... بعد از همان یکی دو تا پلّهی رواق اصلی پایین بیایند و نگاهی به ضریح بیندازند و بگویند:
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
صاحبانِ ما واژههای روی کاغذ نوشته شده یا روی زبان آمده یا توی گلو رسوبکرده، به امیدی آمدهاند پیش شما. به خانه و خانواده و شهر و شغل خودشان دلبسته بودند اما از همهی دلبستگیها کَندند چون ندای شما را شنیدند که: «و أتونی بأهلکم أجمعین... با همهی کسان خود، پیش من بیایید» این دعوت کریمانه را شنیدند و پیش شما آمدند که خودتان بزرگشان کنید و با تربیت شما، نمونهی همان تمثیلی بشوند که حضرت باقر فرمود مقصود خدا از آن، شیعیان اند: «کزرع اخرج شطئه ... یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار... مانند نهالی که جوانهی خود برآورد تا ستبر شود و بر ساقههای خود بایستد و دهقانان را [از رشد خود] به شگفت آورد [خداوند مؤمنان را به این صورت تقویت می کند] تا به وسیلهی آنان، کافران را به خشم اندازد». میخواستند به مدد شما بهدردبخور بشوند و کافران را پُر از خشم کنند و اینطوری از شما نشان شیعهشدن بگیرند...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
ـ اگر دیروز و امروز، مردانی پیدا شدند که سینه ستبر کردند و روی پای خودشان ایستادند و دنیا را به شگفت آوردند و دستگاه کفر را از خشم و غیظ به لرزه انداختند، به برکت تربیت مادرانهی شما بوده که در عصر غیبت، پشت و پناهِ نوّاب عامّ حضرت ولیعصر بودهاید و زیر بغل حوزهی قم را گرفتهاید تا کمکم بزرگ شود. گریههای هر شبِ #خمینی کنار ضریح جدّتان در نجف که به کنار؛ شما هم «بنت امیرالمؤمنین» هستید و بین پیرغلامها ایمان و یقین پخش میکنید. بخاطر همین من میگویم پیرمرد آن جملهی معروفش را دربارهی هر «زن» و هر «مرد»ی نگفته؛ یعنی اول ضریح شما را در ذهنش مجسم کرده و بعد همان تصویر را در قالب کلمات ریخته: «از دامن زن است که مرد به معراج میرود...»
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
#علیا_مخدّره
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️همین ضمیرهای مؤنّث مأنوس ...✳️
✅ حال نداشتم تا خیابان اصلی بروم و سراغ یک گلفروشی خوب را بگیرم اما هدیه دادن به کسی که تازه «خادم حرم» شده بود، آداب خودش را داشت. بخاطر همین تنبلی را کنار گذاشتم و راهم را کج کردم. داشتم سعی میکردم که یادم بیاید کیفیت کار کدام مغازه بهتر بود ولی گلفروشیِ تازهتأسیس توی خیابان فرعی، چشمم را روشن کرد و راهم را کوتاه. سریع چپیدم تو. غیر از عطر گل، صمیمیت و خوشصحبتی و ادبِ فروشنده هم مغازه را برداشته بود. همینطور که گلها را تزیین میکرد، خاطره میگفت و لبخند میزد و از مشتریها به هر بهانهای صلوات دشت میکرد. نوبت من که رسید، دو تا رُز قرمزی را که با کلّی تردید انتخاب کرده بودم، روی میزش گذاشتم. وقتی داستانها و شوخیهایش همزمان با تزیین گل تمام شد، به طرف کارتها اشاره کرد و گفت:
ـ به سلامتی مناسبتش چیه؟ کدوم کارت رو انتخاب میکنید که بذارم رو دستهگلتون؟
+ والا نمیدونم کدوم کارت خوبه؛ چون مناسبتش اینه که یکی از بستگان، خادم افتخاریِ حرم شدن.
به وضوح هیجانزده شد. با لبخندی گرمتر از ثانیههای قبلی، نگاه محبّتآمیزی انداخت و غافلگیرم کرد: «به به! پس منم دو تا شاخهی *نرگس* بهتون هدیه میدم و میذارم رو دستهگلتون تا هر وقت خدمت حضرت *معصومه* رفتن، من رو هم یاد کنن.» بعد نرگسها را خیلی عمیق بو کرد و گفت: «خودتون بهتر میدونید که؟ آدم که نرگس بو کنه، صلواتْواجب میشه» و دوباره از من و بقیهی مشتریها صلوات گرفت.
