#قمِ_عزیزم
خودشان سفره را پهن کرده بودند و همه را صدا زده بودند. من هم چند شب مهمان شدم. یک ساعت؛ یک ساعتونیم مانده به اذان صبحهای ماه مبارک، وقت بِکری بود. آنهایی که شب را توی حرم مانده بودند، داشتند میرفتند سحری بخورند و آنهایی که توی خانههایشان بودند، تازه میخواستند به سمت حرم حرکت کنند. بخاطر همین تقریباً میشد گفت که من و ضریح تنها بودیم. مسیرم را طوری انتخاب میکردم که به صحن عتیق برسم؛ چون تنها جایی است که تا وارد رواق میشوی، چهار پنج متر بیشتر با ضریح فاصله نداری. روی سنگهای مرمر مینشستم و به در طلایی رواق تکیه میدادم و به ضریح خیره میشدم و میرفتم توی فکر و خیال. بعد از چند دقیقه، میرداماد از شبستان امام شروع میکرد به خواندن دعای سحر. صدایش به سختی تا نزدیکیهای ضریح میرسید و همین باعث میشد تا دعا، شکل زمزمه بگیرد و دلچسبتر شود. اما یک جا بود که صدایش را بلند میکرد. همان جایی که دعای سحر تمام میشد و واژههای ابوحمزه موج میزد، او هم اوج میگرفت که: *الهی لا تؤدّبنی بعقوبتک* خدایا مرا با عقوبت و عذابت ادب نکن.
یک شب از آن چند شب بینظیر وقتی برای چندمین بار این جمله را شنیدم، به این فکر کردم که بندهی پررویی مثل من، اگر با عقوبت ادب نشود که وضعش بدتر میشود و دو پای دیگر قرض میگیرد و چهارنعل به سمت شهوات میتازد. اگر خدا بندهاش را با هشدار و توبیخ و بلا و عذاب تربیت نکند، پس چطور هوای نفس آدم رام شود و دل از سرابهایی که کفر و نفاق برایش درست کردهاند، بکَند؟ ولی امام صادق در دعای نیمهی شعبان جوابم را داده بود که: *أدّبت عبادک بالتکرّم* «تو بندگانت را با بزرگواریهایت ادب میکنی ...» با اینکه ناشکری میکنند و معترضاند و ناز میکنند و منّت میگذارند و شاخ و شانه میکشند، آن قدر نعمت میدهی و میبخشی و به رویشان نمیآوری و میگذری و کمک میکنی که بالاخره یک روزی و حتی اگر شده آن دم آخر، خجالت بکشند و حیا کنند و ادب شوند و برگردند ...
*
اگر حوصلهمان بکشد و بخواهیم ادای خوبها را در بیاوریم، آخر زورمان این است که هر صبح با شما بیعت کنیم و «دعای عهد» بخوانیم. چشمهایی که دلشان دارد برای خواب غنج میرود را باز نگه داریم و روی مفاتیح خیره کنیم. بخوانیم و بخوانیم تا زودتر به آخرش برسیم. در کلّ دعا فقط همان آخرش است که ضمیرهای غائب را کنار میگذاریم و شما را خطاب میکنیم که: «العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان»... من حدس میزنم آخر دعا را اینطور طراحی کردهاند تا کمی خجالت بکشیم و حیا کنیم. انصافاً زور دارد که امثال ما، به کسی که برای آمدن از همه مشتاقتر است، بگویند «عجله کن!» و در همان لحظه کشش و میل و تعلّقشان به هزار چیز دیگر باشد و تنها چیزی که برایش «عجله» ندارند، آمدن او باشد.
خدا خیلی وقت دارد. هزار سال است که صبر کرده و از دست رفتن زمان، چیزی از قدرتش کم نمیکند. بالاخره یک روزی میرسد که ما از حلمش خجالت بکشیم و از ولیّش حیا کنیم و آخرش ادب شویم؛ و لو آن روز، هزار سال بعد باشد ...
