eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 💠داستان واقعی وقتی امام زمان عج حُکمِ اعدام را بر می گردانند! 🍃 دین و آئینش مسلمانی نبود، ولی در بین مردم جایگاه خوبی داشت،بخاطر گناهی نکرده متهم شده بود به اعدام!،آمد خدمت یکی از علمای شیعه که آی حاج آقا دستم به دامانت که حکم اعدام من دوشنبه اجرا می شود. 🍃 عالم شیعه با خودش گفت:طریق و مذهبش مسلمانی نیست اما همه ی خلایق از وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بهره مند می شوند، رو کرد به مَرد غیر مسلمان: «صبح جمعه لباسی تمیز به تن می کنی و می روی فلان قبرستان مسلمان ها، صدا می زنی یا اباصالح المهدی...» 🍃رساند صبح جمعه خودش را به قبرستان،یا اباصالح المهدی... یا اباصالح المهدی... سید زیبارویی مقابلش ظاهر شد و سلام کرد و گفت :«مشکل تو چیست؟»، مشکلش را گفت و توضیح داد فلان عالم بزرگ شهر مرا راهنمایی کرد که دامنتان را بگیرم،مولاجان با مهربانی به او گفتند:«مشکل تو حل شد.» 🍃 مرد غیر مسلمان به مولا گفت:من غیر مسلمان هستم و حاجتم را روا کردی، چرا مشکل مسلمانان را حل نمی کنی!؟ مولا فرمودند به او:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند،مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.» 🍃 مرد غیر مسلمان می گفت دوشنبه در دادگاه حاضر شدم و درحالی که خودم باور نمی کردم قاضی مرا تبرئه کرد، که چقدر قبل از آن دیدار، خرج وکیل کردم و چه دوندگی هائی...اما فایده نداشت که نداشت... 🍃می دانی اینروزها که اجابت دعایم به تأخیر افتاده است با خودم می گویم من هم باید مثل آن مرد، خاکی و دِلی درِ خانه ی مولا را بکوبم،انگار از یاد برده ام که او از همه ی دلمشغولی هایم با خبر است،آقا جان! چقدر شما به من نزدیک هستید و من از شما دور... 🌹مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده به آب در دلم هستی و بینِ من و تو فاصله هاست... 📚برداشتی آزاد از کتاب شریف جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام 👉 @mtnsr2 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ImamZaman-Nime-Shaban-Raefipor_YasDL.com.mp3
13.84M
⭕️سخنرانی زیبا وتاثیر گذار 💠امام زمان – نیمه شعبان ۹۳ 🔹استاد رائفی پور 👉 @mtnsr2
2366056(۱).mp3
10.22M
⭕️روضه امام حسن علیه السلام 💠تقدیم به فاطمه زهرا سلام الله علیه 🍂زینب بیا بر آخرین رخت کفن را.... 🍂تا که کفن پوشم تن سبز حسن را 🍂خالیست جای مادرم تا که ببوسم 🍂لبهای سرخ یوسف گل پیرهن را 🍂حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته 👉 @mtnsr2
#شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند…!!! ما هنوز #شهادتی بی درد می طلبیم غافل که #شهادت را جز به اهل درد نمی دهند… ✨الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک✨ 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت چهل نهم 🔶 تعارف که نداریم . هرکس باشد وقتی ببیند وام کسی را ضمانت کرده اما آن فرد در پرداخت اقساطش کوتاهی می کند حتی اگر نخواهد آبروی او را ببرد لا اقل به او تذکر وهشدار میدهد که وامش را زودتر تسویه کند ‌. عبد الصالح از خیلی ها طلب داشت و اگر برای خودش نیازی پیش می آمدبه جای آنکه به روی بدهکار هایش بیاورد وبخواهد طلبش را وصول کند ، می رفت از کس دیگری قرض میگرفت . این که هیچ، بعد از شهادتش فهمیدیم هربار نصف حقوقش را بابت ضمانت وام یک نفر ، از حسابش کسر می کنند. ولی او هیچ وقت به روی آن فرد نیاورده وبه ما یا خانواده اش هم چیزی نگفته بود‌. مجموع رفتارهایش نشان می داد که انسان خود ساخته ای است . وقتی شهید گمنام را برای تدفین به پادگان آوردند او از تابوت جدا نمی شد . می دوید و کار می کرد خلوت که می شد مینشست به نجوای باشهید و عقده های دلش را باز میکرد . رفتارهایش را زیر نظر داشتم حالاتش برایم جالب و آموزنده بود . در کارهایش که دقت می کردم حق داشتم به او بگویم تو آخرش شهید می شوی. او این حرف را که می شنید ، هر بار می خندید ومتواضعانه می گفت من کجا وشهادت کجا ؟ من وشهادت دو واژه بیگانه از هم هستیم 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
وقت همگی به خیر😊 🍃با قسمتی دیگر از خاطرات شهید برونسی و آخرین قسمت از خاطره فاطمه ناکام برونسی در خدمت شماهستیم 💢 راز قابله آن شب ، در این قسمت فاش خواهد شد جالبه حتما دنبال کنید 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.خیلی ممنون، نمی خورم مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ☘صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خوای بری؟ دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم. چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. ☘فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:ماشااالله!این چقدر خوشگله. صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم. ☘نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید: . ☘چند سالی گذشت.بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد. بعضی وقتها، مدت زیادی می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن. یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چکارها می کنه! ☘کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟! چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟! ☘خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟ به اش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.» خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و تو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم.گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمان. سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سری توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ی ما. 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 💢 🌷 : نِظامُ الدّينِ خَصلَتانِ : إنصافُكَ مِن نَفسِكَ ، ومُواساةُ إخوانِكَ . 🔅 شيرازه دين ، دو چيز است : 🔺 انصاف داشتن ، 🔺 و مواسات با برادرانت . 📚 غرر الحكم: ج ٦ ص ١٧٩ 👉 @mtnsr2 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
⭕️ #قرار_عاشقی 🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات 🌷 #شهیدابراهیم_هادی 🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع 🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا