میبیند ... میبیند ...
یا
زندگی به عشق ِ مُردن
ـ فاصلهی بین شما و بین اینکه چیزی را ببینید که چشمتان روشن شود، رسیدن جان به اینجاست
و دستش را روی گلویش گذاشت. و کمی بعد به بالشتی که پشت سرش بود تکیه داد.
«معلّی» در کنارم بود. چشمک زد که: بپرس!
ـ یا بن رسول الله! وقتی جان به اینجا برسد، چه چیزی را میبیند؟
حدوداً ده بار این سوال را تکرار کردم و #جعفر بن محمد در جواب همهی آنها فقط میگفت: «می بیند». بیشتر از این چیزی نمیگفت و دوباره تکیه میداد.
ـ حتما میخواهی بدانی؟
ـ بله یابن رسول الله! دین من همان دین توست. دوباره کی شما را ببینم و بپرسم؟
و بغضم ترکید.
انگار که دلش به حالم سوخته باشد، گفت: بخدا قسم که آن دو را میبیند. هیچ مومنی نمیمیرد مگر اینکه آن دو را، رسول خدا و امیرالمومنین را میبیند.
ـ آیا با او صحبت میکنند؟
ـ بله! هر دو با هم نزد مومن میآیند؛ پیامبر در کنار سر او مینشیند و علی در کنار پای او.
رسول الله آن قدر به مومن نزدیک میشود که انگار خودش را بر روی او انداخته است و میگوید:ای ولی خدا؛ بشارت! من رسول خدا هستم؛ همان کسی برای تو از تمامی دنیا بهتر است!
سپس پیامبر بر میخیزد و امیرالمومنین آن قدر به او نزدیک میشود که انگار خودش را بر روی او انداخته است و میگوید:ای ولی خدا؛ بشارت! من همان علی هستم که دوستش داشتی؛ و به دادت خواهم رسید!
و همهی اینهایی که گفتم، در قرآن است!
ـ فدایت شوم؛ قرآن کجا و این حرفها کجا؟!
ـ سوره یونس؛ همان جا که فرموده: الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ» برای کسانی که ایمان آوردند و تقوا داشتند، بشارتی است در همین دنیا ...
@msnote
ناچاریهایی برای تعظیم خاضعانهتر
[برای مُریدِ «غزل» و مربّیِ «رباعی»]
پیامبری که مکارم اخلاق در برابرش زانو زده و حلم و تحمّل پیش پایش خم شده، اگر به یک بچّه بگوید «او وزغ پسر وزغ است»، حتماً حجم متراکمی از کثافت و رذالت را به چشم خود دیده و عاقبت پر از عناد و عداوتش را به او خبر داده تا شاید برگردد. چون وزغ همان حیوانی است که از دم و بازدمِ بیمقدارش هم فروگذار نمیکرده و در آتش نمرود میدمیده تا ابراهیم بیشتر بسوزد.
شاید به همین دلیل بود که وقتی نوادهی ابراهیم در حجاز قیام کرد، «حَکَم بن ابیالعاص» آنقدر پیامبر را مسخره کرد و مثل همان وزغ، به آتشی که قریش برای محمّد افروخته بودند، دمید که نبیّخدا او را از مدینه بیرون کرد و وقتی پسرش «مروان بن حکم» را دید، فرمود: «او وزغ پسر وزغ است.» پدر و پسر به حدی در تاریکخانههای ظلمات فرو رفته بودند که حتی خلیفهی اول و دوم هم جرأت نکردند تا شفاعت عثمان دربارهی «مروان» بپذیرند و او را به مدینه راه دهند. اما خلیفهی سوم وقتی روی مرکب غصبیش پرید، دخترش را به مروان سپرد تا تبعیدیِ دوران پیامبر، داماد خلیفه شود و آنقدر در دارالخلافه بتازد که یکی از بهانههای مخالفان برای کشتن عثمان جور شود.
