دیشب رفتیم مزار شهداء. برای خودشون جای فوقالعاده معنویای محسوب میشه. برای ما که لای سنگهای قطعه شهدای بهشتزهرا توی بچگی دویدیم و بزرگ شدیم، آشناست.
همون وقت شهیدی رو تشییع میکردن. وسط تلقین رسیدیم. داشتن شهادت میدادن به امامت ائمه. بعدش همه جمعیت با هم سوره قدر رو خوندن. صداها محکم و محزون بود. وقتی تدفین تموم شد، زنها جلو رفتن. اینها که شال زرد دارن، خانواده درجه یک شهید هستن. شال رو مثل نشان افتخار انداختن گردنشون.
#بیروت_دیز
روی هر مزار، یک قرآن هست که هر کس اومد و نشست، بخونه. چیزهای دیگهای هم که دوست داشتن، گذاشتن. مثلا این قبر یه کاردستی داشت از یه بچه و این سربند: لبیک به بابای شهیدم!
سر هر سنگ مزار، یه صندوق هم هست. ازشون پرسیدم توش چیه؟ درشو باز کردن، مفاتیح و مهر و شمع و این چیزها بود. گفت: چیزی نیست، وسایل خانوادهشه. میخواستم بگم خوب نگاه کن! توی هر صندوق صد تا قصهست!... عربیش سخت بود، نگفتم.
#بیروت_دیز
در یک دنیای موازی این میتوانست عکس مادر عروس و مادر داماد باشد! قبلش فاطمه داشت میگفت وقتی پسرش شروع کرده به فارسی خواندن، تا کنکور بدهد و در ایران دندانپزشکی بخواند، بهش گفتم من هم با تو میآیم و همان جا یک عروس خوب برایت پیدا میکنم! بهش گفتم من دختر خوب سراغ داشتمها! و خندیدیم!
جواب کنکور پسرش آمد. از دانشگاه ایران ایمیل زدند که حسن دندانپزشکی قبول شده.
حسن دو روز قبلش شهید شده بود.
فاطمه همسن من و پسرش ۱۸ساله بود. امدادگر بود و در یک مرکز درمانی نزدیک خانهشان خدمت میکرد. موشک را که زدند، فاطمه از پنجره خانه دید: موشک آمد پایین و مرکز درمان رفت هوا. گفت: همان وقت فهمیدم حسن شهید شده.
گفتم: دلت برایش تنگ شده؟
گفت: خیلی! وقتی پیکرش را بهم نشان دادند، به دکتر گفتم چند دقیقه صبر کن، نگذارش توی سردخانه، یک قرآن بده، من برایش بخوانم. حالا هم هروقت دلتنگی خیلی فشار میآورد، میآیم همینجا، قرآن میخوانم.
.
چند دقیقه بعد مداح داشت روضه علیاکبر میخواند. شانههای مادر حسن بیصدا تکان میخورد. دهها مادر و پدر دیگر کنار جوانهای شهیدشان نشسته بودند و برای جوان شهید حسین گریه میکردند.
#روزهای_مادرانه
چون شب عیده، یه کلیپ براتون میذارم، شاد شین! باتشکر از گروه فیلمبرداری در بیروت و گروه پشتیبانی در تهران!😁
طرف بهم میگه: برو فلان فیلم رو ببین، بفهمی لبنان چه خبره! این هم از اون حرفهای عجیب غریب روزگاره! من اینجا حضور واقعی دارم، بعد اون میگه من از روی فیلمهاش بهتر میشناسم! مثل دوران ززآ شده که طرف از کانادا پیام میداد سمت خونه شما شلوغه، بعد ما تو خیابون بودیم، میگفت دروغ میگی!!
بگذریم...
دارم تلاش میکنم با همه حرف بزنم و شنونده باشم و از روی چهار تا خیابون و دو تا فیلم نظریهپردازی نکنم.
علیالحساب میتونم بگم هم اون فیلمها درسته، هم اون یکی فیلمها! لبنان مملکت و ملت یکدستی نیست. کشور خودمون چقدر متنوع و متناقضه؟ اینجا ده برابر شدیدتره! اصلا بیشتر مشکلات این منطقه از همین تعدد و تفاوت نشات میگیره. چیز تازهای هم نیست... حدود هزار سالی میشه!
درست میشه ایشالا... فقط امیدوارم هزار سال دیگه طول نکشه. خیلی زود... خیلی خیلی زود. مثلا همین جمعه شاید.
#روزهای_مادرانه
#بیروت_دیز
فاطمه
مادر کلی بچهست! حسابش از دستم در رفت. همین رو فهمیدم که نرگس و یه مریم هم داره! اول رفته بودن هرمل. هرکس پاش به هرمل یا بعلبک رسیده، و بعد اومده اینجا، خدا رو شکر میکنه! اینجا اقلا سقف دارن، آب دارن، گاز دارن، سه وعده غذا دارن.
دیشب براشون بخاری آوردن.
از توی جعبه درنیاورده بود.
گفتم خیلی سرده که؛ روشنش نمیکنین؟ گفت دلمون با اونهاست که توی هرمل هستن؛ دلم نمیاد روشنش کنم.
#بیروت_دیز
#اردوگاه_آوارگان
#مامان_نرگس_و_مریم_و_چندتادیگه
یک چیزهایی رو تا اینجا نباشی و توی اردوگاه زندگی نکنی، نمیفهمی.
سه روز اول، لباسهامون از تنمون درنیومد. به قول یکی سه روزه بالای آرنجمون رو ندیدیم! (تا آرنج رو واسه وضو بالا زدیم!) دو سه لایه لباس روی هم پوشیدیم و با شلوار جین میخوابیم و بیدار میشیم. شاید یک روزش سخت نباشه، یک ماهش هم سخت نباشه، تازه وقتی میدونی که قراره برگردی خونهت و لباس راحت بپوشی و پتوی تمیز روی خودت بکشی... ولی اگر هیچ پایانی براش نباشه چی؟ اگر بدونی ماه بعد هم همینه و ماههای بعدی چی؟
.
توی این چند روز لباس اکثر بچهها و بزرگترها همونه که تنشونه. دیروز با یکی از خانوادهها حرف میزدیم. گفت یه ربع وقت داشتیم فرار کنیم.
گفتم چی برداشتی؟
گفت بچههامو!
همین.
#بیروت_دیز
#اردوگاه_آوارگان
دیشب کم آوردم. به نرگس (همین خانم توی تصویر) پیام دادم و رفتم خونهشون. خودش و همسرش اینجا زندگی میکنن. کلیدواژه مشترک بینمون همشهریجوان بود! کلی درباره خاطرههای مشترکمون حرف زدیم. بعد دیگه بحث جدی شد و رفتیم سراغ منطقه. آقای خسروی دیپلماته و اولین ماموریتش افتاده لبنان، وسط جنگ! از لحاظ بخت و اقبال، جایگاه رفیعی داشت!!😂 همین که نویسنده خاطراتشون اومده بود خونهشون که از حموم و لباسشویی خونهشون استفاده کنه، نشون میده چه خوشاقباله!😅
خلاصه دیشب بعد از چند روز با لباسهای تمیز و روی تخت نرم و گرم خوابیدم. هرچند از عذاب وجدان به خودم میپیچیدم.
قراره به زودی بریم بَعلبک و بعدش هم هِرمِل. میگن هرچی این اردوگاه وضعیتش ناجوره، بعلبک ده درجه بدتر و هرمل صد درجه سختتره! خدا رحم کنه.
بعدها در زندگینامهم، در بخش #بیروت_دیز از خانواده محترم خسروی باید تشکر کنم! مثل یه چای گرم بودن، وسط یه شب سرد.
#روزهای_مادرانه
#باتشکر_از_خانواده_خسروی_و_اهالی_محترم_محله
#الحمدلله_بکل_نعمته
#به_خصوص_نعمت_حمام
#نعمت_چای_ایرانی
#نعمت_فرش_روی_زمین