🌻وقتی یک جوان به جبهه می رود و در راه خدا مجاهدت میکند، پشت سر او، مادر و پدر و همسر و فرزندانش قرار دارند، پس او یک نفر نیست که مشغول مجاهدت است.
🌻هنگامی که یک جوان جانش را بر کف دست می گیرد و به میدان جنگ می رود در واقع پدر و مادر او هم جهاد میکنند.
✅امام خامنه ای حفظه الله
👉🌷@motevasselin_be_shohada
📚معرفی کتاب:
《🌟ستارگانی از کهکشان》
زندگینامه شهیدان عبدالله و مصطفی عزیزی
نوشته سیده گلناز پیغمبرزاده
👉🌷@motevasselin_be_shohada
✨🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مجاهدت سربازان از مجاهدت مادران است❣
مادر شهید یعنی انسان بزرگ، بلند مرتبه و والامقام
انسانی که از بزرگ ترین دارایی و ثروتش، از بهترین چیزی که در زندگی داشت یعنی فرزندش گذشت تا راه خدا، رسم خدا، ارزش و آرمان های خداگونه حفظ گردد و دشمن آنها را زیر سوال نبرد.
مادران شهدا دینی بزرگ بر گردن تمام مردم دارند.آنها فرزندانشان را در راه خدا داده اند و این کار بزرگیست که از هر کسی برنمی آید.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕یادش بخیر حال و هوای سنگرا
🕊بسیجی های مخلص و اشک و دعای سنگرا...
#یاد_شهدا_با_صلوات
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عبدالله عزیزی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهیدان عزیزی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
____✨🌺✨____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9️⃣4️⃣ 🎬
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود .
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ،خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود.
هفت روز بود که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ،سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت.
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت ، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مردجوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0️⃣5️⃣ 🎬
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و...که تصورش را می کرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد.
شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم ، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم ، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند ، اما شما که دوای درد بی درمانید ، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...
حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم که رضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد .
اما نمی دانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر....مولای خوبم همه ی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم ، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است ، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشته ی زندگی ام به دستان شما....اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست.
انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ، درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود.
چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .
انگار بندی درون قلبش پاره شد ، گرمی چیزی را در دل احساس کرد ، احساسات متناقضی به او دست داده بود ،هم گرمش بود و هم احساس لرز می کرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمی دانست کیست و از کجا آمده ، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد...
مردد برجای خود ایستاده بود و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش می فشرد با امام رضا (ع ) ،سخنها می گفت...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1️⃣5️⃣ 🎬
سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود ، با آرامی جلورفت و جلو رفت.
خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود.
در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : س...سلام
فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم در حالی که به او گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید ،فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : س...سلام ، شما قرآن خواندن می دانید؟ می شود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟
فرنگیس اصلا نمی دانست چه می کند و چه می گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟ آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ شناخت دیگری از او نداشت و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود.
سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : آری تلاوت قران را می دانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس می کرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد ، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی اش بود که متوجه نشد ، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده ، اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را میگشود ، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید....
سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد.....
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#دلتنگی_شهدایی 🌼🌿
خواستے دلتنگیم را در دلم پنهان ڪنم،
عاشق و انڪار دلتنگے؟
مسلمان و دروغ؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
👉🌷@motevasselin_be_shohada
ابراهیم بعد از چند ماه به خانه آمد . سرتا پا خاکی و چشم هایش سرخ شده بود . به محض اینکه آمد ، وضو گرفت و رفت نماز بخواند .
گفتم : حاجی لااقل کمی استراحت کن ، بعد نماز بخوان .
گفت : با عجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود .
این قدر خسته بود که احساس می کردم ، هر لحظه ممکن است در حال نماز از حال برود .
#شهید_محمدابراهیم_همت🕊🌹
📚 پرواز تا بی نهایت
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نترس! همه چی درست میشه...
🔹از اول انقلاب، یکی از ابتلائات ما، ترسیدن و مرعوب شدن مذهبیها و انقلابیها در مقابل جبهۀ دشمن است.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
#جرعهای_از_معرفت
💠آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
🔸در حدیث آمده است که در آخر الزمان قلب مومن آب می شود گفتند: چطور؟
فرمودند: «منکر را می بیند و قدرت بر تغییر ندارد»
🔸دختران بد حجاب را می بیند و قلب او از غصه می سوزد ولی قدرت بر تغییر ندارد می بیند که سگ را بغل گرفته و تذکر می دهد ولی در جواب او می گویند:
من روزی سه بار آن را می شویم غافل از این هست که نجس العین که پاک نمی شود!!!
━🌺🍃━┓
👉🌷@motevasselin_be_shohada
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مغزِ متفکرِ جنگ
#شھـیدحسـنباقــری
__°• 🌹 •°_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🌹رگهایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت: بیارش داخل اتاق عمل...
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابجا کنم، مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت: من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری؛ما برای این چادر داریم می رویم، چادرم در مشتش بود که شهید شد.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🌿✨💐
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#عاشقانه_های_شهدا
#بزرگ_مردان_کوچک
#رفاقت_از_جنس_شهادت
#شهید_مرتضی_آوینی
چه روزگار شگفتی ...
بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این همه در ڪام ما چه #شیرین است.
بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این #قلبهاے ما از چه #اشتیاق و #شور و #نشاطی مالامال است و سر ما در هواے کدامین #یار ، خود را از پا نمیشناسد . . .
عصرتون شهدایی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
👉🌷@motevasselin_be_shohada