eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.7هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 موعـود 💚
#part647 چون خشک کردن یکی یکی انگشتاش، به حرف زدن ساره کمک نکرده بیرون رفتنش، خیلی بد تو ذوق ساره
تا سر زبونش میاد که از احسان بپرسه چرا با لباسای بیرون از خونه، دو ساعته که نشستی؟ ولی نمیخواد شروع کننده صحبت باشه. همین جوری هم احسان مثل طلب کارا رفتار میکنه. در خونه که زده میشه، احسان قبل از باز کردن در، توسط ساره، با پوزخند میگه: _ حالا انگار قراره پادشاه مشرف بشه که این جوری حاضر و آماده ایستاده! به جای این کارا برو آشپزخونه واسم یه چایی بذار. ساره ابرو بالامیندازه وورژن جدیدشو رو میکنه: احترام به مهمون از اولویتامه! یواش یواش با اخلاقام آشناشو خان زاده! چشمای احسان میخنده وساره با تموم عشوه ای که از خودش سراغ داره خودشو به در میرسونه درو باز میکنه و با یوسف احوال پرسی میکنه. یوسف میدونه که احسان به ساره حساسه، واسه همین اصلا بهش نزدیک نمیشه. ساره خودش، خودشو میخوره از این همه حق به جانب بودن احسان. چه ساده است که منتظر یه پشیمونی، هر چند کوچیک از طرف احسان بود. این مرد غرورش از همه چیش واسش مهم تره. به احسان دست و با تعارف ساره روی مبل میشینه یوسف از بدو ورود فضای سنگین خونه رو حس میکنه ولی به روی خودش نمیاره وروی مبل دستاشو باز میکنه و با خنده به ساره میگه: _ ساره حلال زاده به داییش میره به من نگاه کن، بچت خوشگل موشگل بشه. احسان چپ چپ نگاهش میکنه و میگه: _ تا باباش هست نیازی به دایی نداره تکمیله ژن من تو قشنگ میشه
نوروز هزار و چهارصد و سه مبارک 🎉 یا مقلّب الْقلوب و الْأبْصار یا مدبّر اللّیْل و النّهار یا محوّل الْحوْل و الْأحْوال حوّلْ حالنا إلی أحْسن الْحال 🌷 عیدتون مبارک 🌷 یا مقلب القلوب حسین... 💐
احسن‌الحال، یعنی کنار شما بودن. هر سال دل‌ها شما را آرزو می‌کنند، بی‌آنکه بدانند... 💫 ای ربیع الانام! بهار حقیقی زمانی است که شما را ببینیم. 💫 هر روزمان نوروز می‌شود، هنگامی که پرچم پیروزی در دستان شما باشد. 💫 در لحظه تحویل سال، ظهور شما را از خداوند عزّ و جلّ طلب می‌کنیم. به امید آنکه امسال سال ظهور شما باشد. 🌼اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌼 •❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان 🌿☘
سلام از دوازدهمین روز ماه رمضان 🙋‍♀ نماز روزه‌هاتون قبول باشه ان‌شاءالله 🤲🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨یه وقت فکر نکنی که«چون امام زمانت توی غیبته، همه حقوقِ امام، از گردنِ تو ساقطه!» نـــــــــــه ✋ ❇️ همین امروز راهی به سمتـــش باز کن: فردا خیـــلی دیــــــــره 🌿☘
💚 موعـود 💚
#part648 تا سر زبونش میاد که از احسان بپرسه چرا با لباسای بیرون از خونه، دو ساعته که نشستی؟ ول
این دوتا راحت حرف میزنن. وبا هم سر بچه تو شکمش کل کل میکنن اما ساره خجالت زده به آشپز خونه پناه میبره. هنوز کسی غیر از سلیمه در مورد بچه چیزی بهش نگفته چه قدر مردا بی پروا هستن! واین برای ساره هنوز هضم شدنی نیست از آشپز خونه با یه سینی شربت بیرون میاد و اونو جلوی هر دو شون میذاره. یوسف با خوشحالی از داخل کیفش، یه عروسک بوقی سبز رنگ، شکل دایناسور در میاره و اونو به طرف ساره میگیره. _ بیا اولین هدیه بچتون. یادت باشه من واسش خریدم. همین دور برا پیک بودم. گفتم بیام ازت یه سر بزنم. ساره نگاهش روی احسانه نمیدونه چرا اخماش بیشتر تو هم دیگه میره. این جوری که نمیشه، یعنی به خاطر حرفای بقیه هم که تازه موردی نداره ساره باید جواب پس بده.؟ هدیه داده باید تشکر کنه نه این که اخم وتخم کنه! حرصش میگیره که نه معذرت خواهی کرده و هم طلبکارتر شده ساره تشکر میکنه ودوتایی به موجود سبز هدیه میخندن یه ربع هم یوسف میمونه. وقتی فضای خونه ساره رو میبینه ترجیح میده زودتر بره. نمیدونست احسان خونه است. اگهمیدونست به دیدن ساره نمیومد