بعد از آن، گرچه مروان با پسر ابوطالب بیعت کرده بود، غائلهی جمل را به راه انداخت اما «شترِ» آن زن به خاک افتاد و «وزغ» هم اسیر شد. حسنین شفاعتش کردند و پدرشان قبول کرد اما گفت: «نیازی به بیعتش ندارم؛ دستش دست یهودی است و اگر با دست بیعت کند، با پشتش آن را میشکند ... او پرچم گمراهی را به دوش خواهد کشید» معاویه که به سلطنت رسید، مروان برای سبّ علی پیشتاز شد و در مقابل چشمان حسنبنعلی، تا جایی در شهر پیامبر لجن پراکند که پسر ابوسفیان، فدک را به او بخشید و «تبعیدشده از مدینه»، برای چند سال «امیر مدینه» شد. وقتی هم که نامهی یزید به والی مدینه رسید و از اهل شهر بیعت خواست، مروان از «ولید بن عتبه» خواست تا حسین را ـ همان که بعد از جمل شفاعتش کرده بود و هنوز حتی به سوی کوفه حرکت نکرده بود ـ بکشد...
اگر همهی اینها را گفتم و تمامی این خطوط را به نام نجس مروان آلوده کردم، از روی ناچاری بود. چون تا درکی از عمق ضلالت پیدا نکنیم، عظمت نور معلوم نمیشود. حالا شاید بهتر بتوانیم در مقابل آن شیرزن و روضههایش خم شویم. شیرزنی که در بقیع، مجلس به راه میانداخت و طوری برای «عباس»ش روضه میخواند که سیاهترین قلب را میسوزاند و «مروان» را هم به گریه میانداخت. همسر علی باید هم اهل اعجاز باشد و با توسل به نور شوهرش، قرآن را هر روز، تر و تازه کند. خدا گفته: «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجاره أو اشدّ قسوه...» اما امّالبنین است دیگر؛ دل شقیِّ معروفی مثل مروان را هم میشکافد و آب چشم او را از درون قلبش بیرون میکشد و با روضههایش آیات قرآن را کامل میکند: «... و إنّ منها لما یشّقّق فیخرج منه الماء» ... مگر شوخی است؟ تاریخ باید شهادت بدهد که ائمّهی ضلالت چطور در برابر عظمت علیامخدّرات علوی به انفعال افتادهاند ...
ـــــــ
چند وقتی است که به «محسن رضوانی» بدهکار شدهام. بدهکار چند بوسه به دستهایش به خاطر شعری که در آن، *چهار* فداییِ #امالبنین را در قالب یک *رباعی* معرفی کرده:
*رباعی* گفتی و تقدیمِ *سلطان غزل* کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را توای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
*رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد*
*به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی*
میشود چند حرف از آن مصرعهای تکّهتکّهشدهتان را به ما هم یاد بدهید تا ما هم کمی وفا و ادب یاد بگیریم و با آستانبوسیِ پسران شما #عباس و #عبدالله و #جعفر و #عثمان، خرجِ پسر زهرا شویم؟
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
ناچاریهایی برای تعظیم خاضعانهتر
[برای مُریدِ «غزل» و مربّیِ «رباعی»]
پیامبری که مکارم اخلاق در برابرش زانو زده و حلم و تحمّل پیش پایش خم شده، اگر به یک بچّه بگوید «او وزغ پسر وزغ است»، حتماً حجم متراکمی از کثافت و رذالت را به چشم خود دیده و عاقبت پر از عناد و عداوتش را به او خبر داده تا شاید برگردد. چون وزغ همان حیوانی است که از دم و بازدمِ بیمقدارش هم فروگذار نمیکرده و در آتش نمرود میدمیده تا ابراهیم بیشتر بسوزد.