ولی من صلوات را طوری فرستادم که فقط بتوانم بغضم را ردّ کنم. میخواستم به مرد بگویم: عجب کاری کردی مرد! حسابی حرف دلم را زدی. من همیشه فکر میکردم قم یک ربط ویژهای به سامرا دارد و از حضرات عسکریین تا والدهی حضرت حجّت و خواهر حضرت هادی ـ که همگی در کنار هم آرمیدهاند ـ یک تعلّق خاطر خاصّی دارند به کریمهی اهلبیت. مگر نه اینکه حضرت عسکری از سامرّا دستور داد تا در قم مسجدی بسازند که امروز به نامِ نامیِ خودش نام گرفته؟ و مگر نه اینکه که آن نامهی بینظیر را برای قمیها نوشت و مگر برایشان دعای قنوت نفرستاد؟ مگر نه اینکه وقتی وارد حرم شدم و زیارتنامهی نرجس خاتون را خواندم، آن «ضمیرهای مفرد مونث مخاطب» دائما من را به یاد علیامخدّره و زیارتهایی میانداخت که در قم نصیبم شده بود؟ هر کدام از آن «السلام علیک»های سامرّایی وقتی در آخرش کسره میآمد، خاطرهی انکسارهایی را زنده میکرد که در حرم دختر موسیبنجعفر رو میشد و بعد به لطفِ علیامخدّره جوش میخورد؛ همان کسرههایی که مزّهی «کسري لایجبره الا لطفک» میداد. اصلا درستش هم همین است که به خادم حضرت *معصومه* ، گل *نرگس* هدیه بدهند...
ولی هیچکدام از اینها را به آن گلفروش خوشسلیقه نگفتم. فقط خندیدم که: «ممنون بخاطر هدیهی خوبت. دمت گرم که حالمون رو عوض کردی و اینهمه صلوات رو لبهامون آوردی.» از گلفروشی که بیرون آمدم، به جای همهی آن حرفها، به طرف سامرا ایستادم و گفتم: *السَّلام عليكِ يا شبيهةَام موسى و ابْنةَ حَواریّ عيسی* بعد بغضم را رها کردم تا اشکهایم روی شاخههای نرگس بیفتند.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
خیلی سال پیش بود که ضمائر عربی را یاد گرفتم و آن موقع فکر نمیکردم روزی برسد که اینهمه معنا دور و بر شان را بگیرد. ولی دوران غیبت است دیگر! وقتی زیر بار اینهمه نداشتههای بزرگ رفتهایم، تنها دلخوشیمان ضرباهنگ زیارتنامهها و همین ضمیرهای مونّثِ مأنوسی است که بوی شما را میدهند ...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
#علیا_مخدّره
@msnote
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ثواب زیارت
#امام_رضا_ع
#حضرت_معصومه_س
#قم
#قم_عزیزم
#علیا_مخدره
🔹سالروز ورود حضرت معصومه(س) به شهر قم گرامی باد.
@msnote
"┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄"
🔅لنگهی سمت چپی ِ آن در🔅
وقتی اوضاع ِ همیشه خرابت به جاهای ناجور میرسد، خودت را میبینی که از «کوچهی ارک» و «خیابان ارم» سر درآوردهای یا داری «پل آهنچی» را سلانه سلانه طی میکنی.
فرقی نمیکند که از «صحن صاحبالزمان» وارد شوی یا اذن دخول را در کنار «مسجد اعظم» بخوانی یا حتی مسیر «صحن عتیق» را انتخاب کنی؛ مهم این است که همهی این راهها به ضریح ختم میشود.
همانجایی که عقل ناقصم میگوید مَحرمی برای محرومیتهاست.
آدم اگر کمبودهایش را به کسی بگوید، یا بیآبرو میشود یا خجالت میکشد یا نگران است که شاید یک روزی سرّش فاش شود و تازه آخرش هم فقط درددل کرده و معلوم نیست چیزی نصیبش شده باشد. اما تو میروی و به آن شبکههای مهربان میچسبی و همهی نداشتههایت را فریاد میزنی و برای هزارمین بار میگویی که من تمام شدهام...