💚 موعـود 💚
#part649 این دوتا راحت حرف میزنن. وبا هم سر بچه تو شکمش کل کل میکنن اما ساره خجالت زده به آشپز
اما امروز اومده بود که به ساره بگه: از کار احسان خیلی خوشش اومده. مرد واقعی اونه که بیاد زنشو ببره. اونه که پشت زنش باشه مرد اونی هست که همسرشو رها نکننه حتی توخونه پدرش! میخواست بهش بگه که یک مرده واحسان از اون دسته مردای جوون مرده از جاش که بلند میشه احسانم عزم رفتن میکنه. هر دوشون از خونه بیرون میزنن و ساره رو با افکارش تنها میذارن ****
💚 موعـود 💚
#part650 اما امروز اومده بود که به ساره بگه: از کار احسان خیلی خوشش اومده. مرد واقعی اونه
به حیاط میره، گلدوناش همه بزرگ شدن اونقدری که ازشون، قلمه گرفته. وارد انباری میشه. قبلا اینجا چند تا گلدون دیده بود گلدونای سفالی رو یکی یکی بیرون میاره و کنار شلنگ آب میشورشون. همه رو یک کنار میذاره تا پر از خاکشون کنه. نماز مغربو عشاشو میخونه و دوباره به انباری برمیگرده. گلدونا رو از خاک الک شده پر میکنه و قلمه هایی که ریشه زدن، رو از آب بیرون میکشه پیراهن نخی شو جمع میکنه و روی دوپا میشینه و گل ها رو دونه دونه میکاره. حسن یوسفش که حالا اندازه ی پنجره اتاقش برگ آورده و اتاقشونو زیبا کرده رو قلمه زده تا گلدونشو برای نجمه و سلیمه و یکی هم برای خونه جدید نو عروس،خواهر عزیزش،نازنین ،کنار بذاره تو حال خودشه و وارد شدن احسانو متوجه نمیشه ماشینو داخل نیاورده تا باهم برن خونه ای که امروز قول نامه کرده، رو ببینن تا برای اسباب کشی آماده بشن و تو همین یکی دو روز وسایلشونو ببرن. برق روشن انباری، احسانو به همون طرف میکشونه. در بازه داخل که میاد ساره رو روی دوپا در حال کار کردن میبینه از این اصلا مواظب خودش نیست و لج کرده و دکتر نمیره عصبی میشه چند تقه به در میزنه تا ساره نترسه اما ساره با همین صدای تقه در هم میترسه و سریع از جاش بلند میشه و هول زده میشه
💚 موعـود 💚
#part651 به حیاط میره، گلدوناش همه بزرگ شدن اونقدری که ازشون، قلمه گرفته. وارد انباری میشه. قب
احسانو که میبینه دستشو روی قفسه سینه اش میذاره و یه نفس عمیق میکشه: _ من در زدم که نترسی... _ وا مگه دست منه خووو..؟ ترسیدم! دختر ترسو _ این چه طرز نشستنه؟ _ چشه مگه؟ _ من با این که مردم میدونم یه زن حامله این طوری نباید بشینه خطر ناکه. اونوقت تو... _ نمیدونستم _ ساره بد داری لجبازی میکنی! _ باور کن نمیدونستم. تو حال خودم، داشتم گل میکاشتم. _ لباساتو بپوش بریم خونه رو ببینیم _ کدوم خونه؟ _ همونی که قول نامه کردم ساره دستاشو تو حیاط میشوره و کنار شیر می ایسته _ چرا به من نگفتی خوب؟ _ مهم پسند بود که تو انجام دادی _ خوب نزدیک عروسی خواهرمه اسباب کشیمونو یکمی دیر تر مینداختیم _ نمیشه دیگه من باید برم تا کرمانشاه _ کی؟ _ پس فردا... _ بعد ما کی اسباب کشی کنیم؟ _ از فردا صبح، تا پس فردا عصر که من بلیت دارم _ قدیما به من میگفتی، میخوای بلیت برای کی و کجا بگیری یکدفعه صبر کن وقتی برگشتی بگو _ بزرگش نکن این قدر سرم شلوغه فراموش کردم _ احسان تو یکسره در حال چک کردن منی این کارو بکن اونکارو نکن همش دستور میدی چند روز منو تو خونه زندونی کردی از آخرم سطل ماستو اونطور پرت کردی با همه اینا، اومدم تمومش کنم، دعوا کردی که چرا برگه ای که مامانم زده بود به یخچالو، خوندی! چته؟ رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین