🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هفتاد هفتم
🔶 #حتی_یک_گلوله_خمپاره
در هنگام باز پس گیری شهرک زیتان، صبح خیلی زود، همه به سمت شهر رفتند بجز چند نفر که ماندیم تا مراقب جاده باشیم . جاده ای که ممکن بود تروریستها از طریق آن شهر را دور بزنند و وارد شهر بشوند . ظهر که شد . بیسیم از کار افتاد و ارتباطمان با بقیه قطع شد . درگیری خیلی شدید شد . آنها که مجروح شدند به عقب برگشتند. دو نفر مانده بودیم در منطقه ای که از سه طرف محاصره شده بود . گاهی از سمت شهر هم که دست نیروهای خودمان بود، به طرفمان شلیک می شد چون فکر می کردند اینجا کامل به دست تروریستها افتاده است. وضعیت بدی بود وبه نوعی نفسهای آخر را می کشیدیم. امیدمان را تقریبا از دست داده بودیم.
در این گیر ودار دیدم که ماشینی با سرعت به سمت ورودی شهر می رود .از رنگش مشخص بود که از نیروهای خودمان است . در آن معرکه آتش و گلوله ، جرئت راننده اش ستودنی بود . امید تازه ای پیدا کردیم. باید خطر می کردیم . چند بار بلند شدیم و نشستیم و از روی رد شلیک هایی که به سمتمان شد ، افراد داخل ماشین متوجه شدند که ما اینجا گیر افتادیم. اما مجال ایستادن برای ماشین نبود و رفت . بعد از مدتی متوجه شدیم که دونفر از سمت شهر به سمت ما می آیند . احساس کردیم خون تازه در رگهایمان جریان پیدا کرده . باید هر طور که بود خودمان را به آنها می رساندیم . مسیر خیلی خطرناکی بود و امکان بردن وسایل نبود. فقط دوربین اسلحه را که خیلی گران قیمت بود برداشتم وبقیه وسایل را رها کردم. حرکت کردیم به سمت آن دو نفر . هر لحظه امکان داشت مورد اصابت تیر و ترکش قرار بگیریم. اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود . بالاخره به آنها رسیدیم عبد الصالح زارع بود وابراهیم قلی زاده. ما را به نقطه ای بردند که امن تر بود. عبد الصالح برایمان تن ماهی ونان آورد. کمی که به وضع ما رسید و خیالش از بابت ما راحت شد حرکت کرد به سمت ماشینی که بین ما وتروریستها مانده بود. چند بار با احتیاط رفت و آمد ومهمات جامانده در ماشین را خالی کرد. وقتی متوجه شد که اسلحه وبی سیم را نیاورده ام گفت: بیسیم به خاطر لو نرفتن موجش نباید به دست دشمن بیفتد.تصور اینکه این مسیر را بخواهم برگردم لرزه به اندامم می انداخت. عبد الصالح بسم الله گفت و حرکت کرد به سمت محلی که ما از آنجا آمده بودیم . اضطرابی که بر من مستولی شده بود مانع شد که همراهش بروم وفقط با چشم دنبالش کردم. ۸۰۰الی۹۰۰متر را در آن شرایط دلهره آور با شجاعت وشهامت رفت وبرگشت. بی سیم خمپاره واسلحه ای را که جا گذاشته بودم آورد. حتی از گلوله خمپاره هم نگذشته بود وآن را هم با خودش آورده بود . بعد هم دست ما را گرفت و داخل شهر برد. با اینکه منطقه پاکسازی نشده بود و هر لحظه ممکن بود از اطراف به ما شلیک کنند. اما عبد الصالح گشاده رو وخندان راه می رفت وانگار نه انگار که مرگ به ما چنگ و دندان نشان می دهد
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هفتاد هشتم
🔶 #مثل_معجزه
فرمانده داشت سینه خیز از محدوده ای که در حال محاصره ودر تیرس مستقیم دشمن قرار داشت رد می شد تا خودش را به بلندی ساختمانی برساند وبه منطقه مشرف شود. کسی اگر یک لحظه سرش را بالا می گرفت رگبار گلوله، کارش را می ساخت. فرمانده توانست با همراهانش به سلامت از آن مهلکه عبور کرده وبالای ساختمان برسد که ناگهان کیفی که به همراه داشت از دستش افتاد. آن هم درست نقطه ای که مقابل دید دشمن قرار داشت . آن کیف از اهمیت بالایی برخوردار بود.داخل آن نقشه ها واطلاعات محرمانه مربوط به وضعیت نظامی منطقه قرار داشت ونباید دست دشمن می افتاد. یک آن ، همه ماندند که مگر می شود آن کیف را از آن منطقه دور کرد و از دست دشمن نجات داد؟ اصلا می شود زیر این حجم سنگین آتش ، خطر کرد وبه سمت آن قدمی برداشت؟
همه نا امیدانه به همدیگر نگاه می کردند که ناگهان یک نفر به سرعت جلو رفت، کیف را برداشت و برگشت . خودش بود ، عبد الصالح! خیلی عجیب بود انگار جلوی چشم دشمن را با حجاب پوشانده باشند . میان آن همه تیر و ترکش و انفجار ، صالح به سلامت برگشت . فرمانده مانده بود چطور از او تشکر کند .
در همان درگیری ، فرمانده دیگری مجروح شد و روی زمین افتاد . شدت آتش به گونه ای بود که امکان نداشت کسی بتواند خودش را به او برساند ، چه برسد که بخواهد او را به دوش کشیده و با خودش به عقب بیاورد . از نظر من ، این چیزی جز معجزه نبود که صالح وسط آن همه آتش و گلوله رفت جلو ، فرمانده مجروح را به دوش گرفت و دوان دوان به عقب آورد، بی آنکه هیچ آسیبی به او برسد . سردار قاجاریان هم که شهید شد پیکرش جا ماند . باز هم این صالح بود که به دل آتش رفت و پیکر او را به عقب رساند
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هفتاد نهم
🔶 #صد_نفر_نیرو
وسط پیشروی ها کار گره خورد. کوچه ای بود که نیروها باید اوضاع آن را تحت کنترل در آورده و نیرو های دشمن را عقب می راندند. دشمن هم اهمیت آنجا را خوب می دانست و آتش سنگینی را روی بچه ها گرفت تا مانع از پیشروی شان بشود. تیر تراشِ دشمن همه را زمین گیر کرده بود. یک آن نیرو ها کپ کردند و سر جای خود ماندند. رفتن به جلو واقعا خطر ناک بود . ناگهان چشم ها به صالح افتاد که با دو خشاب تیر بار ، بی آنکه اسلحه ای در دستش باشد به وسط کوچه دوید و خودش را جلو کشید . نیروها با دیدن این کار او روحیه گرفتند و پشت سرش حرکت کردند. در گیری سختی صورت گرفت ودر نهایت دشمن را از آن نقطه عقب راندند. بعد از عملیات به صالح اعتراض کردم و گفتم:
مرد حسابی! می دانی چه کار خطرناکی کردی؟ بدونه اسلحه و بدونه آتش پشتیبانی پریدی وسط دشمن. اگر تیری به تو اصابت می کرد چی؟
حرفش منطقی بود: صد نفر نیرو یک جا کپ کرده بودند.ممکن بود همه شان آنجا تیر باران شوند. بالاخره یک نفر باید می رفت جلو تا ترس بقیه بریزد یا نه؟
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هشتاد
🔶 #برگشتن
حدود ۵۰ روز در سوریه مانده بودیم .روز آخر ماموریت فرا رسیده بود وباید بر می گشتیم . همه کسانی که با هم آمده بودیم به جز ۲ یا ۳ نفر سوار دو تا مینی بوس شدیم و حرکت کردیم به سمت حلب . هنوز از مقر زیاد دور نشده بودیم که ماشینی از پشت ، خودش را به مینی بوس رساند .
با چراغ زدن فهماند که باید بایستیم . عبد الصالح بود. یکی از آن هایی که با هر ترفندی بود مجوز ماندن گرفته بودند. از رکاب مینی بوس بالا آمد واز همان جلو با همه خدا حافظی کرد واز همه حلالیت طلبید . می گفت: بروید به سلامت. من بعد از شما بر می گردم.
آن موقع نفهمیدیم که چرا ماند ولی بعد متوجه شدیم که بوی عملیات را حس کرده بود وشوق پیروزی یا شهادت علت ماندنش شده بود.
به قولش هم وفا کرد وبرگشت ولی برگشتی که با برگشتن ما فرق داشت.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هشتاد و یک
🔶 #مدیون_صالح
سنگر نیروهای داعشی در پنجاه شصت متری من قرار داشت.منطقه هم حالت دشت بود وپناهگاهی وجود نداشت تا کسی بتواند از تیر رس دشمن در امان بماند از درد به خود می پیچیدم. خون زیادی از من رفته بود. دو نفری که آمدند برای نجات من تیر خوردند وبه زمین افتادند. هیچ کس نمیتوانیت جلو بیاید . با خونی که از من رفته بود احساس می کردم بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه دیگر زنده نخواهم ماند.