بعد بدون آن که تحقیرت کنند یا بخاطر فرصتهای از دسترفته سرزنش شوی یا بیوفاییها و دروغهایت را به رویت بیاورند، باز هم دستهای خالیات را پُر میکنند و روی همهی زخمهایی که به قلب و روح و فکرت زدی، مرهم میگذارند. مخصوصاً اگر زیارت پدر را پیش دختر بخوانی ـ مگر چه فرقی هست بین مزار پدر و مضجع دختر؟! ـ و در حین صحبت کردن با موسیبنجعفر، به ضریح فاطمهاش اشاره کنی: عائذاً بقبرک لائذاً بضریحک ...
... اینقدر حالت خوب میشود که دیگر بلند میشوی و همینطور که داری اشکهایت را پاک میکنی، لبخند میزنی و کیف میکنی از زندگی در شهری که حرم دارد. وای که اگر بدانی این چهار کلمه یعنی چه: «شهری که حرم دارد» سرخوش و سرحال به کفشدار سلام میکنی و داری کفشت را تحویل میگیری که یادت میافتد یکی از سختترین کارها و پیچیدهترین ظرایف ِ دینداری، حفظ «حالت تقصیر» است و اینکه همیشه به دستگاه خدا بدهکاری و چقدر کم گذاشتهای.
انگار طراح ِ در خروجی هم همین را بلد بوده. کدام در را میگویم؟ همان در بزرگ چوبی و دو لنگهای که به طرف پارکینگ شرقی باز میشود و شبستان امام را به خیابان ارم متصل میکند. همین که میآیی در را ببوسی و از حرم خارج شوی، نوشتهای را که روی لنگهی سمت چپی ِ آن در حک شده، میخوانی:
🔹 *عجب راهی است راه عشق کآنجا / کسی سر بَر کند، کش سر نباشد*🔹
بعد دستی به گردنت میکشی که هر روز کلفتتر شده بدون آن که به تیزی ِ تیغ عادت کرده باشد و سری که دیگر روی گردنت سنگینی نمیکند... و به کریمه میگویی: تا کی میخواهید اینقدر به ما لطف کنید و به فکرمان باشید؛ بدون اینکه ما ـ حداقل ـ به اندازهی راه ِ مدینه تا قم، برایتان زجر کشیده باشیم؟
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
از خط خطیهای همسایهی پانزده سالهتان
که *هیچ وقت* از حرم شما دست خالی برنگشته است ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔸پینوشت: به مناسبت همین 17 روز طلایی که بانوی موسوی ِ مدینه، ید بیضایش را در قم از گریبان بیرون آورده بود. از بیستوسوم ربیعالاول تا دهم ربیعالثانی
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#قمِ_عزیزم
#علیا_مخدره
#حضرت_معصومه
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
اتفاقا راوی حدیث هم از بزرگان قم بوده. «عیسی بن عبدالله اشعری قمی» را میگویم که از حضرت صادق روایت کرده: «سه گروه هستند که دعایشان مستجاب است؛ حاجی خانه خدا، جنگجو در راه خدا و مریض».
البته مریض داریم تا مریض. مریضی هست که از شدّت گناه خودش را بدبخت کرده و بعد با مریضی او را نوازش کردهاند تا کمی از گناهانش بریزد. و مریضی هست که بخاطر ایستادگی در برابر معماران گناه و سردمداران عصیان، در راه خدا جنگیده و حالا به بستر افتاده.