#جمعه_ناک
پینوشت:
احتمالا آن فراز از دعای بعد از زیارت امام رضا را باید همینطور معنا کرد. همانجا که میگوییم: *استغفرک استغفار حیاء* ... ببخشید که اینقدر در مقابل دستگاهت بیحیایی کردم و تمام بزرگواریهایت هم، من را تکان نداد ...
@msnote
تردستیِ یک تردید
وقتی در صلوات عصر جمعه برای ابامحمّد وصفی مثل «المُذکِّر بتوحیدک» آمده و در زیارتش «رکن المؤمنین» خطاب شده، پس در روزی که به او منتسب باشد، خبرهای مهمّی هست. باید ملائکه سرشان شلوغ باشد و به تناسب شأن حضرت عسکری، کلّی کار و بار داشته باشند و بین محتاجها، ایمان و توحید و یقین پخش کنند.
من یک ماه پیش یعنی هشتم ربیعالاول و در روز شهادت ابامحمّد، با همین امید از خواب بیدار شدم اما با وجود بارش باران یقین در آن روز نورانی، در تور یک تردید گیر افتاده بودم؛ تردیدی که تردستی خاصّی داشت و بیشتر از آنکه باعث اضطراب و دلهره و تزلزل شود، آرامش و طمأنینه و ثبات به آدم هدیه میکرد. تردیدم این بود که برای جمعکردن صلههایی که در چنین روزی میدهند، پیش صاحب عزا بروم و در «جمکران»، به تکپسرِ ابامحمّد سرسلامتی بدهم؟ یا راهی «مسجد امام حسن عسکری» بشوم و زمانی که در آن هستم را به مکانی که #ابامحمّد پسندیده، گره بزنم؟ نمیدانم چه طور از این تردید خوشایند درآمدم ولی خوب یادم هست که جایتان را حسابی خالی کردم؛ چون آن روز مسجد امام حسن #عسکری در قم، عجیب بوی سامرّاء گرفته بود ...
ـ تردیدها همیشه بد نیستند و فقط از گمانهزنی عقل و وسواس نفس نشأت نمیگیرند؛ بعضی تردیدها هم مثل تحفهای هستند که محیط و شرایط به زاویههای ذهنمان هدیه میکنند. چه محیط و شرایطی؟ اینکه در شهری زندگی کنی که ابامحمّد خودش دستور داده باشد در آن مسجدی بسازند تا روح بیچارهها زیر سایهی آجرهایش ـ که لابدّ از اموال امام تهیه شده و بالا رفته ـ آرام بگیرد و شیعه را دور و برِ حرم عمّهی سادات جمع کند.
#قمِ_عزیزم
برای «مسجد امام حسن عسکری» که در کنار حرم علیا مخدّره، چشم و چراغ شهر قم است. چقدر خوب میشد اگر امروز همهی شهر، دور این دُرّ نایاب و این مسجد سامرّایی جمع میشدند و بزمی به راه میافتاد...
@msnote
لنگهی سمت چپی ِ آن در
وقتی اوضاع ِ همیشه خرابت به جاهای ناجور میرسد، خودت را میبینی که از «کوچهی ارک» و «خیابان ارم» سر درآوردهای یا داری «پل آهنچی» را سلانه سلانه طی میکنی. فرقی نمیکند که از «صحن صاحبالزمان» وارد شوی یا اذن دخول را در کنار «مسجد اعظم» بخوانی یا حتی مسیر «صحن عتیق» را انتخاب کنی؛ مهم این است که همهی این راهها به ضریح ختم میشود. همانجایی که عقل ناقصم میگوید مَحرمی برای محرومیتهاست. آدم اگر کمبودهایش را به کسی بگوید، یا بیآبرو میشود یا خجالت میکشد یا نگران است که شاید یک روزی سرّش فاش شود و تازه آخرش هم فقط درددل کرده و معلوم نیست چیزی نصیبش شده باشد. اما تو میروی و به آن شبکههای مهربان میچسبی و همهی نداشتههایت را فریاد میزنی و برای هزارمین بار میگویی که من تمام شدهام...
