هفته پیش چهل ساله شدم... البته به تاریخ قمری.
هیچچیز شبیه تصوراتم پیش نرفت. میخواستم بروم زیارت و یک شب تا صبح با خدا خلوت کنم و شب چهل ساله شدنم را به عبادت و محاسبه نفس بگذرانم... ولی مریض و تبدار نشسته بودم پای گوشی و هی شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکردم و تصاویر هولناک #غزه را میدیدم و اشک میریختم و اشک میریختم و اشک میریختم...
من چهل ساله شدم و دنیا زیر و رو شده. #مقاومت کلمهای که سالها روی طاقچههای دلمان مانده و خاک رویش نشسته بود، دوباره زنده شده و در دلهایمان جوانه زده. من نمیدانم دنیا قرار است بعد از این چه شکلی شود و زندگی پس از چهل سالگی برایم چه روزگاری در نظر گرفته. من فقط میدانم یک دانهی زنده، یک روزنهی نور، یک نشانهی حیات در قلبم هست. میخواهم به همان چنگ بزنم تا زنده بمانم. تا اگر یکی بیهوا هُلم داد، بدانم دستم به یک ریسمان از ریسمانهای خدا وصل است و سقوط نخواهم کرد.
پ.ن. مربیهای ورزشی برای فهمیدن این که یکی چپپا است یا راستپا، یک بار بیهوا هُلش میدهند. هر کدام از پاها را که بیاختیار برای نیفتادن جلو گذاشت، همان، پای اصلیاش است.
#روزهای_مادرانه
#چهل_سالگی
#به_ریسمان_الهی_چنگ_بزنید_تا_حین_هل_نیفتید
#هل_های_بزرگ_عالم_در_راهند
#فلسطین_آزمون_انسانیت_است
#یک_قدم_مانده_به_صبح
#خواب_نمونی
#فلسطین_قضیة_الشرفاء
https://eitaa.com/motherlydays