شاید به همین دلیل بود که وقتی نوادهی ابراهیم در حجاز قیام کرد، «حَکَم بن ابیالعاص» آنقدر پیامبر را مسخره کرد و مثل همان وزغ، به آتشی که قریش برای محمّد افروخته بودند، دمید که نبیّخدا او را از مدینه بیرون کرد و وقتی پسرش «مروان بن حکم» را دید، فرمود: «او وزغ پسر وزغ است.» پدر و پسر به حدی در تاریکخانههای ظلمات فرو رفته بودند که حتی خلیفهی اول و دوم هم جرأت نکردند تا شفاعت عثمان دربارهی «مروان» بپذیرند و او را به مدینه راه دهند. اما خلیفهی سوم وقتی روی مرکب غصبیش پرید، دخترش را به مروان سپرد تا تبعیدیِ دوران پیامبر، داماد خلیفه شود و آنقدر در دارالخلافه بتازد که یکی از بهانههای مخالفان برای کشتن عثمان جور شود.
بعد از آن، گرچه مروان با پسر ابوطالب بیعت کرده بود، غائلهی جمل را به راه انداخت اما «شترِ» آن زن به خاک افتاد و «وزغ» هم اسیر شد. حسنین شفاعتش کردند و پدرشان قبول کرد اما گفت: «نیازی به بیعتش ندارم؛ دستش دست یهودی است و اگر با دست بیعت کند، با پشتش آن را میشکند ... او پرچم گمراهی را به دوش خواهد کشید» معاویه که به سلطنت رسید، مروان برای سبّ علی پیشتاز شد و در مقابل چشمان حسنبنعلی، تا جایی در شهر پیامبر لجن پراکند که پسر ابوسفیان، فدک را به او بخشید و «تبعیدشده از مدینه»، برای چند سال «امیر مدینه» شد. وقتی هم که نامهی یزید به والی مدینه رسید و از اهل شهر بیعت خواست، مروان از «ولید بن عتبه» خواست تا حسین را ـ همان که بعد از جمل شفاعتش کرده بود و هنوز حتی به سوی کوفه حرکت نکرده بود ـ بکشد...
اگر همهی اینها را گفتم و تمامی این خطوط را به نام نجس مروان آلوده کردم، از روی ناچاری بود. چون تا درکی از عمق ضلالت پیدا نکنیم، عظمت نور معلوم نمیشود. حالا شاید بهتر بتوانیم در مقابل آن شیرزن و روضههایش خم شویم. شیرزنی که در بقیع، مجلس به راه میانداخت و طوری برای «عباس»ش روضه میخواند که سیاهترین قلب را میسوزاند و «مروان» را هم به گریه میانداخت. همسر علی باید هم اهل اعجاز باشد و با توسل به نور شوهرش، قرآن را هر روز، تر و تازه کند. خدا گفته: «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجاره أو اشدّ قسوه...» اما امّالبنین است دیگر؛ دل شقیِّ معروفی مثل مروان را هم میشکافد و آب چشم او را از درون قلبش بیرون میکشد و با روضههایش آیات قرآن را کامل میکند: «... و إنّ منها لما یشّقّق فیخرج منه الماء» ... مگر شوخی است؟ تاریخ باید شهادت بدهد که ائمّهی ضلالت چطور در برابر عظمت علیامخدّرات علوی به انفعال افتادهاند ...
ـــــــ
چند وقتی است که به «محسن رضوانی» بدهکار شدهام. بدهکار چند بوسه به دستهایش به خاطر شعری که در آن، *چهار* فداییِ #امالبنین را در قالب یک *رباعی* معرفی کرده:
*رباعی* گفتی و تقدیمِ *سلطان غزل* کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را توای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
*رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد*
*به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی*
میشود چند حرف از آن مصرعهای تکّهتکّهشدهتان را به ما هم یاد بدهید تا ما هم کمی وفا و ادب یاد بگیریم و با آستانبوسیِ پسران شما #عباس و #عبدالله و #جعفر و #عثمان، خرجِ پسر زهرا شویم؟
@msnote