چشمانم سیاهی می رفت که ناگهان سایه ای را در چند قدمی خودم دیدم. گفتم شاید یکی از نیروهای دشمن است. ترجیح می دادم زنده نمانم و احساس پیروزی آنها را از اسارت یک فرمانده ایرانی ، به چشم خود نبینم. تشخیص اینکه چه کسی دارد به من نزدیک می شود برایم مقدور نبود. اندکی بعد صدای آشنایی را شنیدم که می گفت : سردار منم. چیزی نیست توکل به خدا، الان شما رو به عقب می برم.
خدای من ! خودش بود صالح! از این کار ها زیاد انجام داده بود. خیلی ها مثل من جانشان را مدیون فداکاری او بودند . شهامتش را خوب می شناختم.
آخرین رمق هایم را در حنجره ام جمع کردم وآهسته گفتم : برگرد پسر ! از این جا زنده بیرون رفتن ممکن نیست . برگرد خودت را نجات بده . من دیگر نفسی برایم نمانده . مثل همیشه سکوت کرد . مثل همه ی آن وقت هایی که از او بابت کاری تشکر می کردم یا زمانی که اصرار داشتم تا به ایران بازگردد.
انگار از دادن پاسخ حیا داشت. جستی زد و با چابکی ، مرا از زمین بلند کرد و به دوش کشید و به سرعت با تمام قدرت شروع کرد به دویدن . سفیر گلوله از اطرافمان می گذشت . بی آنکه صدمه ای به ما برساند. دشمن از اینکه می دید در چند قدمی خودش هم نمی تواند تیرش را به هدف برساند خشمگین بود و دیوانه وار با هر سلاحی که اختیار داشت روی سرمان آتش ریخت .
به بیمارستان که رسیدم به محض اینکه توانایی پیدا کردم به بچه ها سپردم صالح را به ایران برگردانند. همه آن روزها نگران جان او بودم . یکی دو روزی نکشید که خبر شهادتش را برایم آوردند.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هفتاد هشتم
🔶 #مثل_معجزه
فرمانده داشت سینه خیز از محدوده ای که در حال محاصره ودر تیرس مستقیم دشمن قرار داشت رد می شد تا خودش را به بلندی ساختمانی برساند وبه منطقه مشرف شود. کسی اگر یک لحظه سرش را بالا می گرفت رگبار گلوله، کارش را می ساخت. فرمانده توانست با همراهانش به سلامت از آن مهلکه عبور کرده وبالای ساختمان برسد که ناگهان کیفی که به همراه داشت از دستش افتاد. آن هم درست نقطه ای که مقابل دید دشمن قرار داشت . آن کیف از اهمیت بالایی برخوردار بود.داخل آن نقشه ها واطلاعات محرمانه مربوط به وضعیت نظامی منطقه قرار داشت ونباید دست دشمن می افتاد. یک آن ، همه ماندند که مگر می شود آن کیف را از آن منطقه دور کرد و از دست دشمن نجات داد؟ اصلا می شود زیر این حجم سنگین آتش ، خطر کرد وبه سمت آن قدمی برداشت؟
همه نا امیدانه به همدیگر نگاه می کردند که ناگهان یک نفر به سرعت جلو رفت، کیف را برداشت و برگشت . خودش بود ، عبد الصالح! خیلی عجیب بود انگار جلوی چشم دشمن را با حجاب پوشانده باشند . میان آن همه تیر و ترکش و انفجار ، صالح به سلامت برگشت . فرمانده مانده بود چطور از او تشکر کند .
در همان درگیری ، فرمانده دیگری مجروح شد و روی زمین افتاد . شدت آتش به گونه ای بود که امکان نداشت کسی بتواند خودش را به او برساند ، چه برسد که بخواهد او را به دوش کشیده و با خودش به عقب بیاورد . از نظر من ، این چیزی جز معجزه نبود که صالح وسط آن همه آتش و گلوله رفت جلو ، فرمانده مجروح را به دوش گرفت و دوان دوان به عقب آورد، بی آنکه هیچ آسیبی به او برسد . سردار قاجاریان هم که شهید شد پیکرش جا ماند . باز هم این صالح بود که به دل آتش رفت و پیکر او را به عقب رساند
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
برای مطالعه خاطرات شهید عبد الصالح زارع در همین کانال هشتگ #شهید_عبدالصالح_زارع را لمس کنید
باتشکر