eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
648 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ❤️لیست خرید❤️ ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️مهمون  داشتیم، اونو رسونده بودم راه‌آهن و داشتم برمیگشتم خونه. نمیدونم چی شد که یهو پیچیدم توی یکی از اون کوچه های فرعی. شاید بافت سنتی و قدیمیش منو جذب کرد. جلو تر، سر یه بن بست، چشمم افتاد به یه مغازه. مغازه کوچیکی که جلوش تو سایه درخت یه صندلی چوبی قدیمی گذاشته بودن، توی اون هوای گرم تابستون یه آب معدنی می چسبید،  پیاده شدم رفتم توی مغازه، یه مغازه نقلی با چند تا قفسه ساده  و یه ویترین فلزی و یه  صندلی راحتی که پیرمرد روش نشسته بود. پیرمرد تا منو دید بلند شد و سلام کرد. با خجالت جوابشو دادم و پرسیم: آب معدنی دارین؟ _بله، کوچک یا بزرگ؟ _ یه دونه کوچک لطفاً _ یه لحظه صبر کن تا از یخچال برات بیارم.  در انتهای مغازه رو  که باز کرد یه یخچال خونگی دیده شد،  فک کنم این در به قسمتی از هال یا  اتاق خواب خونشون باز می شد. اب معدنی سرد تو اون هوای گرم تابستون واقعا چسبید.  نمی دونم چرا دوست داشتم با پیرمرد صحبت کنم. _حاج اقا یخچال نداری توی مغازه ت؟  _نه، همین کارمونو راه میندازه _ اوضاع کاسبی چطوره؟ _خوبه، الحمدالله، خرج زندگی من  پیرمرد  و خانمم  در میاد، خدا رو شکر. _از همین مغازه؟ با لحنی سرشار از توکل گفت: آره، خدا روزی رسونه. _ بچه چی؟ داری؟ _ یه دختر دارم رفته غربت.  از پیرمرد خداحافظی کردم و از مغازه اومدم بیرون.  ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️ چند روز بعد وقتی خسته و کلافه از اداره زدم بیرون که هرچه زودتر خودمو برسونم خونه و یه لقمه غذا بخورم و استراحت کنم یهو دیدم یه پیام اومد از خانمم، یه لیست خرید بلند بالا و فوری برای شام امشب. فهمیدم مهمون داریم. ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️معمولاً برای خرید میریم یکی از این فروشگاه زنجیره ای که سر خیابون خونمونه، نشستم توی ماشین و استارت زدم، صندلی و فرمون داغ بود و باد کولر از اون بدتر، پیاده شدم رفتم کنار تو سایه درخت توی حیاط اداره ایستادم، کولر ماشین تازه داشت باد سرد می زد که سوار شدم و از اداره زدم بیرون. نمی دونم چی شد که یهو به فکر پیرمرد افتادم، راهمو کج کردم سمت راه آهن، توی مسیر همش با خودم کلنجار می رفتم: خب که چی؟ این همه راهو  برم که چی بشه؟ اصلا  اگه مغازش بسته بود چی؟  اخه اون مغازه چهارمتری این همه جنسو داره؟ ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ادامه👇👇👇 🖌: ! 🔹سروش sapp.ir/msnote 🔸ایتا Eitaa.com/msnote 🔹بله https://ble.im/msnote 🔸تلگرام https://t.me/msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ❤️لیست خرید❤️ قسمت دوم ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️همین جور با خودم کلنجار می رفتم که یهو دیدم رسیدم جلو مغازه، پیاده شدم و رفتم تو،  منو شناخت، شاید علتش این بود که آدمای کمی توی اون گرما کت شلوار می پوشن! بازم توی سلام پیشقدم شد. _ آب معدنی دارین؟ رفت سر یخچال و یه اب معدنی کوچیک آورد، چیزایی که می خواستم رو خوندم و پیرمرد تند تند گذاشت روی ویترین ساده مغازه. بعد یه تیکه کاغذ برداشت و  اجناس رو با قیمتش توش نوشت و همه رو گذاشت توی پلاستیک. یکی دو قلم رو نداشت، البته حق داشت چون اونا رو باید از قنادی می گرفتم. ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️ عجیب محو دیدن فاکتور بودم؛  یه تیکه کاغذ که با خودکار و مداد رنگی تبدیل شده به یه فاکتور و بالاش نوشته بود "حاج حسین" و زیرش هم یه شماره موبایل نوشته شده بود.   گفت اینا رو نوه ام برام درست کرده، عید که اومده بودن اورد. دختر داری؟  گفتم آره هفت سالشه.  با لبخند گفت: دخترا لواشک دوست دارن. راستی خونت این طرفاست؟   نمی خواستم احساس کنه با اومدنم از اون سر شهر دارم سرش منت می زارم،  گفتم آره تازه اومدیم.  گفت اگه دیر نمی شه اون دو قلم رو میرم بازار برات بگیرم فردا بیا ببر. با خنده گفتم برای دو  قلم جنس میری بازار؟  گفت نه،  برای اینکه جنسا توی  مغازه زیاد نمونه، زود به زود میرم بازار.  تشکر کردم و گفتم نه برای امشب لازمه، ایشالله دفعه بعد. ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️پلاستیکا رو گذاشتم تو ماشین و راه افتادم، تقریباً یک ساعت دیرتر از همیشه رسیدم خونه،خانمم وقتی پلاستیکا رو دید  فهمید که  از همون جای همیشگی خرید نکردم. _کجا بودی؟ دیر کردی  _هیچی قصه اش مفصله، فعلا یه چیزی بیار بخورم که مردم از گشنگی.  ناهار رو که خوردیم همگی رفتیم تو آشپزخونه، داشتم کمکش می کردم که یهو چشمش افتاد به فاکتور _این چیه دیگه؟ _ فاکتور  _چرا اینجوریه؟ _ گفتم که داستانش مفصله.  تو یکی از پلاستیک ها یه لواشک پیدا کرد،  دخترم با ذوق من با تعجب بهش نگاه کردیم، لواشکو از مامانش گرفت  و رفت!!! _خب حالا تعریف کن ببینم قضیه چیه  بهش گفتم که رفتم یه مغازه  اما نگفتم تقریبا اون ور  شهر بوده.  ادامه👇👇👇👇👇 ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• 🖌: ! 🔹سروش sapp.ir/msnote 🔸ایتا Eitaa.com/msnote 🔹بله https://ble.im/msnote 🔸تلگرام https://t.me/msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ❤️لیست خرید❤️ قسمت پایانی ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️اول برج که حقوقا رو ریختن، دیدم خانمم داره لیست خرید اماده میکنه _بیا هنوز دو قرون پولتو خرج قسطا و قرضات نکردی بریم خرید.  _باشه اما این بار می خوام بریم یه فروشگاه جدید _ فروشگاه جدید؟ کجاست؟ چی جوریه؟ _ خیلی با کلاسه، انقدر باکلاس که لیست خرید تو میدی،  برات جنسا رو آماده می کنه بعد بهت زنگ میزنه که بیا ببر!  _جدی میگی؟ _ آره،مگه شوخی دارم ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️فردا صبح به شماره حاج حسین که روی فاکتور بود زنگ زدم. _ سلام اقای حاج حسین!!! _ بله بفرمایید _من همونیم که ازتون یکی دو بار آب معدنی خریدم (خودم از این نحوه معرفی خنده ام گرفته بود) _بله، بفرمایید، بفرمایید، شناختمتون _خواستم ببینم اگه زحمتی نیست یه مقداری وسیله برای خونه می خوام  لیستشو بدم برام آماده کنید بیام بگیرم، امکانش هست؟ _بله بفرمایید. از  روی لیست براش خوندم و اون تند تند یادداشت می‌کرد، آخرش هم گفت باشه تا شب اماده می کنم بهتون زنگ می زنم. گفتم حالا خیلی عجله ای نیست.  تشکر کردم و قطع کردم. ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️سر شب توی خونه جلو تلویزیون دراز کشیده بودم که صدای زنگ گوشی ام اومد. خانمم بدو بدو گوشی رو می آورد. پرسیدم کیه؟ گفت فک کنم از همکاراته، نوشته حاج حسین. خندم گرفت. از بس که توی اداره ما رو حاج آقا و خانم  ها مون رو هم ندیده حاج خانم صدا می‌زنن، بنده  خدا فک کرده  بود حاج حسین از همکاراست.  حاج حسین گفت لیستتون آماده شده اگه دوست دارین میتونین امشب بیایین بگیرین.  به خانمم گفتم از فروشگاه بودن خریدا آماده است، بریم بگیریم؟ گفت: اره بریم ببینم این فروشگاه باکلاس کجاست. ♦️ سوار ماشین شدیم، نزدیکای راه آهن که رسیدیم گفت حالا این همه فروشگاه تو این شهره، مجبور بودیم بیایم این طرف؟  یه ساعته توی ترافیکیم. پیچوندمو جوابشو ندادم!! وقتی پیچیدم توی کوچه فرعی و چشمش افتاد به اون خونه های قدیمی یه جورایی با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مطمئنی داریم میریم فروشگاه؟ گفتم آره صبر کن خودت می بینی. ♦️تا جلو مغازه ترمز زدم حاج حسین از مغازه اومد بیرون، فکر کنم دیگه ماشین رو می شناخت. پیاده شدم.خانمم یه نگاهی به من کرد و با تردید پیاده شد. هنوزم باورش نمی شد که فروشگاه همین جا باشه. بازم حاج حسین سلام کرد. رفتیم توی مغازه. همه چیز رو مرتب توی پلاستیک گذاشته بود و روش یکی از همون فاکتور خوشگلا. با اجازه ما یه لواشک هم داد به زهراسادات. ♦️ هنوز خانمم از اون حالت بهت و تعجب بیرون نیومده بود که وسیله ها رو گذاشتم توی ماشین و راه افتادیم. نگاهی کرد به فاکتور و گفت: اوووو وه!! چهاااارصد هزااار تومن؟  گفتم آره دیگه این ماه حبوبات زیاد خریدیم، فک کنم  اندازه یه سالی باشه. خندید و گفت: یه سال؟؟  هزار بار بهت گفتم بیا حداقل یه ابگوشت یاد بگیر که اندازه ها دستت بیاد، این نخود لوبیا ها برای دو سه ماهه. ♦️ _نکنه زیاد گرفته.  اصلا جنس خوب گذاشته؟  پلاستیکا رو باز نکردیم ببینیم چی توش هست. چیزی کم و کسر نباشه. نگاه کردم به لواشک دست زهراسادات و گفتم:  نه، زیاد نباشه کم نیست.  با یه لحنی که بخواد تخفیفای فروشگاها رو مسخره کنه گفت:  با هر ۱۰۰ هزار تومان خرید از فروشگاه ما ده هزار تومان تخفیف بگیرید. چیزی نگفتم، خودش می دونست که خیلی توی زندگی دنبال تخفیف نیستم. نه اینکه پول برامون مهم نباشه، نه، به خاطر سبک خاص زندگیمونه که خیلی نمی تونم توی بازار بچرخم و با مردم چک و چونه بزنم، حتی همین فروشگاه زنجیره ای نزدیک خونمون هم که میرم بخاطر تخفیفش نیست، بخاطر اینه که فروشگاه بزرگه  و همه چیز داره و من که اهل بازارگردی نیستم ماهی یک بار این عذاب! رو تحمل می کنم و دیگه تا ماه بعد راحتم. ♦️ دخترم چشمش به فاکتور افتاد _بابا این نقاشی کیه؟ _اسمشو نمی دونم، نوه همون حاج آقاست.  _چقد جالبه، چی خوشگله، میشه اسمش رو بپرسی؟   _باشه دفعه بعد که  اومدیم خرید اسمشو می پرسم  ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️از این قضیه سه سال می گذره و توی این سه سال، هر ماه من و سه چهار تا از همکارای اداره از همونجا خرید می کنیم. حاج حسین برای مغازه‌اش یخچال گرفته،  بستنی اورده و حالا دور برش شلوغ شده و پر بچه است.  هنوز هم هر وقت خرید داریم زنگ می زنیم و برامون اماده می کنه.  راستی یادم رفت بگم، امسال عید زنگ زد بهم و گفت: نوه ام اومده، اگه می شه زهرا سادات رو بیار با هم بازی کنن. ♦️پایان ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• 🖌: ! 🔹سروش sapp.ir/msnote 🔸ایتا Eitaa.com/msnote 🔹بله https://ble.im/msnote 🔸تلگرام https://t.me/msnote