مثل همین روزهای فاطمهی زهرا یا مثل همین امشبِ فاطمهی معصومه. امشب قاعدتا احوالات #علیا_مخدّره دگرگون شده و بیماریش شدیدتر و دعاهایش مستجابتر. خب گداهای پررو و پرتوقع همچین مواقعی را از دست نمیدهند. مثلا با اجازه سیدالساجدین کمی دست میبرند در دعاهایش و تصرفی میکنند در ضمیرهای ابوحمزه و همینطور که خودشان را به ضریح کریمهی اهلبیت متصل کردهاند، فاطمه زهرا یا فاطمه معصومه را ـ فرقی نمیکند ـ صدا میزنند و میگویند: «بحبل مَن أتّصل أن انتِ قطعتِ حبلکِ عنّی؟»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#وفات_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
#علیا_مخدره
@msnote
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وفات_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
سالروز وفات حضرت معصومه سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنیم
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️همین ضمیرهای مؤنّث مأنوس ...✳️
✅ حال نداشتم تا خیابان اصلی بروم و سراغ یک گلفروشی خوب را بگیرم اما هدیه دادن به کسی که تازه «خادم حرم» شده بود، آداب خودش را داشت. بخاطر همین تنبلی را کنار گذاشتم و راهم را کج کردم. داشتم سعی میکردم که یادم بیاید کیفیت کار کدام مغازه بهتر بود ولی گلفروشیِ تازهتأسیس توی خیابان فرعی، چشمم را روشن کرد و راهم را کوتاه. سریع چپیدم تو. غیر از عطر گل، صمیمیت و خوشصحبتی و ادبِ فروشنده هم مغازه را برداشته بود. همینطور که گلها را تزیین میکرد، خاطره میگفت و لبخند میزد و از مشتریها به هر بهانهای صلوات دشت میکرد. نوبت من که رسید، دو تا رُز قرمزی را که با کلّی تردید انتخاب کرده بودم، روی میزش گذاشتم. وقتی داستانها و شوخیهایش همزمان با تزیین گل تمام شد، به طرف کارتها اشاره کرد و گفت:
ـ به سلامتی مناسبتش چیه؟ کدوم کارت رو انتخاب میکنید که بذارم رو دستهگلتون؟
+ والا نمیدونم کدوم کارت خوبه؛ چون مناسبتش اینه که یکی از بستگان، خادم افتخاریِ حرم شدن.
به وضوح هیجانزده شد. با لبخندی گرمتر از ثانیههای قبلی، نگاه محبّتآمیزی انداخت و غافلگیرم کرد: «به به! پس منم دو تا شاخهی *نرگس* بهتون هدیه میدم و میذارم رو دستهگلتون تا هر وقت خدمت حضرت *معصومه* رفتن، من رو هم یاد کنن.» بعد نرگسها را خیلی عمیق بو کرد و گفت: «خودتون بهتر میدونید که؟ آدم که نرگس بو کنه، صلواتْواجب میشه» و دوباره از من و بقیهی مشتریها صلوات گرفت.
ولی من صلوات را طوری فرستادم که فقط بتوانم بغضم را ردّ کنم. میخواستم به مرد بگویم: عجب کاری کردی مرد! حسابی حرف دلم را زدی. من همیشه فکر میکردم قم یک ربط ویژهای به سامرا دارد و از حضرات عسکریین تا والدهی حضرت حجّت و خواهر حضرت هادی ـ که همگی در کنار هم آرمیدهاند ـ یک تعلّق خاطر خاصّی دارند به کریمهی اهلبیت. مگر نه اینکه حضرت عسکری از سامرّا دستور داد تا در قم مسجدی بسازند که امروز به نامِ نامیِ خودش نام گرفته؟ و مگر نه اینکه که آن نامهی بینظیر را برای قمیها نوشت و مگر برایشان دعای قنوت نفرستاد؟ مگر نه اینکه وقتی وارد حرم شدم و زیارتنامهی نرجس خاتون را خواندم، آن «ضمیرهای مفرد مونث مخاطب» دائما من را به یاد علیامخدّره و زیارتهایی میانداخت که در قم نصیبم شده بود؟ هر کدام از آن «السلام علیک»های سامرّایی وقتی در آخرش کسره میآمد، خاطرهی انکسارهایی را زنده میکرد که در حرم دختر موسیبنجعفر رو میشد و بعد به لطفِ علیامخدّره جوش میخورد؛ همان کسرههایی که مزّهی «کسري لایجبره الا لطفک» میداد. اصلا درستش هم همین است که به خادم حضرت *معصومه* ، گل *نرگس* هدیه بدهند...
ولی هیچکدام از اینها را به آن گلفروش خوشسلیقه نگفتم. فقط خندیدم که: «ممنون بخاطر هدیهی خوبت. دمت گرم که حالمون رو عوض کردی و اینهمه صلوات رو لبهامون آوردی.» از گلفروشی که بیرون آمدم، به جای همهی آن حرفها، به طرف سامرا ایستادم و گفتم: *السَّلام عليكِ يا شبيهةَام موسى و ابْنةَ حَواریّ عيسی* بعد بغضم را رها کردم تا اشکهایم روی شاخههای نرگس بیفتند.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
خیلی سال پیش بود که ضمائر عربی را یاد گرفتم و آن موقع فکر نمیکردم روزی برسد که اینهمه معنا دور و بر شان را بگیرد. ولی دوران غیبت است دیگر! وقتی زیر بار اینهمه نداشتههای بزرگ رفتهایم، تنها دلخوشیمان ضرباهنگ زیارتنامهها و همین ضمیرهای مونّثِ مأنوسی است که بوی شما را میدهند ...
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#حضرت_معصومه
#قم_عزیزم
#علیا_مخدّره
#فاطمه_معصومه
#روز_دختر
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
هوای قم؛ لهجهی عراق
ـ کاظُمین... کاظُمین... کاظُمین...
وقتی صفهای طولانیِ دَم مرز را رد کردهای و چند کیلومتر را پیاده آمدهای تا برسی به اولین گاراژ، اینقدر خسته و خمیر هستی که این صدای رانندههای عراقی، به یک فرشتهی نجات تبدیل شود و قبل از آنکه از «ضمّه»های رو «ظاء» تعجب کنی، لبخند را روی لبت بنشاند که: «بالاخره رسیدیم به ماشینها».
البته کمی بعد، لهجهی عراقی، این لبخند را به گریه تبدیل میکند؛ همان موقعی که داری از درب شرقی وارد رواق میشوی تا مستقیم روبروی ضریح حضرت «اباجعفر» قرار بگیری. نشانهاش هم آن تابلوی کوچکی است که بالای ضریح گذاشتهاند و در آن، مهربانیِ بینظیرِ رحمهللعالمین را که در اسم «محمّد» جاری است، با لقب امیدوارکنندهی «جواد» ترکیب کردهاند. یعنی روی یک پارچهی سبز، با خط طلایی دوختهاند: «الامام محمدٍ الجواد». از شوقِ این شراکت و طراواتِ این ترکیب، میخواهی زیارتنامه را شروع کنی که خادمِ حرم با لهجهی عراقیش به سراغت میآید و بعد از اینکه از ایرانی بودنت مطمئن میشود، به زحمت ترجمهای از حرفهایش بیرون میکشی در همین حدود: «سلام ما رو به امامرضا برسون» و تو را یاد پسر موسیبنجعفر و پدر جواد الائمه میاندازد که جایش در این حرم خیلی خالی است و ناچار میشوی قبل از زیارتنامه، آن فراز دعای ندبه را بخوانی که: «و اُقصِی مَن اُقصِی...»
ـــــــــــــــــ
معلوم است که اگر در شب و روز شهادتِ حضرت جواد در همچین حرمی نباشی، حصاری از حسرت دورهات میکند. اما ما قمیها نعمتهای زیادی داریم و در مقابل این حسرت میتوانیم کم نیاوریم. چون هم دختر موسیبنجعفر به شهرمان نور میپاشد و هم «موسی بن محمد بن علی»، جود و کرمی را که از پدرش به ارث برده، بین قمیها پخش میکند. یعنی شب و روز شهادت، اول به حرم علیا مخدره میرویم و به عمّهی حضرت جواد سرسلامتی میدهیم و بعد در «چهلاختران»، تسلیت میگوییم به «موسای مبرقع» که پسر بلافصل حضرت جواد و تکبرادرِ حضرت هادی است و نسب سادات برقعی در قم به او میرسد.
خلاصه که هوای قم در همچین روز و شبی، خیلی شبیه میشود به جایی در حوالی بغداد. بقیه را نمیدانم اما من وقتی دارم از پلههای رواق موسای مبرقع پایین میآیم و پایم را توی آن حیاط کوچک میگذارم، تصاویر حرم پدرش جلوی چشمم میآید و بوی صحن «اباجعفر» توی مشامم میپیچد و لبم لهجهی عراقیها را ـ با همان ضمّهای که روی ظاء میگذارند ـ تقلید میکند:
ـ کاظُمین... کاظُمین...
___
✍: #محمدصادق_حیدری
#شهادت_امام_جواد
#جواد_الائمه
#قم_عزیزم
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote