🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#جاهلیت_آخرالزمان
💢مخالفین پیامبر(ص) اصل نبوت را قبول داشتند؛ فقط سرِ شخصش دعوا داشتند!
در آخرالزمان هم دعوا سرِ اصل ولایت نیست، بلکه سرِ شخصش دعوا دارند
چرا کار پیامبر(ص) نسبت به همۀ انبیاء گذشته، سختتر بود؟
سختی کار پیامبر(ص) به این بود که مخالفین ایشان، جزء آدمهای خوب و اخلاقی محسوب میشدند
کفار با یک #سخن_اخلاقی به مقابله با پیامبر(ص) برخواستند؛ گفتند: او بین خانوادهها اختلاف میافکند!
برخورد با جاهلیتِ آخرالزمان، از برخورد با جاهلیت صدر اسلام هم سختتر است.
اگر مخالفین پیامبر(ص) را درست نشناسیم، باور نمیکنیم در آخرالزمان یکعده از شیعیان در مقابل امام زمان(ع) میایستند.
#استاد_پناهیان
👉 @mtnsr2
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
4_5828112295292568830.mp3
323.2K
🌀ظهـور ناگهانی خواهد بود..
🍁پیشنهاد دانلود
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بهترین #راه_ارتباط با امام زمان (عج) در این عصر چیست؟!
🍁پاسخ از زبان مرحوم آیت الله #بهجت(ره)
👉 @mtnsr2
5318005_100.mp3
6M
⭕️مناجات با امام زمان
🍁با نوای حاج میثم مطیعی
🍁آجرک الله یا صاحب الزمان
👉 @mtnsr2
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
💫فکر میکنید شما جزو غافلین هستید🤔
🌀با سه تا نشونه خودتون رو تست کنید
🌷امام صادق ع می فرمایند
علامت #غفلت سه چیز است:
1⃣از بین رفتن #شیرینی_عبادت،
2⃣ تلخ نشدن #معصیت
3⃣فرق نگذاشتن در حلال و #حرام.
📚 مصباح الشریعه ص22
👉 @mtnsr2
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت چهل وهشتم
🔶 #قرض_الحسنه
وقتی می دید کسی پولی نیاز دارد به راحتی به او قرض می داد حتی بعضی سربازهایش از او قرض کرده بودند .
گاهی به بهانه ای سر صحبت را باز میکرد تا از مشکلات اطرافیانش با خبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع آن بردارد. به راحتی هم پولهایی را که قرض داده بود پس نمیگرفت .
اول باید مطمئن می شد که آن فرد دیگر به آن پول احتیاج ندارد. والا همانجا دستش را رد می کرد ومی گفت : برو، انشاءالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت پس میگیرم . قبل از شهادتش پاکتی در اختیار خانواده قرار داد که اسمها و مبالغی داخل آن نوشته شده بود. نه اینکه مبلغ واسامی طلبهایش باشد .
نه!
آنها را اصلا جایی ثبت نمیکرد. یکی از آنها خود من بودم که از او قرض گرفته بود . هیچ وقت به روی من نیاورد. درون آن پاکت تنها اسم افرادی بود که صالح به دلیل ، مبلغی از آنها قرض گرفته بود . اینها را نوشته بود که مبادا بعد ها دینی به گردنش بماند
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋با عرض سلام و عاقبت به خیری برای همه دوستان مهدوی
با چهارمین قسمت از خاطرات شهید برونسی با عنوان #فاطمه_ناکام_برونسی در خدمت شما هستیم
🙏امیدواریم استفاده لازم را از این خاطرات ببرید
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸گفتم: «روزی چقدر می ده؟» 🔹«ده تومن.» 🍃کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.خیلی ممنون، نمی خورم مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
🍃شب از نیمه گذشته بود .عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صدای در کوچه بلند شد.زود گفتم: حتماً خودشه.
🍃مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین به اش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
❓برای چی گریه می کنی؟
چیزی نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .
🍃با صدای غم آلودی گفت:منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.
🔹گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای ، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.
🔸گفت: اونا چیزی نمی خواستن.
🍃بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
🗓پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، 🔹گفت: نمی خواد.
🔸آخه قابله باید باشه.
🔹با ناراحتی جواب می داد: قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام
🍃آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:
🔹حالت که ان شا االله خوبه؟
🔸گفتم: آره، برای چی؟
🔹گفت:یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.
🔸چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
🔹گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
🔸مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
🌷ادامه دارد......
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍂سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین علیه السلام و وادی عشاق کربلا
🍃جایی که ارباب عشق سر به باد می دهد تا اسرار عشاق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست
✨الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک✨
👉 @mtnsr2