عن #رسول_الله صلى الله عليه واله:
🌟من صام #شهر_رمضان فاجتنب فيه الحرام و البهتان رضي الله عنه و أوجب له الجنان.
📚بحار الأنوار؛ ج93
هدایت شده از چندرسانهای موسسه موعود عصر
29.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 محراب نور وفات یافت...
▪️ بعد از تو با پاره جگرت چه کردند... اویی که پنهانی از رنج دوری تو اشک می ریخت...
#رسول_الله
#کلیپ
@mouood_org
@mouood_multimedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 سلام بر تو ای پیام آور اخلاق و رحمت!
🔹 از امام جواد(ع) سؤال کردم: یابن رسول الله! چرا به پيامبر اسلام #اُمّی میگویند؟ حضرت پرسیدند: « مردم چه می گویند؟» عرض کردم آنها میگویند، چون پیامبر(ص) نمی توانست بنویسد و سواد نداشت!!!
🔹 امام جواد(ع) فرمودند: «دروغ میگویند و لعنت خداوند بر آنان! چطور سواد نداشتند؛ در حالی كه خداوند در #قرآن میفرماید: «او خدایی است كه رسولش را در ميان بیسوادان برانگيخت تا برای آنان #آيات خداوند را بخواند و آنها را پاكيزه ساخته و #كتاب و #حكمت به آنان بياموزد.»
🔹 سپس فرمودند: «چطور كسی كه سواد ندارد، میتواند كتاب را به ديگران بياموزد؟ والله که رسول الله(ص) به ۷۲ زبان میخواندند و مینوشتند.
🔹 امّا پیامبر را «اُمّی» گفتند، چون اهل #مكه بود و مكه #اُم_القریٰ محسوب میشد. چراکه خداوند در قرآن میفرماید؛ «ما تو را فرستاديم تا اهالی اُم القریٰ و كسانی كه در اطراف آن زندگی میکنند را انذار کنی.»
📚 علامه طبرسی، تفسیر نور الثقلین، ج ۵، ص ۳۲۲؛ شیخ صدوق، علل الشرایع، ج ۱، ص ۱۲۵؛ شیخ مفید، الاختصاص، ص ۲٦٣.
#مناسبتی
#رسول_الله
@mouood_org
🔘 انّک لعلی خُلُقٍ عظیم
🔹 «من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.»
🔹 این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود، جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. نزدیک آمده و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ.
آن طور که تنشان تن هم را لمس کرد. در گوشش گفته بود:
«من برادر توام؛ انا اخوک.»
🔹 گفته بود:
«فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطانها که خیال می کنی نیستم.»
«من اصلاً پادشاه نیستم. لیس بمَلِک»
🔹 «من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است.
🔹 حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:
«هونٌ علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم.»
🔹 مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید. «عجب برادری دارم!»
📚 موعود نوجوان، شماره 28، بازنویسی: #فاطمه_شهیدی
#رسول_الله صلوات الله علیه و آله
#صفر
@mouood_org
🔘 اخلاق مجسّم
🔹 پیرزن دستش را بالا برده بود و دیوار را لمس می کرد. سالها بود در این محله زیسته بود و می دانست راه مسجد کدام است؛ چه سنگهایی و چه چاله هایی سر راهش هست؛ حتی می دانست تعداد آجرهای گلی از خانه اش تا مسجد چقدر است.
🔹 رایحه ای به مشامش رسید. بینی اش را جمع کرد و باعث شد چروک های صورتش بیشتر پیدا شود. بو را می شناخت! حتماً رسول خدا بود.
🔹 با عجله دستش را از دیوار جدا و کرد و لنگان لنگان به طرفش رفت. عصایش در دستش تاب می خورد. می ترسید پیامبر رد شود و نتواند سوالش را بپرسد بی خبر از آنکه همان زمان رسول رحمت با رویی گشاده و لبخندی بر لب پیش به سوی او در حرکت بود.
🔹 پیرزن فهمید پیامبر رو به رویش ایستاده. با صدای لرزان سلام کرد و عصایش را محکم کرد. شروع کرد به پرسیدن سوالش... از فرزندانش شروع کرد...
🔹 صحابه پس از نماز اندکی ماندند تا مباحثه کنند. از مسجد که بیرون آمدند صحنه ای را دیدند که بی کفش و بی عمامه دویدند طرف پیامبر...
🔹 او آرامشان کرد و با چشم و لب اشاره کرد که این پیرزن، نابیناست. مبادا بفهمد و خودش را سرزنش کند...! هیچ مگویید!
پیرزن بی خبر از شلوغی اطرافش مشغول درد و دل بود...
🔹 پیرزن که رفت، پای پیامبر آغشته به خون بود. آنجایی که عصا فرو رفته بود، مثل چشمی خیره مانده بود به اینهمه صبر و محبت!
#رسول_الله صلوات الله علیه و آله
#صفر
@mouood_org