eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─ @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﯾﻤـــﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ . . . ﮐــﻪ ﻗﺸﻨـﮕـﺘــﺮﯾﻦ ﻋﺸــﻖ ﻧﮕــﺎﻩ ﻣﻬــﺮﺑـــﺎﻥ ﺧــﺪﺍﻭﻧـــﺪ ﺑـﻪ ﺑﻨـﺪﮔـﺎﻧـﺶ ﺍﺳــﺖ . . . ﺯﻧـــﺪﮔــﯽ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﺍﻭ ﺑﺴــــﭙﺎﺭ . . . ﻭ ﻣﻄـﻤﺌـــﻦ ﺑـــﺎﺵ ﮐﻪ ﺗــﺎ ﻭﻗﺘـــﯽ ﮐــﻪ ﭘﺸﺘــﺖ ﺑــﻪ ﺧـــﺪﺍ ﮔــﺮﻡ ﺍﺳــﺖ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫــﺮﺍﺱ ﻫـــﺎﯼ ﺩﻧﯿـــﺎ ﺧـﻨـــﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳــﺖ.. @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بر آنم که درین دنیا _خوب بودن _به خدا سهل ترین کارست و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است !و همین درد مرا سخت می آزارد” @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها راه بدست آوردن شادی حقیقی در زندگی این است که هیچ وقت باطن زندگی خودتون رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید! @sokhan_iw
پرسیدم : جهنم کجاست؟ گفت : قلبی را پیدا کن که نمی‌تواند دوست داشته باشد! - برادران کارامازوف - فئودور داستایفسکی
@sokhan_iw همیشه یه چیز خوب تو راهه، اینو به خاطر بسپار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: ✍️ كَثرَةُ الأَكلِ وَالنَّومِ تُفسِدانِ النَّفسَ، وتَجلِبانِ المَضَرَّةَ 💠 زياد خوردن و زياد خوابيدن، جان را تباه مى‌كند و زيان به بار مى‌آورد‌ 📚 عيون الحكم والمواعظ صفحه ۳۸۹
با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن ازمشكل را برتو تنگ مى‌كند. - حضرت محمد (ص) - علل الشرايع ؛ ج ۲ ص ۵۵۹
⭕️ حمایت داعش از اغتشاشات در ایران
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم تکان دهنده بی حرمتی پسر ایرانی به پدرش 🌸 دانشمند
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و هفدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی با هم به سمت در حیاط رف
✅ قسمت دویست و هجدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی در راه همش فاطمه حرف زد و از دانشگاه و زندگیش در آلمان تعریف کرد تا رسیدیم بهشت زهرا. ورودی بهشت زهرا جلوی دکه گل فروشی نگهداشت و پیاده شد. در ماشین را باز کردم تا پیاده بشوم که با چشمکی گفت: - تو بشین تا من بیام هوا سرده و سرما می خوری خواستم جوابش را بدهم که گوشیم زنگ خورد. در ماشین را بستم و با استرس که شاید امید باشد گوشی را از کیفم درآوردم. اسم هانیه را دیدم و جواب دادم - سلام هانی خوبی؟ - سلام یلدا خوبی؟ معلومه کجایی؟ نگاهی به فاطمه که سرگرم خرید گل بود کردم و گفتم: - با فاطمه اومدیم بهشت زهرا با تعجب گفت: - فاطمه؟ مگه برگشته؟ - آره انگار دیشب اومده و الان با هم هستیم خنده ای کرد و گفت: - حالا چرا بهشت زهرا؟ - چون می دونه خانواده من اینجا هستن می خواد محبت کنه و با هم به دیدنشون بیایم. - عجب. حالا سرت چطوره ؟ - خوبه مشکلی ندارم سیامک الکی گیر داده و شلوغش کرده. بیمارستان چه خبر؟ - هیچی بابا آماده باش شدیم. - واسه چی؟ - بخاطر کرونا دیگه. همین روزاست که سرمون شلوغ بشه. راستی چه خبر از امید؟ بهت زنگ زد؟ فاطمه با گل و گلاب اومد و سوار شد و با اشاره به گوشیم گفت: - سیامکه؟ جوابش را دادم و گفتم: - نه هانیه س سلام می رسونه فاطمه هم متقابلا جواب داد و بلند گفت: - سلام هانیه جون ممنونم که در نبود من رفیق عشقم بودی هانیه از پشت گوشی که روی اسپیکر زدم گفت: - سلام فاطمه جان خوبی شما؟ پس بگو یلدا چی شده خبری از ما نمیگیره؟ سرش گرم شماست فاطمه چشمکی به من زد و گفت: - من دربست مخلصشم هست یه دفعه هانی گفت: - راستی فاطمه جان خبر جدید رو یلدا بهت گفته؟ فاطمه چشماش برقی زد و گفت: - کدوم خبر جدید؟ دلم ریخت و حدس زدم می خواد درباره امید بگه گوشی را از اسپیکر برداشتم و گفتم: - هیچی بابا عروسی من و سیامک رو میگه هانیه از پشت خط گفت: - امید رو خواستم بگم هنوز بهش نگفتی؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: - من برای عروسیتون اومدم دیگه عزیزم سر قطعه رسیدیم و خواستیم پیاده بشویم فاطمه بلند از هانی خداحافظی کرد و با گل و گلاب پیاده شد. تا خواستم گوشی را قطع کنم هانی گفت: - با امید حرف زدی؟ چی شد؟ چرا به فاطمه نگفتی؟ در ماشین را باز کردم و گفتم: - بعدا بهت می گم و گوشی را قطع کردم. وارد قطعه شدیم و به سمت قبرها رفتیم استرس عجیبی داشتم دلم می خواست درباره آن قبر و فانوس هایش بگویم تا شاید از رفتار فاطمه چیزی نصیبم شود. سر خاک مامان و بابا و بهمن که رسیدیم فاطمه گفت: - چقدر تمیز هستن انگار یکی تازه اینجا اومده بوده کنارش نشستم و گفتم: - تو‌حافظه خوبی داری یه سوال بپرسم؟ به چشمانم نگاه کرد و گفت: - بپرس عزیزم اشاره ای به آن مزار کذایی کردم و گفتم: - بنظرت یه مزار فانوس دار اونجا نبود؟ نگاهی به آن سمت که من اشاره کرده بودم کرد و برگشت. با مکثی گفت: - اونجا که چیزی نیست. سر تکان دادم و گفتم: - الان نیست اما چند شب پیش که با سیامک اومده بودم دیدم. بلند شد و به سمت آن مزار رفت و گفت: - اما اینجا خالیه و مزار کسی نیست دنبالش رفتم و گفتم: - اما چند شب پیش بود. چپ چپ نگاهم کرد و به سمت مزار پدر و مادرم برگشت گلها را روی مزارها پرپر کرد و گفت: - یلدا جان تو به استراحت احتیاج داری بعد دستم را گرفت و گفت: - با هم یه سفر باید بریم از حرفش دلخور گفتم: - یعنی تو فکر می کنی من گیج می زنم؟ سیامک هم با من بود و دید. الان رفتیم ازش بپرس. ادامه دارد ... ❌کپی حرام❌
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و هجدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی در راه همش فاطمه حرف زد
✅ قسمت دویست و نوزدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی در طول راه بارها وسوسه شدم که درباره امید با فاطمه حرف بزنم اما ترسیدم و حرفی نزدم. فاطمه هم سعی می کرد با تعریفای جالبش از زندگیش در آلمان مرا سرگرم کند تا اینکه به خانه رسیدیم. داخل حیاط که شدیم همه چراغهای حیاط روشن بود که معمولا وقتی مهمان داشتیم عمه دوست داشت حیاط روشن باشد. سیامک در تراس ایستاده بود که با دیدن ما دستی تکان داد که وقتی از ماشین پیاده شدیم فاطمه هم بلند سلام کرد و گفت: - دیر که نکردیم؟ سیامک نگاهی به چراغهای روشن کرد و به شوخی گفت: - نه فکر کنم خونه ما هوا زود تاریک شده و چراغامون روشن شده فاطمه خنده ای کرد و با هم به خانه من رفتیم تا لباس عوض کنیم. فاطمه خودش را به رادیات چسباند و گفت: - حالا انشاله کی دنبال خونه میرید؟ یه تونیک و دامن پوشیدم و با چشم غره گفتم: - یعنی تو نمیدونی خونه ما کجاست؟ دستانش را گرم کرد و با هیجان گفت: - یعنی خونه هم گرفتید؟ روسریم را سنجاق کردم و با کنایه گفتم: - آره یه خونه با همه امکانات و ظروف که یه نفر طبق سلیقه من از همونجا که من دوست داشتم علم غیب داشته و خریده لبخند مرموزی زد و گفت: - خب خونتون کجا هست؟ با همون کنایه گفتم: - همون خونه ای که فکر می کردم دیگه مال ما نیست یه دفعه مال من شد. از خوشحالی جیغی کشید و بغلم کرد و گفت: -چقدر دلم می خواست زودتر بهت بگم اما سیامک نذاشت و گفت که میخاد تو رو سوپرایز کنه نگاه سرزنش باری بهش کردم و گفتم: - واقعا که! تو دوست من هستی یا سیامک؟ محکم تر بغلم کرد و گفت: - معلومه که تو اما خب فکر کردم اینطوری خوشحال تر بشی خودم را عقب کشیدم و با نگاه تو چشماش گفتم: - من یا سیامک؟ شاکی نگاهم کرد و گفت: - یلدا! تو به رفاقت من شک داری؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم: - خودت میدونی که همه جوره قبولت دارم و می دونم هر کاری کردی از نظر خودت برای صلاح من کردی دستم را گرفت و گفت: -قربون برم عزیزم من هر کاری کردم وظیفه رفاقتم بوده روی مبل نشستیم و گفتم: - فقط موندم چند تا چیز دیگه مثل ماجرای خونه هست که به من نگفتی تا سوپرایز بشم لبخند روی لباش خشک شد و حرفی نزد. دستم که توی دستاش بود بیرون کشیدم و گفتم: - پس حدسم درسته؟ از روی مبل بلند شد و گفت: - بیا بریم بالا تا آقا غوله صدا نکرده به سمت در رفت و من هم به دنبالش رفتم که لحظه ای ایستاد و نگاه معناداری کرد و خواست حرفی بزنه که انگار پشیمان شد و گفت: - یلدا من تو رو خیلی دوست دارم خیلی و دلم می خواد بدونی همیشه هر کار کردم فقط خواستم خوشحالت کنم. دلم نمی خواست بعد از سالها که همدیگر را دیدیم ازش گلایه کنم واسه همین سکوت کردم و به علامت رضایت سری تکان دادم. تا خواستم در را ببندم گوشیم که در اتاق بود زنگ خورد که فاطمه گفت: - من میرم بالا تا تو بیای از حرفش خوشحال شدم و به سمت اتاق رفتم. اسم هانیه افتاده بود که جواب دادم. هانیه با کنجکاوی تمام گفت: - یلدا , جون به لبم کردی بگو ببینم چی شد؟ من که از دستش بابت صبح عصبانی بودم گفتم: - چه کاری بود صبح کردی؟ با تعجب گفت: - خب چطور به فاطمه نگفتی؟ با ناراحتی گفتم: - برای اینکه امید ازم خواسته نگم. الانم میخام زودتر بالا برم تا اگر رمز و رازی بینشون هست متوجه بشم تا هانیه خواست حرفی بزنه گفتم: - فعلا خداحافظ تا خودم بهت زنگ بزنم یا ببینمت گوشی را قطع کردم و روی میز گذاشتم که اگر زنگ خورد در حضور سیامک و فاطمه نباشد و بالا رفتم. جلوی در یک جفت کفش بیشتر بود که نشان می داد یک مهمان دیگه ام داریم با کنجکاوی وارد شدم که اول عمه را دیدم و سلام کردم و گفتم: - مهمون داریم؟ فاطمه جلو آمد و گفت: - بله این یکی از همون سوپرایزها هست اگر گفتی کی اینجاست؟ ادامه دارد... ❌کپی حرام❌
به آیت‌الله بروجردی گفتند: یک روحانی دزدی کرده گفت: نگویید یک روحانی دزدی کرده، بگویید یک دزد در لباس روحانی رفته! داستان دزدهایی که چادر سرکردن هم بلد نیستند! ⁦
چراحجاب داشته باشیم ؟.mp3
2.61M
⁉️چرا باید حجاب داشته باشیم ؟ ⭕️پاسخ:
مکان زندگی حضرت و خانواده اش.mp3
1.07M
⁉️آیا امام زمان عج ازدواج کرده و دارای خانواده هستند ؟واینکه خانواده امام زمان عج در حال حاضر کجا سکونت داشته و مشغول چه کاری هستند ؟ ⭕️پاسخ:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دسته گل زیبا تقدیم به شما همراهان همیشگی ایام بکام ❤️ ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارم، چون دوست داشتنَ‌ت مرا بزرگ می‌کند بزرگ می‌شوم بزرگ دیده می‌شوم دردهایم خوب می‌‌شود وُ دلتنگی‌هام @sokhan_iw
🔻از سوی نهادهای حوزوی و با حضور فرمانده کل سپاه؛ 🔔 اجتماع بزرگ علما، فضلا و طلاب خواهر و برادر در حمایت از نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی برگزار می‌شود 📌 این مراسم پنجشنبه هفته جاری ۲۸ مهرماه از ساعت۹:۳۰ صبح در مصلی قدس قم برگزار می‌شود
تو زندگيم سعی کردم همیشه با هرکس، مثل خودش باشم اما هیچ وقت نتونستم با مادر... مثل مادر باشم... ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@sokhan_iw امیر کبیر چه زیبا گفت: دوران افول و عقب ماندگی ملت ها زمانی شروع شد که ؛ جای اندیشیدن را " تقلید " جای تلاش و کوشش را " دعا " جای فکر کردن به آرزوهای بزرگ را " قناعت " جای اراده برای رفتن و رسیدن را " قسمت " و جای تصمیم عقلانی را " استخاره " گرفت
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ مباش ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺍﺳﺖ ﺍﺯﻣﻌﺠﺰﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ می کشد ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﺒﺸﺎﻥ می‌نشاﻧﺪ ﻭﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخار روی چای میگوید : فرصت کم است! زندگی را تا سرد نشده، باید سر کشید
اشتباهم این بود هرجا رنجیدم؛خندیدم فکر کردند درد ندارد ضربه هایشان را محکم تر زدند ... 👤چارلی چاپلین ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
تو زندگيم سعی کردم همیشه با هرکس، مثل خودش باشم اما هیچ وقت نتونستم با مادر... مثل مادر باشم... ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و نوزدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی در طول راه بارها وسوسه
✅ قسمت دویست و بیستم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی وارد سالن شدم که با دیدن مامان گلی از خوشحالی جیغی کشیدم و خودم را در بغلش انداختم. انقدر از دیدنش خوشحال شدم که از شدت خوشحالی گریه کردم که باعث تعجب همه مخصوصا سیامک شد. مامان گلی مرا کنار خودش نشاند و گفت: - آقا سیامک ماجرای تصادف رو بهم گفت و بعد نگاهی به پیشونی پانسمان شده من کرد و گفت: - الان حالت خوبه؟ با خوشحالی و بغض گفتم: - با دیدنت خوبم خیلی خوب سیامک که انگار از اینکه با این کار باعث خوشحالی من شده بود روبروی من نشست و گفت: - اگر میدونستم دیدن مامان گلی انقدر خوشحالت می کنه هفته ای یه بار به هر قیمتی شده ازش میخام اینجا بیاد تا شاید ما هم لبخند شما رو ببینیم. فاطمه روی مبل کناری من نشست و با کمی شوخی حسادت وار گفت: - خوش به حال مامان گلی که انقدر از دیدنش خوشحال شدی نمی دانم چرا در این چند روز که دلم می خواست درباره امید با کسی حرف بزنم یاد مامان گلی نیفتاده بودم. آن شب فقط دل دل می کردم که زودتر با مامان گلی تنها بشم تا بتوانم ماجراهای این چند روز را برایش بگویم. بعد از شام فاطمه گفت که باید برود و البته برادرش دنبالش آمد و رفت. من هم از مامان گلی خواستم که پایین بیاد تا پیش من باشد که عمه به شوخی با دلخوری گفت: - حالا چقدر زود میرید پایین! بذار منم یه کم مامان گلی رو ببینم کیف مامان گلی را برداشتم و رو به عمه گفتم: - فردا که من بیمارستان رفتم مامان گلی پیش شما هست. سیامک که از ابتدای شب همش حواسش به رفتارای من بود گفت: - شما هر وقت پانسمان سرت باز شد می تونی سرکار بری بدون توجه به حرفش به سمت در رفتم که جلویم آمد و گفت: - با شما بودم متوجه شدی؟ مامان گلی به سمت من اومد و رو به سیامک گفت: - آره مامان جان متوجه شد. نمی دانم چطوری پله ها را پایین رفتم و مامان گلی را دنبال خودم کشاندم تا خانه و در را بستم که مامان گلی با تعجب گفت: - چی شده دختر؟ دستم را به علامت هیس جلوی دهنم گرفتم و گفتم: - بریم تو اتاق تا بگم با هم وارد اتاق شدیم و تا مامان گلی روی مبل کنار تخت نشست باهیجان گفتم: - امید رو دیدم مامان گلی از تعجب دهانش باز ماند و چشمانش از خوشحالی برق انداخت. کنارش نشستم که دستم را گرفت و گفت: - خب تعریف کن ببینم کجا دیدیش؟ همه ماجرای دیدن و حرفای امید را برایش تعریف کردم و او با ذوق همه را گوش کرد و در نهایت تعجب ماجرای فانوس و سنگ قبری که امید گفت بنام من بود و من پیدایش نکرده بودم را گفتم که هر دو مانده بودیم که ماجرا چی بوده و تا نماز صبح بیدار بودیم و احتمالات مختلف را درباره روابط بین امید و سیامک و فاطمه دادیم و حتی احتمال زنده بودن بهمن که خودش عجیب ترین احتمال ممکن بود. سرم که روی پای مامان گلی بود چرخاندم و در حالی که پرسشگرانه در چشمانش نگاه می کردم گفتم: - یعنی ممکنه بهمن زنده باشه و فاطمه از من پنهان کرده باشه ؟ مامان گلی که از ماجراهای شنیده شده مبهوت مانده بود چه بگوید گفت: - بعید می دونم شاید فاطمه هم خبر نداشته باشه با نگرانی گفتم: - چرا امید اصرار کرد که هیچی به فاطمه نگم؟ بنده خدا پاک گیج شده بود و نمی دانست چه بگوید تا مرا آرام کند که دستش را به پانسمان سرم برد و گفت: - بذار اینو باز کنم ببینم چی شده در حالیکه آرام پانسمان سرم را باز می کرد گفت: - سیامک عکسای تصادفت رو نشونم داد واقعا وحشتناک بود با دیدن ماشین له شده حالم واقعا بد شد و تا بیای خونه دلم شور می زد که شاید سیامک برای دلخوشی من گفته که چیزیت نشده روبروی مامان گلی نشستم و گفتم: - با نجات از استخر که حساب کنیم این سومین بار بود که از مرگ نجات پیدا کردم چرا؟ پانسمان را که باز کرده بود روی میز گذاشت و به زخم سرم نگاه کرد و گفت: - اینها مرگهای معلق هست که حتما کار خوبی کردی یا صدقه ای دادی که به تعویق افتاده تا شاید همه سوالایی که توی ذهنت بود رو بفهمی با ناراحتی گفتم: - اما الان که کلی سوال مبهم و گیج کننده به سوالای قبلی اضافه شد لبخندی زد و گفت: - این چیزایی که برات گیج کننده س همون چراغ‌هایی هستن که راه رو برات روشن می کنن ادامه دارد. ... ❌کپی حرام❌