن شد! واقعا توی بالا شهر تهران اون هم این منطقه ،چطوری چنین خبر و صحنه‌هایی بود! چیزی که می‌دیدم اینقدر شوکه‌ام کرد که... غیر قابل تصور بود! نزدیک صد، صد و پنجاه تا مرد با لباس دشداشه‌ی عربی بلند با رنگ مشکی و شمشیر و قمه به دست! با کلی تجهیزات صوت و فیلم‌برداری که همراه با صدای مداحی که شور گرفته بود و حسین حسین می‌خوند می‌زدن توی سر و صورتشون!!! من از دیدن چنین صحنه‌ای بیشتر وحشت کردم چون شمشیرها واقعی بودن و اگر یکیشون به سمت ما می‌اومد می‌تونست خیلی راحت قطعه قطعه‌مون کنه! آخه کسی که به خودش رحم نمی‌کنه و این شمشیر رو با اون وضعیت می‌کوبه توی سر خودش، هیچ بعید نبود دست به چنین کاری بزنه! یه سری از اهالی محل هم دورشون جمع شده بودن ، چون منطقه، منطقه‌ی شمیرانات تهران بود، بعضی از افراد که جمع شده بودن برای دیدن هیئت نوع تیپشون سبک خاصی داشت ! با دیدن این دسته که مثلا دسته‌ی عزاداری محرم بود! شروع به فیلم گرفتن با گوشی‌هاشون می‌کردن و با حالت های چهره‌ای که نگفته پیداست چی با خودشون فکر می‌کنن، از این صحنه‌های دلخراش و وحشتناک فیلم می‌گرفتن! از دیدن چنین صحنه‌هایی واقعا به لکنت زبان افتادم! بریده، بریده گفتم: مهدی... مهدی... اینجا چه خبره! اینا چرا اینجوری می‌کنن حاجی...! برگشت نگاهم کرد و گفت: مگه تو توی هیئت‌شون نبودی! من فکر کردم دیدی این صحنه‌ها رو! گفتم: یا پیغمبر!!! نه! من خیر سرم توی آشپزخونه بودم! یعنی اینا دار و دسته‌ی منصوراند! نیمچه لبخندی زد و گفت: منصور که یه نوچه‌ای مثل همین هاست! گفتم: نوچه! نوچه‌ی کی؟ گفت: فرقه‌ای به اسم شیرازی‌ها یادم افتاد منصور اون شب از شخصی به اسم سید صادق شیرازی حرف زد... 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌و سوم گفتم: "مهدی! این وضع! توی این منطقه! واقعا باعث نمی‌شه ملت راجع به عزدارهای آقامون امام حسین(ع) یه جور دیگه فکر کنن که چقدر انسان می‌تونه اهل خشونت و تحجر باشه که همچین کارایی انجام بده!" گفت: "اخوی کجای کاری! اینجا که خوبه! حداقل ملت می‌دونن این رسم ما برای عزاداری امام حسین(ع) نیست، فرض کن این جماعت خیلی آزادانه توی خیابونهای لندن، پایتخت انگلیس به اسم شیعه چنین کارهایی رو می‌کنن! فقط فکر کن؛ مردم اونجا با دیدن چنین تصاویر و صحنه‌هایی راجع به شیعه چی فکر می‌کنن!!!!" چشمهام از حدقه زد بیرون گفتم: "چی؟! انگلیس!؟ اخوی اونجا که شیعه پیش‌کش، اسم اسلام هم ببری حسابت با کرام الکاتبینه!" با کنایه گفت: "پس خبر نداری بچه‌ها ارادتشون بیشتر از این حرفها هست! تا جایی که روز عاشورا محموله، محموله شمشیر و قمه از طرف انگلیس برای فرقه‌ی شیرازی‌ها توی کربلا توزیع می‌کنند!" بعد با اشاره به همین دسته‌ی مثلا عزاداری! گفت: "اونجا حوزه‌ی علمیه هم داریم! فکر کن چه طلبه‌ای از دل اونجا میاد بیرون!؟ تازه از نوع شیعه‌اش!" گفتم: "می‌دونم دشمن‌مونن ولی واقعا آخه چرا؟ااا چه نفعی برای اونها داره؟ اون هم بحث امام حسین(ع)؟! اون هم با این وضعیت خون ریختن به چه قیمتی؟!" مهدی نفس عمیقی کشید و گفت: "بخاطر تفکر انگلیسی که می‌گه؛ چرا زحمت بکشیم، بجنگیم و نابودشون کنیم! بدون جنگ نابودمون کنن به راحتی و بی‌زحمت با تفرقه بین شیعه و سنی! به همین سادگی از داخل که بشکنیم دیگه مشکل‌شون حل می‌شه! چون وحدتی که زیر سایه اسلام باشه می‌شه نفوذناپذیری در مقابل هر چی دشمنه! اینا خوب می‌دونن ما با وحدت چه کارها که می‌کنیم. بهشون نشون دادیم‌ها! شعار نمی‌دم. مرتضی! اونها هم این رو، هم خوب فهمیدن، هم خوب دیدن، مثلا یه نمونه‌ش؛ وحدت که باشه هر مدل و هر چقدر هم که دشمن خبیث باشه در مقابل ما، شکست معنی نداره، چون می‌شیم یک دست متحد! یکیش می‌شه تیپ حیدریون! یکیش می‌شه تیپ زینبیون! یکیش می‌شه تیپ فاطمیون! یکیشم می‌شه بچه‌های تیپ نبویون اهل سنت! که بلند شدن رفتن سوریه برای دفاع از اسلام. جنگیدن شهید دادن و جلوی دشمن رو مثل بقیه مدافعان حرم گرفتن اونوقت اینها که ادعای تشیع واقعی رو دارن وقتی داعش رسید کربلا داشتن فرار می‌کردن آقا مرتضی! تفاوت تفکر اینجاهاست که هویدا می‌شه! همین تفکر غلط و متحجر و فاسد شیرازی‌ها و امثال شیرازی‌ها که کاملا هدفمند هم هست باعث شد... خسارتهای وحشتناکی به تشیع وارد بشه! مثلا یکی از دست‌آوردها و هنرهای این حضرات! با دستش اشاره به دسته‌ی عزاداری کرد و ادامه داد: "این بود که یکبار که ماهاتیر محمد نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقه‌ی ضاله بهائیت به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهایی‌ها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو می‌گرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازی‌ها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی‌های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه‌ی ضاله شد! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ و چهارم نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش! داشتم به حرفهای مهدی فکر می‌کردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن! در همین حین سر و صدای بچه‌ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته‌ی عزاداری اومده بودن، و چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس می‌کرد و می‌گفت؛ :بیا بریم بابا من می‌ترسم" توجهم رو جلب کرد والبته بچه‌ی بیچاره حق داشت، من که یه مرد بزرگ بودم، با دیدن چنین صحنه‌هایی داشتم سکته می‌کردم چه برسه به اون طفل معصوم! با اشاره به بچه، رو به مهدی گفتم: "اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه‌هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(ع) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذره‌ای عشق درونش نیست که هیچ! فقط ترس و وحشت و خون، یادگاری چنین هیئت رفتنی می‌شه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین(ع) پیدا می‌کنه!" با عصبانیت ادامه دادم: "خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیه‌ن تا عاشق امام حسین‌(ع)! هم فرقه‌ی ضاله می‌خوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه می‌افته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته می‌شه!" مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت: "می‌دونی مرتضی! اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر می‌کردم اگه غریبه‌ای از علت بریدن سـر امام حسین‌(ع) پرسید به قول استادم باید بگیم : ترڪیبی از و عاشورا را رقم زدند!" بعد هم چشم‌هاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد: "و چه معجون عجیبی ست این ترڪیب...!" اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است! گفتم: "شیخ مهدی! چه قدر دشمن حساب شده کار می‌کنه! از این طرف با درست کردن فرقه‌های شیعه‌ی افراطی مثل شیرازی‌ها و از اون طرف با درست کردن گروه‌های سنی افراطی مثل وهابی‌ها چقدر دقیق به خواسته‌اش می‌رسه!" بعد با حالت عصبانی گفتم: "بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزه ی علمیه داریم درس می‌خونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم، کم‌کاری‌هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام! لبخند نشست روی لبش و گفت: "دمت گرم! که جمع نبستی!" بعد هم ادامه داد: "می‌دونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟!" گفتم: "آره اخوی! چرا ندونم !؟ دارم امثالش رو جلوی چشم‌هام می‌بينم. به اسم امام حسین(ع) توی لشکر امام‌ حسین(ع) با لباس عزادار امام حسین(ع) نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده!" اخم هام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم: "اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین(ع) رو بپوشند! چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه‌ی دیپلماتِ بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟!" سری تکون داد و با تاسف گفت: "چون در پوشش عزادار حسین(ع)، راه حسین (ع) رو ببندی و صدای کسی در نیاد خیلی راحت‌تر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین(ع) ببندی و صدای کسی در نیاد! یکی دیگه از اصلی‌ترین علت‌هاش هم که معلومه برای داشتن امنیت! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعه‌ی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه، از درِ دروازه‌ی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین(ع) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت‌طلب هست. اینم یه مدلشه دیگه! گفتم: "حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست می‌زنن! مهدی جوری نگاهم کرد که قشنگ متوجه شدم منظورش اینه چقدر ساده‌ای تو پسر! بعد هم گفت: "اشتباه نکن!" 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ و پنجم شیخ مهدی ادامه داد: "اینها تا وقتی دم از جدایی دین از سیاست می‌زنن که منفعت و قدرتشون رو به خطر می‌اندازه! وگرنه سیاستی که تامین‌شون کنه و منفعت‌شون رو تقویت، حمایت هم می‌کنن. درست مثل بیانیه‌هایی که در اوج فتنه‌های سال ۸۸ دادن و سید صادق شیرازی رسما از فتنه‌گرها حمایت کرد... همین چند وقت پیش هم توی عراق یه گروه از تاییدشده‌هاشون نامزد نمایندگی مجلس شدن که خوب رای نیاوردن! قضیه اینجوریاست آقا مرتضی .... هم زمان که صحبت مهدی به اینجا رسید، خدا نصیبتون نکنه دسته‌ی عزاداری‌شون رسید به مرحله‌ی هروله کردن! یعنی وضعیتی بود! خیلی از جمعیتی که دورشون جمع شده بودن فاصله گرفتن که یه وقت وسط این شور هروله گرفتن، گرفتار شمشیر حرمله‌ای نشن بخدااااا ! با استرس گفتم: - "شیخ مهدی! جون مادرت بیا بریم! حیفه اینجوری بمی‌ریم!!!" - "چیه ترسیدی! نگران نباش اینقدر حواسشون هست که بهانه دست ملت ندن!" - "والا ترسم داره حاجی! توی تمام عمرم فقط توی فیلم ها این همه آدم شمشیر و قمه به دست یه جا دیدم!" همین‌طور که ازشون دور می‌شدیم و فاصله می‌گرفتیم گفتم: "مهدی چه جوری اینها اینقدر راحت فعالیت می‌کنن؟! هیچ کس هیچی نیست بهشون بگه!" نیش خندی زد و گفت: "منافق باهوش، تزویر و نفوذه برادرم! معمولا اینقدر با دقت کار می‌کنن که به تله نیفتن! مثلا همین منصور که یکی از افراد رده پایین‌شون هست، اینقدر حواسش جمعه که سوتی نده و می‌بینی هنوز توی حوزه خیلی راحت رفت و آمد می‌کنه! امثال هئیتی‌هاشون هم همون مردم جاهل رو شامل می‌شن که بعضی‌هاشون واقعا فکر می‌کنن با این کارها عشق و ارادتشون رو به امام حسین(ع) نشون می‌دن! ضمنا قدرت نفوذ اینقدر بالا هست که اینها پیش کش، همون‌جوری که از شش نفر مذاکره کننده‌مون توی وین، فعلا سه تاش جاسوس از آب در اومده که البته اون هم بعد از انجام مذاکرات لو رفت یعنی بعد از اتمام کار! دیگه توقع چی داری!؟" نفوذ رو باید جدی گرفت مرتضی! باید جدی گرفت! یه جمله‌ای هست مختص این افراده که می‌گه: "من انگلیسی فکر می‌کنم ولی فارسی حرف می‌زنم! نتیجه اینکه شیخ، هر فارس‌زبانی خودی نیست! و هر روضه‌خوانی، عزادار حسین(ع) ... رسیدیم به ماشین... سوار که شدم به مهدی گقتم: "احساس می‌کنم سرم به اندازه‌ی تمام ضرباتی که اون مردهای دشداشه پوش به سر و صورت خودشون می‌زدن درد می‌کنه! شاید هم بیشتر..." سری تکون داد و یک دستی ، دستش رو انداخت توی فرمون و گفت: "حق داری مرتضی! به قول حضرت امام(ع)؛ اینقدر اسلام از این مقدسین و بعضا روحانی‌نماها ضربه خورده از هیچ قشر دیگه‌ای نخورده! ضرر وجود حتی یک روحانی که در خط اسلام آمریکایی باشه آنقدر شدید و خطرناکه که یه ساواکی اینقدر خطرناک نیست!" بعد هم گوشیش رو داد دستم و گفت: اینکه می‌گه خطرناکه بخاطر اینه؛ بعد صفحه‌ی گوشیش رو باز کرد، دو تا فیلم رو دانلود کرد و گفت نگاه کن!" 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ و ششم اولین فیلم رو که باز کردم انگار مراسم جشنی بود، توی ایران جمعی بودن با لباسهای قرمز و محیط تزئین شده، یکی وسط بلند داد می‌زد بگو: "لعن علی عدوک یاعلی...." و پشت سرش جمعیتی با صدای بلند تکرار می‌کردن و ادامه می‌دادن، حرف‌هایی می‌زدن که با دیدن فیلم دومی ترجیح می‌دم نگم! خوب تا اینجا که به نظر همین مدل شیعه‌های افراطی و بر و بچه‌های صادق شیرازی بودن که می‌خواستن عمق شیعه بودن‌شون رو مثلا نشون بدن! برای من کاملا واضح بود بحث شکستن وحدت و بی بصیرتی‌شون ... اما... اما.... امان از لحظه‌ای که فیلم دوم رو باز کردم! نفسم به شماره افتاد و فقط می‌گفتم: "یا زهرا ... یازهرا..." احساس کردم دارم متلاشی می‌شم... دیدن این صحنه درد کمی نبود! توی فیلم دوم مثل فیلم اول جمعی بودن، اما کمی متفاوت، چون دو دسته وجود داشت! سه و چهار نفر دست و پاهاشون بسته بود! بقیه دستشون شمشیر و قمه بود! درست مثل صحنه‌هایی که همین چند لحظه قبل توی دسته‌ی عزاداری دیدم! یکی از اونهایی که معلوم بود لیدر اون جمع هستن گوشی‌اش رو روشن کرد دقیقا همون فیلم اولی رو که من چند دقیقه پیش دیدم به طرف دوربین گرفت و گفت: "آهای ... ( حرف نامربوطی زد و ادامه داد)حالا بگو اولی و دومی و سومی!" و بعد در حالی که فریاد می‌زد: "آهای شیعه‌ی امام علی، بیا شیعه‌ی امام علیت رو نجات بده!!!!" و با تمام قساوت قلب که یه سنی افراطی (وهابی) می‌تونه داشته باشه اون سه چهار نفر رو قطعه قطعه کردن! قطعه ... قطعه... حالم وصف نشدنی بود... بگم مبهوت... متعجب... متاسف... متاثر... نمی‌دونم هر کلمه‌ای که بتونه اون لحظه رو بیان کنه و زبانم و کلمات قاصر از گفتنش، که چقدر راحت اینجا به اسم شیعه بودن با جهل و افراط به سادگی باعث می‌شن خون شیعه‌ی دیگری رو یه جای دیگه بریزن! مهدی در حالی که حال خراب من رو داشت می‌دید، گفت: "تفکر انگلیسی یعنی شیعه‌ی افراطی. سنی افراطی به سادگی می‌تونه سر شیعیان واقعی حضرت رو ببره! دین رو نابود کنه وچیزی از انسانیت باقی نذاره!" و این سیاستی قوی، برای راحت به قدرت سیاسی و منفعت رسیدنه! و برای اجرایی کردنش چه جایی بهتر از یقه‌ی آخوندی و لباس روحانیت!" مهدی راه افتاده بود و ازخیابون‌های بالاشهر تهران یکی‌یکی می‌گذشت، اما من در زمانم ایستاده بودم... فکرم متوقف شده بود... که چرا باید بعضی‌ها به اینجا برسند؟ چرا! همینطور که دستم رو مدام به محاسنم می‌کشیدم و کلافه از دیدن چنین صحنه‌هایی بودم به مهدی گفتم: "یه عده مثل خود صادق شیرازی و اطرافیانش و حامی‌هاشون حالا چه انگلیس چه امریکا که منفعت‌ش رو می‌برن درست! اصلا مشخصه که هدفمند همه این کارها رو می‌کنن! اما بقیه ی افراد که دیگه نفعی براشون نداره! چرا چنین کاری می‌کنن و حاضرن خون خودشون رو با این وضع بریزن؟! این چه جور ارادت و عشقیه!؟ که باعث کشتن چند تا بیگناه توی یه کشور دیگه بشن!؟ مهدی لبخند تلخی زد و گفت: "جوابش خیلی ساده است!" مزد خونشون رو که دلارهای انگلیسی می‌ده، اما شنیدی اون جمله‌ی معروف رو که میگه: "امام گذشته را عاشق‌اند و امام حاضر را نه؟! چرا!؟ چون امام گذشته رو هر طوری بخوان تفسیر می‌کنن، اما امام زمان رو باید اطاعت کنند و فرمان ببرن به نظرت کدومش راحت تره؟ اطاعت کردن یا ارادت داشتن! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ و هفتم مهدی ادامه داد: ببین مرتضی یه طلبه یا یه فرد مذهبی یا یه فرد معمولی توی مسیر زندگیش از سه راه می‌تونه حرکت کنه، یا اهل ولایت هست که خوب راه درست رو می‌ره، که بگم اهل ولایت هم بودن خیلی کار سخت و دشواریه و واقعا مرد می‌خواد! چون دشمن تمام تمرکزش رو روی زدن ولایت فقیه گذاشته، تا جایی که فکر کن وکیل سابق سیدصادق شیرازی شاکرالابراهیمی می‌گفت: "سید صادق گفته ما مشکل‌مون با شخص خامنه‌ایه! که اگر یه روز نظرش راجع به قمه زنی تغییر کنه و بگه حلاله، ما بدون شک حرامش می‌کنیم! اگه یه روزی این شخص بگه هفته‌ی برائت درسته ما می‌گیم هفته‌ی وحدت درسته!" دشمن اینقدر ولایت براش مهمه! که برنامه‌هاش رو طبق بر عکس عمل کردن به حرفهای این شخص می‌چینه! مسیر دوم اینکه اهل ولایت نیست که خوب تکلیفش معلومه! می‌مونه یه گروه سوم که برای آروم و ساکت کردن وجدان خودشون، شروع می‌کنن کارهای خوب کردن که عملا فایده‌ای نداره! یادته یه بار بهت گفتم اگر کسی مطلبی رو اشتباه بفهمه، هم خودش می‌افته توی چاه، هم دیگران رو هل می‌ده توی چاه! دقیقا گروه سوم همین شیوه رو دارن یعنی دم از عشق حسین(ع) و حب علی(ع) می‌زنند، ولی اهل ولایت و اطاعت‌شون نیستند! امام حسین(ع) رو محصور می‌کنند فقط در نماز! فقط در عطش! فقط در زخم‌های بیشمار سر نیزه! همین! ولی نمی‌گن برای چی این همه زخم برداشت! اصلا چی یا کی باعثش شد! که خوب اینجا دیگه امثال ما اگر راه و هدفشون درست باشه باید روشنگری کنیم. باید بصیرت بدیم! هر چند سخته ولی شدنیه! نگاه مطمئنی بهش کردم و گفتم: من می‌دونم چی می‌خوام! می‌دونم چی باید با خودم داشته باشم! اصلا برای همین اومدم قم! اگر تا قبلا فقط دوست داشتم تمام ابعاد دینم رو یاد بگیرم از سیاست و اقتصاد و خانواده و هنر و فلسفه و معنویت تا هر چیزی که به زندگی و زنده بودنم مربوط می‌شه که هم خودم استفاده کنم، هم به دیگران یاد بدم و درست زندگی کنیم، الان بعد از این ماجراها عزمم رو جزم کردم تا انشاالله هم به مقصد برسم، هم به مقصود... مهدی بهم گفت: "شیخ مرتضی! حالا که شما می‌دونی چی می‌خوای، می‌دونی هم چی باید با خودت داشته باشی، حواست باید خیلی جمع باشه توی این مسیر ممکنه باز هم ببینی افرادی که با برنامه اومدن توی پوشش این لباس! ممکنه خیلی‌ها سد راهت بشن ، ممکنه گاهی به جای اینکه ازت بخوان روضه‌ی خودشون رو بخونی و با قمه بزنی توی سرت، فقط بگن سکوت و سازش کن همین، منافق رنگ‌ عوض می‌کنه و برای همراه کردن دیگران با خودش از هیچ چیزی دریغ نمی‌کنه! و درضمن یادت باشه این لباس اینقدر تقدس داره که با چهار تا منافق و جاهل رنگ مقدسش عوض نمی‌شه! همون‌قدر که ازش سو استفاده شده، صد‌ها برابر باهاش کار شده، تلاش شده و مسیر رو نشون داده... بخاطر همینه دشمن اینجا رو هدف قرار داده یه طلبه‌ی خوب که برای رضای خدا کار می‌کنه می‌تونه دست صدها نفر رو بگیره و چهره‌ی خیلی از این منافق‌ها را رو کنه! اما دقت کن، کسی که برای رضای خدا مشغول انجام وظیفه هست توقع این رو نداشته باشه که مورد قبول همه قرار بگیره! به قول حضرت امام(ره): هیچ امری مورد قبول همه نیست! نفس عمیقی کشید و ادامه داد : مرتضی! ما مکلف به وظیفه هستیم، نه مامور به نتیجه! تمام مسیر برگشت کلی با هم صحبت کردیم، مهدی از داشتن بصیرت، از قدرت نفوذ، از تخریب، از نفاق، از منفعت طلبی گفت و حرف‌ها زد... تک‌تک جملات مهدی رو توی ذهنم ثبت کردم و می‌دونستم مسیر پر فراز و نشیبی دارم اما به قول آقامون امام علی(ع): هر که نهایت تلاش خود را برای رسیدن به هدف به کار گیرد به خواسته‌اش می‌رسد. و من مصمم برای رسیدن به هدف.... والعاقبه للمتقین 🔸پایان