*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_هفتم
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرشرا پایین انداخت و گفت:
_بیا با هم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده اینبار پر میکشم.
اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
🌿🌷🌤
گام برداشتن در جاده ی عشق هزینه میخواهد ...
هزینه هایی که انسان را عاشق و بعد شهید می کند🕊♥️
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
#پیامکی_از_بهشت 💐
در این مقطع حساس از تاریخ که چشم مستضعفین جهان و محرومین روی زمین به شما ملت نمونه دوخته شده ، سعی کنید با گوش جان فرامین رهبر انقلاب را بشنوید و اگر سعادت دنیا و نجات از عذاب آخرت را می خواهید دست از ولایت فقیه برندارید ، بجنگید و در میدان نبرد پوزه دشمن را به خاک بکشید که در این راه سربلندی و عظمت اسلام و قرآن و آینده نهفته است .
🌹 #شهید_والامقام
🌴 #غلامحسین_رضائی
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🌹🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 خدایا!
حواست بهم هست؟
به من یه نشونی بده؛ میخوام مطمئن بشم ...
🎤استاد پناهیان
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
#شهیدانه🌿
گفت :
میدونۍ چࢪا میگیم ࢪفیق شہید
خیلے کمڪت میکنہ؟!
-بࢪا؎ اینڪھ ࢪفیق ࢪوی ࢪفیق
اثࢪ میزاࢪھツ♥️✨
معࢪفت بھ خࢪج میدھ و
یھ ࢪوز بھ ࢪسم ࢪفاقت میبࢪتت
پیش خودش...
════✧🌸✧════
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━
متوسلین به شهدا👇👇🦋https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
⊰{🌚💚}⊱
اسلحۂ جنگ امࢪوز؛
چادࢪِ فاطمہ است بانوجـٰان!
مبادا دلت از طعنہ ها بگیࢪد
و اسلحہ ࢪا زمین بگذاࢪۍ:)
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
#خودسازیباشهدا🌹
✨همیشـهدغدغهشھٰادتداشت..
ومیگفت:اگهکسـےیكروزبهفکرِ🗯
شھٰادتنبود،بایدخودشروتنبیهکنه !
•.
#شهیدمصطفیصدرزاده🌱
بعضیام واسه یه چیز مستحبم نفسشونو تنبیه میکنن
اون وقت بعضیام واجباتشونم ترک میشه ولی بازم نفسشونو تنبیه نمیکنن😑💔
🌿🌤🕊🌿🌤🕊🌿
شهید بهشتی یه تعریف قشنگ دارن که میگن:
هدف اسلام، تربیتِ انسانِ عاقل نیست، بلکه تربیتِ انسانِ عاشقِ عاقل است✨
#شهیدانه
#یادشهداباصلوات🌷
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🍃🌷🌾🍃🌷
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐
#شهدا
#ولایتمداری
#سردار_رشید_اسلام
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
عظیمترین نعمت خدا را نعمت عظیم ولایت میدانم و استحکام در پیوند با ولایت را ضمانت بخش عاقبتبخیری میپندارم و لذا نه تنها با قلب و زبان بلکه در عمل کوشیدهام ارادتم را به ولایت به ثبوت برسانم و از خداوند متعال مسئلت دارم مرا در این مهم یاری فرماید .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊 💐🥀
🚨 جذب به روش ابراهیم
⭕️خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت:
💠 یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزلمان دزدیدند، عدهای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زدهاش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگیاش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
💠 طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه به شهادت رسید.
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
♥️☀️🌿🕊
#رمــــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_هشتم
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم.
استاد بود در این کارها!
امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش!
خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت:
_نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا!
با نیش باز گفت:
_باشه اخرین باره!
زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت:
_پاشوو برو ببین کیه!
_نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو.
خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت:
_ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم.
_خاله بزار امیر بره.
_نه نمیخواد.
رو به امیرحسین گفتم:
_کم منت کشی کن بچه...
نگاهم کرد و گفت:
_نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه.
خندیدم و گفتم:
_چه آماریم داره بچه پروو!
خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند
لحظه ای قلبم از جا درامد.
صدایش را میشنیدم:
_محمدددد! محمدحسین... محمدممم...
بلاخره رسیده بود...
خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم.
نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید.
صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود...
بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید.
میخکوب شده بودم به زمین.
با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم:
_امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان...
ادامه دارد...
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_نهم
به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم.
صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم.
امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم:
_عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟
دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند.
خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش...
بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم.
آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود...
بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود.
بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید...
بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من...
نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود.
لبخندی به او زدم...
از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت...
در رویاهایمان...
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند.
آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد...
در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد...
حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد.
گوش شنوایش را احساس میکردم...
حرف هایم تمامی نداشت...
سرم را بالا گرفتم،
نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم...
با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید.
جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم:
_بلاخره برگشتی عزیز دلم...
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم.
انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او...
دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم.
با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت.
اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم.
چهره ای که حالا نابود شده بود.
سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا...
چه کرده بودند با جان من؟
با صدای لرزانم ارام گفتم:
_محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد...
جوابمو بده...
پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.
چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش...
آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم...
از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند...
از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان...
از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم.
همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن...
محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد.
همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود!
با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت:
_لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟
_کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟
_خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی...
خندیدم و گفتم:
_چی بگم بهت...
_بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار.
سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم:
_خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده...
سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود:
_مامان بخند... اهااا چه عکسی شد...
رو به عکس محمدحسین گفت:
_مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر...
_اههه! بسه توام...
ادامه دارد...
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_پایانی
خندید و گفت:
_بابا جان یکاری کن این لیلی خانم شما رضایت بده من برم ارتش... همه چی جور شده هااا فقط مونده رضایت مامان...
چیکار کردی باهاش انقدر ترس داره از رفتن من اخه...
_امیرعباس بس کن..
مو نمیزد با پدرش، چهره اش، قدو بالایش، رفتار و اخلاقیاتش، علایقش، دقیقا دست میزاشت روی ان چیزی که پدرش دست گذاشته بود.
و همین مرا میترساند، میترسیدم دوباره محمدحسینم را وجودم را از دست بدهم.
اما خب، همانطور که جلوی هدف محمد را نتوانستم بگیرم. جلوی این کله شق را هم نمیتوانستم...
صدایش مرا به خودم اورد:
_مامان به چی فکر میکنی به اینکه برم؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_خیلی فرصت طلبی! بعدا راجبش حرف میزنیم الان پیش بابات منو تو منگنه نزار...
سنگ قبر محمد را بوسید و گفت:
_بابا من چااااکرتم که همیشه مشکلامونو حل کردی! بیا راضی شد...
خندیدم و گفتم:
_از دست تو امیر...
حالا ۱۸ سال میگذشت و منو امیر با یاد و خاطر محمد زندگیمان را میگذراندیم...
۱۸ سال سوختیم و ساختیم با نیشه زبان ها و تمام سختی هایی که ممکن بود فلجمان کند...
کاش تمام مردمان این سرزمین، میخواستند و درک میکردند که این شهدا برای چه جنگیدند...
برای چه هنوز میجنگند...
و برای چه جان دادند و هنوزه که هنوزه جان میدهند...
♦️پایان
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷🌷🌷
🌻🕊🌿🌻🕊🌿🌻
🌷"هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند"🌷
(آل عمران آیه۱۶۹)
🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺
دوستان عزیز و بزرگوار ان شاءالله به یاری خداوند و نگاه پر مهر شهدا و ائمه معصومین(ع) دو روز دیگر چله صلوات و زیارت عاشورا در کانال متوسلین به شهدا شروع خواهد شد...
💚روال کار به این نحو هست که نام 40 شهید والامقام لیست می شود هر روز یک شهید عزیز معرفی میشود ۱۰۰ صلوات و یک زیارت عاشورا به شهید آن روز و چهارده معصوم(ع) هدیه می کنیم💚
💥معرفی شهید همراه با زندگینامه، وصیت نامه، خاطرات ، کلیپ و... است💥
نیت کنید و با ما همراه شوید🌹🌹🌹
توسل به شهدای والامقام و ائمه معصوم (ع) برای گره گشایی مشکلات و حاجات بزرگ بسیار موثر هست.
🕊🌷
تجربه ثابت کرده که بعد از اتمام چله دوستی و انس و الفتی با شهدا پیدا میکنید مثال زدنی! و رفاقت شما با شهدا عمیق و ناگسستنی میشه
🔴پس این فرصت طلایی را از دست ندهید و عزیزانتان را هم به چله عظیم شهدا دعوت کنید
حق واسطه گری شما هم در محضر شهدا محفوظ هست❤️
✨💐✨💐✨💐✨
📚 هر روز ساعت 15 داستان شهدایی...
__/< __/< __/< __/<
متوسلین به شهدا👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹
May 11
تلنگر👌
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدا یه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن❗
نهرفیق...🖐🏻
اونا خیلیکارهارونکردنکه شھید
شدن :))!
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@motevasselin_be_shohada
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
دلگیر نباش...!
▫️دلت که گیر باشد، رها نمی شوی. یادت باشد، خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته اند، می آزماید.
شهید همت
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@motevasselin_be_shohada
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
~🕊
#تلنگر💥
میگنآدمها
خیلـیشبیهڪتابهاییڪه
میخونند؛میشـن...
رفیق . . . !
نزارخاڪبخوره روۍتاقچه
اگرمیخواۍبندهواقعیباشی،
قرآنبخون وعملڪن
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد...
🌿"یکمبشیمشبیهشهدا":)✨🍂
✨🍂
🌷متوسلین به شهدا👇👇
@motevasselin_be_shohada
#تلنگر
استادپناهیان:
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینکهطلبشهادتکنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنی..!
راحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکه
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتنداری
🌷متوسلین به شهدا👇👇
@motevasselin_be_shohada
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ═══
#ڪمےتَأمُّـل••
لحظہهاۍبےقࢪاࢪۍودلگࢪفتگے
لحظہهاۍنابزندگےانساناست
شایدخدامےخواهددࢪاینلحظہهاکہ
ارتباطتوبادیگࢪانبہهࢪدلیلےقطعمےشود
خودࢪابہتونشاندهد
واࢪتباطعمیقےبینتووخــداایجادکند
اینلحظہهاࢪاازدستندهیم!
ازآنفࢪاࢪنکنیم!
دلگࢪفتگےیعنےدلماازهمہخستہشده
وخــداࢪامےخواهد...♡🙂
#استاد_پناهیان
#امام_زمان
🌻🌿🕊
@motevasselin_be_shohada