بعد بدون آن که تحقیرت کنند یا بخاطر فرصتهای از دسترفته سرزنش شوی یا بیوفاییها و دروغهایت را به رویت بیاورند، باز هم دستهای خالیات را پُر میکنند و روی همهی زخمهایی که به قلب و روح و فکرت زدی، مرهم میگذارند. مخصوصاً اگر زیارت پدر را پیش دختر بخوانی ـ مگر چه فرقی هست بین مزار پدر و مضجع دختر؟! ـ و در حین صحبت کردن با موسیبنجعفر، به ضریح فاطمهاش اشاره کنی: عائذاً بقبرک لائذاً بضریحک ...
... اینقدر حالت خوب میشود که دیگر بلند میشوی و همینطور که داری اشکهایت را پاک میکنی، لبخند میزنی و کیف میکنی از زندگی در شهری که حرم دارد. وای که اگر بدانی این چهار کلمه یعنی چه: «شهری که حرم دارد» سرخوش و سرحال به کفشدار سلام میکنی و داری کفشت را تحویل میگیری که یادت میافتد یکی از سختترین کارها و پیچیدهترین ظرایف ِ دینداری، حفظ «حالت تقصیر» است و اینکه همیشه به دستگاه خدا بدهکاری و چقدر کم گذاشتهای.
انگار طراح ِ در خروجی هم همین را بلد بوده. کدام در را میگویم؟ همان در بزرگ چوبی و دو لنگهای که به طرف پارکینگ شرقی باز میشود و شبستان امام را به خیابان ارم متصل میکند. همین که میآیی در را ببوسی و از حرم خارج شوی، نوشتهای را که روی لنگهی سمت چپی ِ آن در حک شده، میخوانی:
*عجب راهی است راه عشق کآنجا / کسی سر بَر کند، کش سر نباشد*
بعد دستی به گردنت میکشی که هر روز کلفتتر شده بدون آن که به تیزی ِ تیغ عادت کرده باشد و سری که دیگر روی گردنت سنگینی نمیکند... و به کریمه میگویی: تا کی میخواهید اینقدر به ما لطف کنید و به فکرمان باشید؛ بدون اینکه ما ـ حداقل ـ به اندازهی راه ِ مدینه تا قم، برایتان زجر کشیده باشیم؟
از خط خطیهای همسایهی پانزده سالهتان
که *هیچ وقت* از حرم شما دست خالی برنگشته است ...
پینوشت: به مناسبت همین 17 روز طلایی که بانوی موسوی ِ مدینه، ید بیضایش را در قم از گریبان بیرون آورده بود. از بیستوسوم ربیعالاول تا دهم ربیعالثانی.
حضرت #معصومه
#قم_عزیزم
@msnote
اتفاقا راوی حدیث هم از بزرگان قم بوده. «عیسی بن عبدالله اشعری قمی» را میگویم که از حضرت صادق روایت کرده: «سه گروه هستند که دعایشان مستجاب است؛ حاجی خانه خدا، جنگجو در راه خدا و مریض». البته مریض داریم تا مریض. مریضی هست که از شدّت گناه خودش را بدبخت کرده و بعد با مریضی او را نوازش کردهاند تا کمی از گناهانش بریزد. و مریضی هست که بخاطر ایستادگی در برابر معماران گناه و سردمداران عصیان، در راه خدا جنگیده و حالا به بستر افتاده. مثل همین روزهای فاطمهی زهرا یا مثل همین امشبِ فاطمهی معصومه. امشب قاعدتا احوالات #علیا_مخدّره دگرگون شده و بیماریش شدیدتر و دعاهایش مستجابتر. خب گداهای پررو و پرتوقع همچین مواقعی را از دست نمیدهند. مثلا با اجازه سیدالساجدین کمی دست میبرند در دعاهایش و تصرفی میکنند در ضمیرهای ابوحمزه و همینطور که خودشان را به ضریح کریمهی اهلبیت متصل کردهاند، فاطمه زهرا یا فاطمه معصومه را ـ فرقی نمیکند ـ صدا میزنند و میگویند: «بحبل مَن أتّصل أن انتِ قطعتِ حبلکِ عنّی؟»
#علیا_مخدّره
#قم_عزیزم
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️لنگهی سمت چپی ِ آن در✳️
وقتی اوضاع ِ همیشه خرابت به جاهای ناجور میرسد، خودت را میبینی که از «کوچهی ارک» و «خیابان ارم» سر درآوردهای یا داری «پل آهنچی» را سلانه سلانه طی میکنی. فرقی نمیکند که از «صحن صاحبالزمان» وارد شوی یا اذن دخول را در کنار «مسجد اعظم» بخوانی یا حتی مسیر «صحن عتیق» را انتخاب کنی؛ مهم این است که همهی این راهها به ضریح ختم میشود. همانجایی که عقل ناقصم میگوید مَحرمی برای محرومیتهاست. آدم اگر کمبودهایش را به کسی بگوید، یا بیآبرو میشود یا خجالت میکشد یا نگران است که شاید یک روزی سرّش فاش شود و تازه آخرش هم فقط درددل کرده و معلوم نیست چیزی نصیبش شده باشد. اما تو میروی و به آن شبکههای مهربان میچسبی و همهی نداشتههایت را فریاد میزنی و برای هزارمین بار میگویی که من تمام شدهام...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
بعد بدون آن که تحقیرت کنند یا بخاطر فرصتهای از دسترفته سرزنش شوی یا بیوفاییها و دروغهایت را به رویت بیاورند، باز هم دستهای خالیات را پُر میکنند و روی همهی زخمهایی که به قلب و روح و فکرت زدی، مرهم میگذارند. مخصوصاً اگر زیارت پدر را پیش دختر بخوانی ـ مگر چه فرقی هست بین مزار پدر و مضجع دختر؟! ـ و در حین صحبت کردن با موسیبنجعفر، به ضریح فاطمهاش اشاره کنی: عائذاً بقبرک لائذاً بضریحک ...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
... اینقدر حالت خوب میشود که دیگر بلند میشوی و همینطور که داری اشکهایت را پاک میکنی، لبخند میزنی و کیف میکنی از زندگی در شهری که حرم دارد. وای که اگر بدانی این چهار کلمه یعنی چه: «شهری که حرم دارد» سرخوش و سرحال به کفشدار سلام میکنی و داری کفشت را تحویل میگیری که یادت میافتد یکی از سختترین کارها و پیچیدهترین ظرایف ِ دینداری، حفظ «حالت تقصیر» است و اینکه همیشه به دستگاه خدا بدهکاری و چقدر کم گذاشتهای.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
انگار طراح ِ در خروجی هم همین را بلد بوده. کدام در را میگویم؟ همان در بزرگ چوبی و دو لنگهای که به طرف پارکینگ شرقی باز میشود و شبستان امام را به خیابان ارم متصل میکند. همین که میآیی در را ببوسی و از حرم خارج شوی، نوشتهای را که روی لنگهی سمت چپی ِ آن در حک شده، میخوانی:
*عجب راهی است راه عشق کآنجا / کسی سر بَر کند، کش سر نباشد*
بعد دستی به گردنت میکشی که هر روز کلفتتر شده بدون آن که به تیزی ِ تیغ عادت کرده باشد و سری که دیگر روی گردنت سنگینی نمیکند... و به کریمه میگویی: تا کی میخواهید اینقدر به ما لطف کنید و به فکرمان باشید؛ بدون اینکه ما ـ حداقل ـ به اندازهی راه ِ مدینه تا قم، برایتان زجر کشیده باشیم؟
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
از خط خطیهای همسایهی پانزده سالهتان که *هیچ وقت* از حرم شما دست خالی برنگشته است ...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
@msnote