🥀🌹حکایت
🔵گنـدم
گویند زمانی در شهری دو عالم می زیستند. روزی یکی از آنها که بسیار پرمدعا بود، کاسه گندمی به دست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت: این کاسه گندم من هستم! (از نظر علم و...) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت: و این دانه گندم هم فلان عالم است! و شروع کرد به تعریف از خود.
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید. فرمود به او بگویید: آن یک دانه گندم هم خودش است؛من «هیچ» نیستم!
#حکایت
یاعلی (ع)
❤️
#حکایت
"احتـرام بـه همســر"
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....!
یا علی (ع)
❤️
#حکایت
"احتـرام بـه همســر"
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....!
یا علی (ع)
#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
#محرم #دلتنگ_کربلا
یا علی علیه السلام
#حکایت
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت .
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#یا_علی_علیه_السلام
🦋
#حكايت ملا وشمع
در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»
ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»
گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»
ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»
دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»
ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»
دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»
ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»
دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»
دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.
گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»
ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»
#یا_علی_علیه_السلام
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدوی4_5769269589774963089.mp3
زمان:
حجم:
5.5M
🔘چرا به او میگویند کریم اهلبیت؟
▪️حکایتی بهتآور از مهربانی #امام_مجتبی علیهالسلام
#حکایت
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#یا_علی_علیه_السلام https://eitaa.com/joinchat/173277224C9dc7767579
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدوی4_5807523643709722975.mp3
زمان:
حجم:
4.96M
🔸ببخش تا بخشیده شوی
🎧 #حکایت زیبایی از سیره امام سجاد علیهالسلام در شب آخر ماه رمضان
📚 إقبال الأعمال ج۱، ص ۲۶۰.
#ماه_رمضان
#سبک_زندگی_مهدوی
یاعلی_علیه_السلام
http://eitaa.com/joinchat/173277224C9dc7767579
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدوی4_5877313735533532367.mp3
زمان:
حجم:
4.13M
🔸️شاهراهِ ظهور اینجاست!
🎧 #حکایت زیبایی از عظمت دستگاه سیدالشهداء علیهالسلام
#اربعین_مهدوی
#امام_حسین_علیه_السلام
یاعلی_علیه_السلام
http://eitaa.com/joinchat/173277224C9dc7767579
💎داستان کوتاه💎
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
ای موسی ...
خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟
🌸🍃 حضرت موسی علیه السلام گفت:
یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم.
روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم:
ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.
می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
⬅️ دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی_بینی و نمی_شناسی
⬅️ و او ، هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌾 ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد،
بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
📚 آیه ای از کلام الله مجید :
✨و مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ✨
و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم ، پس همواره قرین اوست (زخرف/ 36)
📚 الانوار النعمانیه
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#یاعلی_علیه_السلام
https://eitaa.com/mshajaretayebe
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#حکایت
📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه
✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود.
حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،.
🔹گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند،
وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت.
🔸در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت:
اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است،
🔹زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
🔸از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد.
🔹و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد،
دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند.
تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#یاعلی_علیه_السلام
https://eitaa.com/mshajaretayebe
@Elteja_tales | قصّههای مهدوی4_5785076637087309372.mp3
زمان:
حجم:
5.43M
▪️دختری با دم مسیحایی
#حکایت زیبایی از معجزات حضرت رقیه سلام الله علیها
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#یاعلی_علیه_السلام
https://eitaa.com/mshajaretayebe