eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.7هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام_امام_زمانم هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستن انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو نزدیک است! اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢✨ انشاالله تعجیل در ظهور و سلامتی وجود مبارڪ امام زمان و بفرستیم . 🟡✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🔴✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🟢✨وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 💥
💚 موعـود 💚
#part652 احسانو که میبینه دستشو روی قفسه سینه اش میذاره و یه نفس عمیق میکشه: _ من در زدم که نترس
احسان جوابی نمیده و هر دو از پله ها بالا میرن ساره از عصبانیت مثل یه کوره است دلش میخواد احسانو لِه کنه وسط سالن که میرسن آرنج احسانو میگیره و میکشه احسان می ایسته و به ساره خیره میشه با خودش میگه اگه مثلا الان تو این لباس نخی گشاد بپیچونمشو، گاز گازش کنم چی میشه..؟ ولی نه! باید بیاد عذر خواهی کنه چون هنوز از قهر و طلاق و منو سکه یه پول کردن پشیمون نیست اما ساره حس کاملا برعکسی داره هر روز دلسرد تر از احسان میشه وکاش احسان اینو میفهمید!!! کاش مردا میفهمیدن غرور کمتر از عذر خواهی ارزش داره چشماش اشکیه ولی تند تند پلک میزنه که اشکاش نریزه، دستشو ول میکنه: _ بریم احسان هر کار میخوای بکنیم من تسلیمم، دیگه با تو حرفی ندارم همین امشبم خواستی بری برو _ گرسنمه ظهر نهار نخوردم ، تو هم میشینی با من میخوری خواهرمم که دیگه نیست، برم باهاش غذا بخورم حداقل یه کار مفید انجام بده _ احسااان...! یعنی من به درد این میخورم که تنهایی غذا نخوری؟ _ حساس نشو منظورم این نبود! _ اصلا تو چرا دو هفته است دیگه به من بچم نمیگی؟ _ مگه بچمی؟ من از حالا بچه دارم دیگه.. تو شکم مامان لوسشه _ احساان؟
💚 موعـود 💚
#part653 احسان جوابی نمیده و هر دواز پله ها بالا میرن ساره از عصبانیت مثل یه کوره است
لقمه هاشو به زور و با بغض قورت میده آماده میشن و به خونه جدید میرن. تو ماشین یه کلمه هم حرف نمیزنن. داخل خونه هم که میره فقط نگاه میکنه چون احسان واسه همه چی برنامه ریزی کرده از رنگ پرده ها تا تابلوهایی که برای خونه پسندیده انگار شعورش ته کشیده یه سری زیر خاکی هم تو خونه است که به عنوان تزیین میخواد برای خونه نصب کنه روی لبه پنجره کنار ساره میشینه و میگه: _ نظرت؟ _ ندارم _ من خوب سلیقم خوبه _ هووم _ فردا برو خونه بابات پنج تا کارگر وسیله ها رو جمع میکنن اینجا هم دوتا میان تمیز میکنن و میچینن _ ولی من باید باشم باید وسایلو بسته بندی کنم _ چرا تو؟ لازم نیست کار کنی _ کارو نمیگم باید خودم بالاسر وسایل باشم اصلا از کجا معلوم کارگرا قابل اعتماد باشن؟ پارسال از وسایل عمم که اسباب کشی کرد چند تا تیکه گم وگور شد _ مهم نیست به درک _ احسان اونا وسایل منه دوسشون دارم میدونم شما همه چیتون آلمانیه وخارجیه و فلانه و چه کاره اما من وسایلمو جهیزیمو دوست دارم به من باید زودتر میگفتی تا وسایلو ذره ذره ببندم _ چرا زبون میریزی من کی به وسایلت ایراد گرفتم؟ ****
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 نامه به ۱۵روز قبل از شهادت 🌿☘
⚡️سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من ⚡️عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من ✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، ✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ ... ♥️ صبحت بخیر حضرت صاحب دلم به حق
💚 موعـود 💚
#part654 لقمه هاشو به زور و با بغض قورت میده آماده میشن و به خونه جدید میرن. تو ماشین یه کلمه
ساره روشو بر میگردونه و با ناراحتی میگه: _ رفتارت اصلا درست نیست. _ ببین پاشدم آوردمت اینجا، نظر بدی دیگه باید چه کار کنم؟ _ تو نظر نخواستی. نظرات خودتو بهم دیکته کردی و یه مشت چیز میز زشتو کج کوله هم میگی زیر خاکی. _ میدونی همینا چه قدر ارزشمندن؟ _ من از اینا بدم میاد بعدشم مگه اینا آثار باستانی نیست؟ دست تو چه کار میکنه؟ نکنه با مامانت، دستتون تو یه کاسه است؟ _ چرت نگو ساره، داری بد عصبیم می‌کنی این طور نیست _ خوب سواله. _ مینشونمت سر جات، که هر سوالی رو نپرسی. _ خوب بگو تا من از فکر اشتباه خارج بشم _ پاشو بریم خونه فقط شدی استاد حال گیری _ تو چی احسان؟ یکم به رفتار این اواخرت فکر کن. هر جور خواستی بچین منم آشغالامو جمع میکنم، تا تو بدت نیاد _ عزیز دلم من کی گفتم آشغالات تو چرا این قدر. _ این قدر چی؟ من بهونه گیر ولجباز شدم. یا تو که سر هر چیزی بچه بازی درمیاری؟ تا حتی پرده های یک زنو واسش انتخاب کردی خسته ام از کارات ساره خودشو به احسان نزدیک میکنه و دستشو دور پهلوش میندازه و از کنار، بغلش میگیره میخواد این دعوای پوچ وبی هدفو تموم کنه. دوست داره زندگی کنه. _ چهار تا مسائل پیش پا افتاده ارزش ناراحتیو نداره. پرده ووسایل ارزش کل کل کردن نداره ولی کاش بفهمی دلمو چه قدر شکستی
💚 موعـود 💚
#part655 ساره روشو بر میگردونه و با ناراحتی میگه: _ رفتارتاصلادرست نیست. _ ببین پاشدم آو
برای بار چندم در این هفته های اخیر، خودشو جلو میندازه تا ناراحتی ها تموم شه روی قلب احسانو میبوسه و میگه: _ دیدی بچه ام؟ هنوز بچتم؟ من یه هفته ونیمه که منتظر این بچم گفتنتم... بگو بچم؟ _ ازت دلگیرم بچم ساره بغضشو میخوره تا نگه من بیشتر. تا بحثو جمع کنه تا دعوا نشه. احسان نمیخواد خطاهاشو بپذیره به جاش میگه: _ ببخشید اگه اذیتت کردم بذار پای همین بچگیم. یه نفس عمیق هم ضمیمه اش میکنه، تا اشکش درنیاد. احسان این عذر خواهیه صوری رو با اعماق وجودش حس میکنه. ساره داره دروغکی همه چیو تموم میکنه. احساس میکنه کمی زیاده روی کرده اماهمچنان حقو به خودش میده میدونه فقط داره از تشنج بینشون جلو گیری میکنه. چه قدر اون اوایل ، زندگیشون قشنگ بود میدونه یه درصدم از عشقش که کم نشده، حتی چندین برابر شده اما احساس میکنه داره کنترل خیلی چیزا از دستش درمیاد. همین طوری تو بغل هم دیگه تا دم در آپارتمان میرن ساره درو باز میکنه، خم میشه کفششو بپوشه که زیر دلش تیر میکشه. یه آخ آرومی از گلوش بیرون میاد
💚 موعـود 💚
#part656 برای بار چندم در این هفته های اخیر، خودشو جلو میندازه تا ناراحتی ها تموم شه روی قلب
احسان سریع جلو میاد از شونه ساره میگیره و میپرسه: _ چی شد؟ _ هیچی یه دفعه دلم درد گرفت. _ هی میگم بریم دکتر گوش نمیدی. _ چرا حرص میخوری خوب میترسم. _ میترسی که اینی؟ وسایل که جا به جا شد با دوستم صحبت کردم با خانومش که پزشکه یه شب بیاد خونمون _ هر پزشکی که نمیشه باید تخصصش زنان باشه _ حالیم میشه این چیزا _ وا شوخی بود. ولش کن اصلا اسباب کشی که ساره هیچیشو متوجه نشد، انجام شد. به جاش تا جا داشت تو خونه سلیمه چرخیدو چرخید وحرص خورد... فقط از احسان قول گرفته که گلدوناشو خودش بیاد، ببره... احسان اخر شب به خونه سلیمه برمیگرده این قدر خسته است که یکراست جاشو پهن میکنه ومیخوابه... سلیمه سر از پا نمیشناسه... هم از اومدن احسان به خونش خوشحاله هم از حسنه شدن روابط دخترشو دامادش... از این که دوباره بلای خودش سر دخترش بیاد واهمه داره... ساره دوست داشت از احسان، درباره خونه بپرسه... اما جرات نکرد... چشمای سرخ احسانو خستگیش، این اجازه رو بهش نداده... * رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین